responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی    جلد : 1  صفحه : 1475

موضوع بحث: داستان های قرآن، داستان صاحبان باغ

تاريخ پخش: 10/10/60

بسم الله الرحمن الرحيم

زماني كه بحث مرا مي‌شنويد شب جمعه‌اي است كه سه يا چهار خاطره در آن است. اين سه چهار خاطره را مطرح و بعد نيز به بحث مي‌پردازيم. هفده دي روزي است كه رضاشاه فرمان بي حجابي را صادر كرد و ز ن‌هاي بي حجاب به مناسبت روز آزادي زن دسته گل مي‌برند و جشن مي‌گيرند. آزادي زن را آزادي سر زن و بي حجابي و اينكه بدنش برهنه باشد، مي‌دانند. هفده دي يك خاطره‌ي شيرين نيز دارد. حال شايد هم تلخ و شيرين است. روز يازدهم ربيع الاول است، يعني روزي كه پيامبر رسول الله هجرت كرد و وارد مدينه شد. يازدهم ربيع الاول روز ورود پيامبر به مدينه است. روز شهادت امير كبير هم هست. كه آن مرد آزاده را در حمام فين كاشان كشتند. البته اين خاطره‌ها چيزهايي نيست كه روي آنها بحث كنيم. بحث خودمان درسهايي از قرآن است. قرآن مجيد يك داستان شيرين دارد كه اين داستان را مي‌خواهم برايتان بگويم. و يك درس‌هاي جالبي بگيريم.

1- مغرور شدن به دارايي

يكي از سوره‌هاي قرآن سوره كهف است. در سوره كهف يك داستاني را نقل مي‌كند. اين داستان را شرح مي‌دهم. متن قرآن و درس آموزنده‌اي براي هر فرد است. (وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً رَجُلَيْنِ جَعَلْنا لِأَحَدِهِما جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنابٍ وَ حَفَفْناهُما بِنَخْلٍ وَ جَعَلْنا بَيْنَهُما زَرْعاً) (كهف /32) مي‌گويد «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً» يك مثلي براي اينها بزن «مَثَلاً رَجُلَيْنِ» يعني دو مرد. دو مرد بودند «رَجُلَيْنِ جَعَلْنا لِأَحَدِهِما جَنَّتَيْنِ» يكي از آن‌ها دو باغ داشت «مِنْ أَعْنابٍ» يعني مملو از انگور. يك نفر دو باغ بزرگ داشت كه وسط باغ مملو بود از درختهاي انگور و دور باغ نيز درخت‌هاي خرما بود. چه باغ زيبايي است كه وسط آن همه درخت انگور و دور تادور هم درخت خرما. بين اين دو باغ نيز مزرعه‌اي بود كه محل كشاورزي بود. «وَ جَعَلْنا بَيْنَهُما زَرْعاً» بين اين دو باغ مرزعه و زرع گندم و جو بود. (كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَها وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئاً وَ فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً) (كهف /33) اين دو باغ ميوه هايش را تحويل مي‌داد و از ميوه‌ها هيچ چيز كم نمي‌گذاشت. اين درخت‌ها هر چه كه فكر كني انگور و خرما و جو و. . . مي‌داد «وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئاً» يعني هيچ نقصي نداشت. بعد مي‌فرمايد: «وَ فَجَّرْنا خِلالَهُما نَهَراً» ميان اين دو باغ نيز يك نهر آبي هم جريان داشت (وَ كانَ لَهُ ثَمَرٌ فَقالَ لِصاحِبِهِ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً) (كهف /34) اين فردي كه دو باغ داشت از جاي ديگر نيز ثمر داشت و ميوه و در آمد خارجي هم داشت و بسيار مالدار بود.
ديديد مردي كه باغ داشت و ميوه و مزرعه و نهر آب در اختيارش بود، چطور مغرور شد. اين غرور مسئله‌اي است. آنكه باغ دارد به باغش مغرور مي‌شود و آنكه ندارد، به نداري‌اش مغرور مي‌شود. گاهي اوقات انسان به دارايي غرور پيدا مي‌كند و گاه به نداري. (شعارگونه مي‌گويد) من هيچي ندارم! ! ! اين خود نوعي تكبر است. من كسي هستم كه هيچ چيز ندارم، براي دنيا ارزشي قائل نيستم. من را مي‌بيني باهمين دمپايي‌ها سر كلاس مي‌روم. من لقمه‌اي نان مي‌خورم روزي 16 ساعت كار مي‌كنم. اين فرد نيز مثل فردي است كه با غرور مي‌گويد باغم پر از انگور است. يعني هر دو مي‌خواهند خود را نشان بدهند. يكي مي‌گويد: مرا ببين كه دارم و يكي مي‌گويد مرا ببين كه ندارم. از اين من بايد بيرون آمد. بحث اين نيست كه داري يا نداري، بحث اين است كه چه چيز تو را وادار مي‌كند كه بگويي من. . ما خيلي آدم داريم كه هم در اين دنيا ندارد و هم در آخرت به جهنم مي‌رود، براي اينكه در فقر و نداشتن نيز مغرور و متكبر است.
«من» دو ريشه دارد:
1- مايه‌ي من داشتن است
2- مايه من نداشتن است.

