نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 1089
موضوع: توحید، دلائل – 2
تاریخ: 12/05/58
بسم الله الرّحمن الرّحيم
الحمدلله رب العالمين و صلی الله على سيدنا و نبينا محمد و عل اهل بيته ولعنة الله على اعدائهم اجمعين.
در اين نشست با دوستان مىخواهيم بحثى راجع به خداشناسى داشته باشيم. گاهى در كوپه قطار نشستهايم، در تاكسى نشستهايم، در برخوردها، گاهى در ماشين خط، در مزرعهاى، شهرى، راهى، صحبت خدا مىشود، آدم مىخواهد صحبت كند، گاهى اشكالات خيلى جزئى است مىخواهد جواب بدهد، جواب هايش را هم كم و بيش يامى خوانيم يا شنيدهايم و يا خواندهايم اما آماده نيستيم، اگر فرم گوش دادن فرم كلاسيك باشد زود ما آماده مىشويم، سى ساعت شما مىرويد تعليم رانندگى و راننده مىشويد، اما هزار ساعت در ماشين بنشينيد تا به قصد تعليم نباشيد، راننده نمىشويد، چون آن سى ساعت فرم گوش دادنتان با آن هزار ساعت فرق مىكند. چند ساعت نگاه به نانوا بكنى، چند ساعت نگاه كنى نانوايى را بلد مىشويد اما يك عمرى نان بخريد و بخوريد و به قصد ياد گرفتن نگاه نكنيد، نانوايى را بلد نمىشويد.
1- خداشناسي
همه خدا را قبول داريم، در كتابها درباره خداشناسى خواندهايم اما آيا مىتوانيم با يك دوستى، با يك برادرى هم سن خودمان دو، سه دقيقه صحبت كنيم. حالا، امروز بحث ما درباره خداشناسى است، درباره خداشناسى مسئلهاى كه مطرح است اين است، ما مىگوييم انسان به هنگام برخورد با پديدهها به سراغ سرچشمه مىرود، يك مسئلهاى است خيلى طبيعى، اينطور هم نيست چون تلقين كردهاند بخاطر تلقين باشد. يك مثالى بزنم، نوزاد الان به دنيا مىآيد، فرض كنيد، قنداق مىكنند و مىدهند دست بابا، دست شما، اين نوزاد الان به دنيا آمده چشمهايش هم است، مىگيردش اينرا و يك فوت مىكنيد، منتهی دو رقم فوت مىشود كرد يك فوت محكم بكنى كه مسئله فيزيك و فشار هوا مطرح بشود و اين بى اراده چشمش باز بشود آن فوت را ما نمىگوييم، اما يك فوت يواش اين بچه قنداق شده را مىدهند به شما، شما يك فوت يواش مىكنيد، يك فوت يواش كه كردى، چشمش را باز مىكند. چى مىخواهد بگويد؟ اين نوزاد انسان است، به هنگام برخورد با يك پديده، برخورد با فوت، چشمش را باز مىكند، ببيند سرچشمه اين فوت، چطور شد كه پشت چشمش خنك شد. همين كه انسان دنبال علت مىرود، حس كنجكاوى. تعبيرات زيادى است.
2- حس علتجويي
لغات مترادفى است كه حقيقتش يكى است. كنجكاوى، حس كنجكاوى مىگويند، حس علت جويى مىگويند، علت يابى مىگويند، خدا خواهى، خدا يابى، خدا جويى، عبارتهاى مختلفى است ولى حقيقتش همين است كه انسان به هنگام برخورد با پديده، سرچشمهاش را مىخواهد ببيند چيست. يك بچه كوچولو همينكه ببيند آب دارد مىرود توى جوب مىگويد بابا اين آب از كجاست؟ از كجا مىآيد؟ و به كجا مىرود؟ منتهی اين سرچشمه را انسان يا مىگويد سرچشمه خداست و يا مىگويد سرچشمه طبيعت است.