2- ابزار غرور گاهي داشتن و گاهي نداشتن است

استانداري در حكومت موقت بود. اين فرد سوار دو چرخه مي‌شد. براي مدتي و در سخنراني هايش شعار مي‌داد كه من با دوچرخه سركار مي‌روم. گفتيم فرق نمي‌كند باز هم من را مي‌گويي. حالا سوار بنز شوي و بگويي من كسي هستم كه با بنز ضد گلوله مي‌آيم يا بگويي من كسي هستم كه با دوچرخه مي‌آيم، فرق نمي‌كند و هر دو غرور است. ابزار غرور گاهي داشتن و گاهي نداشتن است.
يكي از دانشجويان شب عروسي‌اش ماست و خيار داد. دانشجويي دختري را به عقد خودش در آورده بود و شب ازدواج ماست و خيار داده بود و هرجا كه مي‌نشست مي‌گفت من شب عروسيم ماست و خيار دادم. او بايد بداند كه همان كس كه خرج مي‌كند و تو كه خرج نكرده‌اي يكي هستيد. زيرا هر دو غرور داريد. من نگوييد، شايد كارخوبي كرده باشي خيلي هم معلوم نيست. كسي ماست و خيار به مهمانش بدهد، كار خوبي نكرده است. اين آدم بخيلي است. خيلي مردي خودت نخور ولي از مهمان درست پذيرايي كن. اين مطلب را تكرار مي‌كنم كه روي آن تاكيد شود. همانطور كه لاستيك ماشين را مي‌برند تنظيم باد مي‌كنند، ما خودمان را بايد تنظيم باد كنيم. چون گاهي غرور پيدا مي‌كنيم. بايد سعي كنيم غرور را بشكنيم.
حالا اين بحث مطرح است كه چگونه؟ بحث غرور و وسايل غرورشكني را مطرح مي‌كنيم. پس شخصي بود 2 باغ و يك مزرعه و نهر آب داشت. مستقلات فراوان و كنار آن درآمد خارجي هم داشت. داشتن مهم نيست، قرآن نمي‌گويد كه چرا دارد، قرآن مي‌گويد او مغرور شد. شخص صاحب باغ يا سرمايه دار، گفت: (أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً) (كهف /34) به دوست خود گفت كه من بيشتر از تو مال دارم و نفرات من هم از تو قويترند. باغ، مزرعه، نهر، نفرات، اينها همه دارايي من است و غرور او را گرفت. (وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ قالَ ما أَظُنُّ أَنْ تَبيدَ هذِهِ أَبَداً) (كهف /35) يك روز وارد باغ خود شد و چون غرور او را گرفته بود، غرور باعث شد به خودش ظلم كند. به خود گفت فكر نمي‌كنم كه اين درخت‌ها خشك شدني باشد من گمان ندارم كه اين‌ها از بين برود. من فكر نمي‌كنم كه اين باغ از بين برود. اين باغ را كه ديد گفت تا هستم اين باغ نيز هست. (وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلى‌ رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْراً مِنْها مُنْقَلَباً) (كهف /36) جمله‌ي سوم خطرناك بود. مال و مزرعه و باغ باعث شد كه اين فرد غرور پيدا كند. غرور كه پيدا كرد سه جمله گفت. اول گفت: «أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ» من بيشتر از تو دارم. در جمله دوم گفت: «ما أَظُنُّ أَنْ تَبيدَ هذِهِ» من فكر نمي‌كنم كه اين دارايي‌ها هيچگاه از بين برود. و جله سوم اين بود كه: «وَ ما أَظُنُّ السَّاعَةَ قائِمَةً» من فكر نمي‌كنم قيامتي نيز باشد. مال و مزرعه به او غرور داد و مغرور شد، و شروع به طغيان و سركشي كرد. گفت من مالم زياد است. من فكر نمي‌كنم مالم از بين برود. من فكر نمي‌كنم قيامتي باشد. بعد گفت حال اگر قيامتي نيز بود «وَ لَئِنْ رُدِدْتُ» اگر مرديم و به آنجا رفتيم، آنجا نيز وضعمان خوب است. آن خدايي كه اينجا شكم و آخور را راه انداخته باعث مي‌شود كه آنجا نيز وضعمان خوب باشد. «وَ لَئِنْ رُدِدْتُ إِلى‌ رَبِّي» آنجا از اينجا بهتر هم خواهد بود. «لَأَجِدَنَّ خَيْراً مِنْها»