3- خدا يا طبيعت؟
شعار بحث امروز ما اين است خدا يا طبيعت. البته هردو، طبيعت را قبول داريم زير نظر خدا. اينطور نيست كه حالا كه خدا را قبول كرديم طبيعت را قبول نكنيم. يك مثال بزنم، بچه وقتى به دنيا مىآيد، حس مكيدن بلد است، مكيدن بلد است منتهی چى مىمكد؟ يا پستان مىمكد و يا پستانك مىمكد. كوچولو وقتى گرسنهاش مىشود، برمى دارد يك چيزى را مىجود منتهی چى بجود، آيا نان بجود يا خاك مىجود، بنابراين توجه به سرچشمه مسئلهاى است که در همه هست منتهی سرچشمه چى است، خدا يا طبيعت. مكيدن در بچه هست منتها پستان يا گولزنك. ما درباره سرچشمه خودمان با دوستان صحبت كنيم. دوستان ما انسان، اين انسان از پديده هاست يعنى من و شما قبلاً نبوديم و حالا هستيم، مىخواهيم ببينيم سرچشمه ما چى است. اين انسان سرچشمهاش يك تك سلول، اسپرم، نطفه، هر چى مىخواهيد اسمش را بگوييد، اين اسپرم، اين تك سلول، اين نطفه، آن هم پديدهاى است كه نبوده است، سرچشمهاى دارد، سرچشمه آن چى است؟ غذاست، غذا هم پديدهاى است اين نان و گندم و ميوه و برنج و سيب زمينى و پياز و روغن و فلان، اينها هم پديدهاند قبلاً نبودهاند، سرچشمه غذا چى است؟ سرچشمه غذا طبيعت است. طبيعت چيست؟ طبيعت را قديمىها مىگفتند چهارتاست، آب، باد، خاك، آتش، امروز مىگويند عناصر طبيعى بيش از صدتا ست،صد و چندتا ما صد و چند نقطه مىگذاريم بجاى صد و چند عنصر، تقريباً، خوب اين راهى است يك نفر مىرود ما كه خدا پرست هستيم قبول مىكنيم. يعنى كسى را كه درباره خدا حرف دارد، مىگويد ما از اسپرم هستيم، مىگويد ما از نطفه هستيم آن از غذاست و غذا از طبيعت آن را هم مىگوييم درست مىگويى، درست مىگوييد، تا اينجا راهى را كه مىرود قبول مىكنيم منتهی سوال داريم. حالا اينجا يك قصهاى يادم آمد، برايتان بگويم. يك كسى رفت در چلوكبابى غذا خورد آمد و پول نداد، صاف از در رفت بيرون، اين چلوكبابى گفت آقا بيا ببينم، آمد و گفت خوب پولش را بده. گفت درست مىگويى، گفت خوب بده. گفت درست مىگويى. هى گفت خوب غذا خوردهاى پول بده. گفت درست مىگويى،گفت سر به سر من گذاشتهاى، من را مسخره كردهاى، خوب پول بده. گفت درست مىگويى. يك نفر ديگه كنار اين غذا مىخورد گفت خوب آقا چرا مردم آزارى مىكنى خوب پولش را به او بده. گفت تو هم درست مىگويى. يكى از دور گفت خوب آقا شايد ندارد. گفت تو هم درست مىگويى. ما هر كجا آقايان درست مىگويند، به آنها مىگوييم درست مىگوييد. مىگويد ما از نطفه هستيم، درست مىگوييد. نطفه از غذاست، درست مىگوييد. غذا از طبيعت است، آن را هم درست مىگوييد. فقط بحث ما اين است، داداش اين طبيعت به خودى خود غذا مىشود و يا تركيب مىشود و غذا مىشود، چى به ما مىگويد؟ تركيب مىشود، يعنى نمك از همين طبيعت است اما دو چيز بايد تركيب شود تا نمك بشود. دو چيز بايد تركيب شود تا آب شود. چند چيز تركيب شود تا سيب زمينى بشود. چند چيز تركيب شود تا فولاد شود تا گندم شود، هر چيزى، پس بايد اين ذرات طبيعت تركيب بشوند تا بشود مثلاً غذا. تركيب است، تركيب را هم درست مىگوييد، آنوقت اينجا نوبت خدا پرست است، تا آنجا با هم بوديم.
4- شعور حسابگري در بيرون طبيعت است
ما مىگوييم دو رقم تركيب داريم، يك تركيب داريم حساب شده، يك تركيب داريم بى حساب، اين طبيعتى كه تركيب شده، غذا شده رو حساب تركيب شده است و يا بى حساب؟ حتماً مذهب مىگويد رو حساب، يعنى اين سيب زمينى رو حساب است تركيبش، چند درصدش قند است، چند درصدش نشاسته است، هر چند درصدش رو حساب است. يك جورى كه اگر يك خورده اين حساب تغیير پيدا كند اين سيب زمينى يك چيز ديگرى بايد بشود. پس اين ذرات تركيب شدهاند و تركيبش روى حساب است، اينجا كه شد آنوقت حالا نوبت من است كه شعار بدهم، هر حسابگرى، هر حساب شدهاى، يك حسابگرى مىخواهد. اگر حساب شده است، پس ما بى حساب شده را خط مىزنيم. اگر حساب شده است هر حساب شدهاى بايد يك حسابگرى داشته باشد. يا بايد شعور حسابگرى در خود طبيعت باشد و يا بايد بيرون طبيعت باشد و چون خود اين ذرات فاقد شعور هستند و شعور ندارند، بايد بيرون ذرات شعورى باشد. اجازه مىخواهم يك مثال ديگه بزنم شما يك تسبيح را نگاه كنيد، اين تسبيح صد تا دانه هست، اين دانه هاى تسبيح را فرض كنيد دانههاى ماده، نگاه مىكنيم دانهها جمع شدهاند دور نخ، مثل اينكه اين طبيعت اعضايش جمع شدهاند در اين برنج، در اين گندم، در اين سيب زمينى. يك نگاهى مىكنيم اين جمع يا بايد جمع حساب شده باشد و يا جمع بى حساب. نگاه مىكنيم جمع رو فرمول حساب شده است و يا بى حساب. مىشماريم دانهها را يك، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت تا مىرسيم سى و سه، به سى و سه كه مىرسيم، مىبينيم شكل دانه عوض مىشود باز يك، دو، سه، چهار، پنج، تا سى و سه باز مىبينيم شكل دانه عوض مىشود. يك، دو، سه، چهار، پنچ، شش تا سى و سه مىبينيم كه شكل دانه عوض مىشود. مىبينيم دانهها جمع شدهاند اما جمع شدنشان روى حساب است. حالا كه اين دانهها روى حساب و روى سى و سه تا جمع شدهاند، يا بايد خود دانهها شعور داشته باشند يا اگر خود دانهها شعور ندارند بايد انسان با شعورى دانههاى بى شعور را رو حساب باهم جمع كند.
5- در دستگاه آفرينش شعور هست
حالا چه مىخواهيم بگوييم؟ انسان به هنگام برخورد با پديده به سراغ سرچشمه مىرود. سرچشمه خدا و يا طبيعت. طبيعت را قبول داريم ولى چون اين طبيعت نظم دارد از نظم طبيعت پى مىبريم كه يك باشعورى دنبالش باشد. يك قصه برايتان بگويم. داشتم مىرفتم جايى، يك شخصى دويد و آمد پهلوى من، گفت: سلام عليكم. گفتم، عليكم السلام. آقا، گفتم بفرماييد، گفت مىشود شما خداشناسى را در يك دقيقه براى من بگويى؟ خداشناسى را يك دقيقه، خيلى خوب، گفتم جنابعالى ساعتت را ببين، خيلى خوب، گفتم شما وقتى در خيابان مىروى چه افرادى را می بینی، اينها ديوانه هستند و يا بى شعورند، چه افرادى را مىگويى باشعور هستند؟ از كجا مىفهمى فلانى بی شعور است و يا بى شعور نيست؟ اگر يك نفر را ديدى زلفش، كفشش، كلاهش، دگمه هاش، رانندگي اش، رفتار و كردارش را ديدى، رو نظم است، مىگويى در ايشان شعور هست اما اگر ديدى كارهاش ناميزان است، كلاهش را چپه گذاشته است، دگمه هايش را هم بالا و پائين بسته است، كفشش را هم تابه تا پا كرده است، سيگار را هم از فيلترش روشن مىكند، اونجايى كه بايد ترمز كند گاز مىدهد و اونجايى كه بايد گاز بدهد ترمز مىكند، به رفيقهايت اشاره مىكنى و مىگويى در ايشان شعورى نيست، چون كارش نظم ندارد. سيگار و كفش و كلاه و.. و رانندگيش نظم ندارد، گفت درست است. گفتم اگر نظم در يك انسان دليل آن است كه در آن شعور است، نظم در هستى هم دليل آن است كه در هستى شعور هست. اگر نظم در انسان دليل آن است كه در انسان شعور است، نظم در دستگاه آفرينش هم دليل آن است كه در دستگاه آفرينش شعور هست. يكى، دو تا مثل بچه گانه بزنم براى برادر كوچولو هايتان، رفتى خانه، يك برادر هشت ساله، ده ساله دارى، مىخواهى برايش خداشناسى بگويى، مىگويى حسن جان، حسين جان، از خداشناسى بگوييم، براى كوچولو مىگويى آقا يك نفت حساب كن، يك شير هم حساب كن كه طفل مىخورد. از نفت يك چيزهايى درست مىشود. از نفت گازوئيل درست مىشود، پلاستيك درست مىشود، قير درست مىشود، روغن درست مىشود، بنزين درست مىشود،…، از نفت يك چيزهايى درست مىشود، شيرى هم كه بچه مىخورد، نوزاد، از شير، مو درست مىشود، استخوان درست مىشود، اشك درست مىشود، گوش درست مىشود، خون درست مىشود، دندان درست مىشود و غيره. از نفت چيزهايى درست مىشود، از شير هم چيزهايى درست مىشود. نفت يك دستگاهى دارد به نام پالايش. شير هم دستگاهى دارد به نام گوارش، بعد مىگوييم پالايش سازنده دارد، گوارش هم بايد سازندهاى داشته باشد. براى كوچولو اينطور مىگويى، مىگويى آقازاده، يك دوربين عكاسى، دوازده تا فيلم بردارد بايد فيلمش را عوض كرد، چشم ما صبح تا شام عكس برمى دارد فيلمش را هم عوض نمىكنيم. دوربين عكاسى يا عكس ساده برمى دارد و يا عكس رنگى برمى دارد، چشم ما هم عكس ساده برمى دارد و هم عكس رنگى، هم از تاريك برمى دارد و هم از روشن برمى دارد، هم از دور برمى دارد و هم از نزديك برمى دارد، اگر دوربين عكاسى سازنده مىخواهد يكوقت…، باز يك قصه برايتان بگویم، نشسته بوديم يك جايى، بحث خداشناسى بود، ديديم طرف لجبازى مىكند، به برادران توصيه مىكنم به افراد لجباز اعتنا نكنيد، چون افراد لجباز، قرآن مىگويد اينها مثل مرده هستند، ما دو رقم مرده داريم يك مرده افقى داريم، يك مرده عمودى، مرده افقى اينهايى هستند كه از اينطرفى خواب هستند و مىرويم سر قبرشان ولى مردهاى عمودى، سيخكى است و باد هم تو چشمش مىرود اما قلبش مرده است (إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى) (نمل /80) افراد يا خواب هستند و يا خودشان را به خواب مىزنند. اگر كسى طبيعى خواب باشد، دو بار با دستت بگويى كه آقازاده، آقازاده، حسن آقا، بلند مىشود و مىگويد چه مىگويى، اما اگر كسى خودش را به خواب هم زده باشد اگر لگد هم به شكمش بزنيد خواب است. افراد لجباز افرادى هستند كه خودشان را به خواب زدهاند، با اينها تماس نگيريد، چون هر چه به آنها بگوييد باز هم مىگويند نه.
6- از اثر پي به مؤثر ميبريم
ما با يكى از اين پسرهاى لجباز تماس پيدا كرديم، رفتيم خانه شان گفتيم بيا با هم صحبت كنيم، گفت حالا چى مىگويى؟ گفتم بيايد از كجا شروع كنيم؟ گفت اين خدایی را كه تو مىگويى براى من ثابت كن، گفتم شخصى آمد نزد امام صادق (ع) گفت خدا را مىخواهم بشناسم. گفت: تو هستى؟ گفت من، خوب بله هستم، گفت تو كه هستى خودت، خودت را درست كردى. گفت نه، من اگر خودم، خودم را درست مىكردم، يكجورى درست مىكردم كه ديگر پير نشوم، مريض نشوم، گفت: كسی ديگر درست كرده، گفت بله، گفت همان قدرتى كه درست كرده است را به آن مىگوييم خدا. گفت بسيار خوب و رفت. گفت بحث خداشناسى مطرح بشود و گفتم آقا شما از اثر پى به موثر نمىبرى؟ گفت: نه، يك مرتبه زنگ در خانه به صدا در آمد تا زنگ صدا كرد گفت: كى است؟ تا صداى زنگ آمد، گفت كى است؟ گفت باز كنيد، رفت باز كند. من همينطور كه نشسته بودم گفتم كجا مىروى؟ گفت دارم مىروم در را باز كنم. گفتم از كجا فهميدى آدم پشت در خانه است؟ شما گفتى من از اثر پى به موثر نمىبرم چطور از صداى زنگ فهميدى كه يك آدمى…. بايد بگويى آقا يك الاغى آمد برود، پيشانيش مىخاريد، ماليد که بخاراند اين زنگ به صدا در آمد، چطور همه هستى را حمل بر تصادف مىكنى، خوب اين زنگ را هم حمل بر تصادف كن. خوش انصاف از صداى يك زنگ مىفهمى اين يك آدم است. گفت خوب بعد چى مىخواهى بگويى، حالا بگذار بروم و باز كنم. گفتم نه نمىگذارم بروى. گفتم ازاين معلوم مىشود كه قدش هم بلند است، چون اگر يك كوتاهى بود، لگد مىزد به در، مشت مىزد، گفت خوب چى مىخواهى بگويى؟ گفتم خوب صبر كن يك چيز ديگر هم بگوييم، گفتم معلوم مىشود كه آدم عاقلى هم هست، چون اگر يك آدم خُلى بود دستش را مىگذاشت و برنمىداشت، همينكه دستش را برداشت معلوم مىشود كه يك مقدار شعور دارد. گفتم از يك صداى زنگ بطور اتوماتيك، خود آگاهانه، از يك صدا اين همه را مىفهمى، چطور از اين همه آثار نمىخواهى بفهمى؟ چرا، مىخواهند بفهمند علت افرادى كه گريز از مذهب، بيست تا علت دارد انشاء الله در جلسه بعد برايتان مىگويم و عنايت كنيد اين بيست تا علت را داشته باشيد. بيست علت، البته بيست علت مىگويم، من جمع آورى كردهام يا يك چيزهايش را به ذهنم آمده است شايد علتهاى ديگر هم داشته باشد كه در جلسه بعد با هم صحبت مىكنيم. ما از كجا خدا را بشناسيم؟ از اين هستى، از دقت و نظمى كه در هستى هست. حالا، در اينجا دنباله بحثى كه پيش مىآيد، چون اين بحث در جلسه دوممان اين است، تيترش اين است: علت اینکه افرادى اين همه آثار مىبيند ولى توجهى به خدا ندارند چى است؟
7- علل بيتوجهي خدا
بنابراين بحثمان تيترش عوض مىشود، علل گريز يا بى توجهى به خدا، شما مىگوييد از اثر پى به موثر مىبريم؟ بله. پس چطور افرادى، دانشمندانى كه صبح تا شام سر و كارشان با آثار است، آنها توجه به خدا ندارند، شما كه مىگوييد برگ درختان سبز ما را ياد خدا مىاندازد. شما كه مىگوييد ساختمان يك اتم، ساختمان يك سلول من را ياد خدا مىاندازد، چطور اين سلول و اتم و برگ را ديگران مىببيند و توجه به خدا ندارند، چرا؟ علل زيادى دارد، علت: 1- آنان به قصد شناخت نيستند. وقتى انسان خدا را مىشناسد كه به قصد شناخت باشد. شما، اين سه تا مثلى را كه مىزنم عنايت كنيد. يك جگر فروش فرض كنيد روزى پنجاه جگر پاره مىكند، سيخ مىكشد و مىفروشد، در ماهش مىشود هزار و پانصد تا جگر. سالش مىشود هيجده هزار جگر. اين آقاى جگر فروش در ده سال صد و هشتاد جگر را پاره كرده است و به سيخ كشيد و فروخته است اما اگر بگويى برادر مويرگ چيست؟ بلد است؟ خيلىها بلد نيستند، سر و كارش با جگر و مويرگ است اما نمىداند چون کار آن آقا به قصد شناخت نبوده، وقتى آدم مويرگ را مىشناسد كه بخواهد بشناسد. كسى اگر در مقام شناخت نباشد، نمىشناسد. مثال دوم، شما مىروى مغازه آينه فروش مىبيند كه اين آقاى آينه فروش يقهاش آمده بيرون، مثلاً فرض كنيد كه يك يقهاش رفته است تو، يك يقهاش آمده بيرون، يقهاش ناميزان است، صبح تا شام در مغازه آينه فروشى كار مىكند و آينه دست مشترى مىدهد ولى يقه خودش را صاف نمىكند، چون به قصد اصلاح يقه در آينهها نگاه نمىكند، ولى شما رد مىشوى از مغازه يك نگاه مىكنى، شما با يك نگاه يقه ات را درست مىكنى و او دو هزار بار نگاه مىكند و يقهاش را درست نمىكند. يك معمار يك نردبان مىخرد، با يك نردبان هزار بار بالا می رود و يك نجار هم روزى ده تا نردبان مىسازد ولى از هيچى بالا نمىرود. وقتى انسان بالا مىرود كه بخواهد بالا برود. وقتى انسان خودش يقهاش را درست مىكند كه بخواهد درست كند. وقتى انسان مويرگ را مىشناسد كه بخواهد بشناسد. علت اينكه عدهاى آثار را مىبينند و خدا را نمىشناسند، علتش اينست كه اينها در مقام شناختن نيستند، نمىخواهند بشناسند. 2- علت ديگر اينكه پديدهها به صورت عادت در آمده است، گاهى انسان يك چيزى تازه است براش، ياد موثر مىافتد، شما دفعه اول كه سوار هواپيما مىشوى، هر موقع هواپيما بلند شد مىگويى الله اكبر، بنازم بشر را، بنازم قدرت را، علم به كجا رسيده است، صنعت به كجا رسيده است، حالا دفعه اولش است. بلند شدن هواپيما براى شما تازگى دارد، از ديدن هواپيما ياد سازنده مىافتى كه علم و بشر و سازنده و ابتكار و اختراع چه كرده است اما مهماندارهاى هواپيما، هى هواپيما بلند مىشود آنها اين حرفها را نمىزنند، از بس كه اين هواپيما بلند شده و نشسته ديگر براى آنها عادت است. شما تا حالا نگفتهاى الله اكبر از اين انگشت، عجب انگشت خوبى است. چون از اول عادت كردهاى، وقتى به دنيا آمدهاى انگشت شست، با شما بوده است، اما اگر اين انگشت به عللى كنار برود، شما چهار انگشته بشويد خداى نكرده، بعد مىخواهى اين يقه ات را ببندى، می بینی که نمی توانی آنوقت است که مىگويى عجب نعمتى است. پس چون اين انگشت با ما بوده است ما عادت كردهايم، قدرش را نداريم. علت اينكه عدهاى خدا را نمىشناسند، چون با آثار خدا عادت كردهاند، از ديدن اثر پى به موثر نمىبرند، این انسان از ديدن پديدهها متوجه سرچشمه نيست.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 1089