3- نصيحت كردن يك دوست به خاطر مغرور شدن به دارايي

(قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ يُحاوِرُهُ أَ كَفَرْتَ بِالَّذي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلاً) (كهف /37) يك مصاحب و دوستي داشت كه به او گفت «أَ كَفَرْتَ» داري كفر مي‌گويي! ! ! خيلي از ما انسان‌ها كفر مي‌گوييم و متوجه هم نيستيم. ‌اي خدا! چرا اينگونه شد؟ به تو چه ربط دارد؟ اين سخن فرد فقيري است كه دوست فرد داراست. گفت: «أَ كَفَرْتَ بِالَّذي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ» چه مي‌گويي؟ «خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ» خداوند تو را از خاك درست كرده است.
يك فردي ژست گرفته و با غرور راه مي‌رفت، يك ابرو را جنوب غربي و يكي شمال شرقي مي‌انداخت، مثل اينكه از آسمان افتاده بود. حضرت علي(ع) ديد كه فرد خيلي تكبر دارد. گفت: چه خبر است؟ اول آفرينش تو نطفه گنديده بوده و عاقبت نيز بعد از مرگ مي‌گندي و هيچ خبر داري كه الان حاصل چه هستي و در شكم تو چيست؟ و غرور او را از بين برد و بادش را خالي كرد.
گفت: «خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ» از خاك تو را آفريده «ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ» خاك بود‌ي و نطفه بودي «ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلاً» بعد خدا تو را از يك قطره‌ي آب مني در رحم قرار داد. قدرت پروردگار يادت رفته؟ در قنداق مگس روي بيني تو مي‌نشست و مي‌خواستي او را بزني، ولي قدرت نداشتي. دستت قدرت نداشت يك مگس را بزند، اما حالا بلند مي‌شوي و آبشار مي‌زني. حالا به او مي‌گوييد: «نماز بخوان! » مي‌گويد: فلسفه نماز چيست؟ چه زود مست شدي؟ اين دست قدرت زدن يك مگس را نداشت، تا قدرتمند شد فلسفه نماز مي‌گويد؟ جالب اين است كسي كه مي‌گويد فلسفه نماز، در برابر هركس و ناكسي مثل فنر خم مي‌شود. همينكه مي‌گوييم در برابر خدا خم شوحال روشنفكري او گل مي‌كند. و الا روزي صد تا بله قربان مي‌گويد.
دوستش گفت «أَ كَفَرْتَ» كفر مي‌گويي! باغ، مزرعه، زن، خانه، مقام، مد و حقوق در تو تغيير ايجاد كرد. يك حديث داريم اگر كسي به مقامي رسيد يك دهم رفاقت قبلي خود را حفظ كرد، معلوم مي‌شود آدم خوبي است. معلوم مي‌شود پست گرفتن تا اين حد آدم را سست مي‌كند. اگر من با شما 20 درجه با هم رفيق هستيم، اگر من به پستي رسيدم، امام مي‌گويد: اگر 2 درجه رفاقتم باقي ماند، معلوم مي‌شود كه آدم خوبي هستم. رياست چيزي است كه رفاقت را به كل از بين مي‌برد. انسان بايد ظرفيت داشته باشد.
شهيد مظلوم بهشتي را خدا رحمت كند. خدمت امام رفته بود و گفته بود آقا مردم مي‌گويند: «مرگ بر بهشتي» اگر اين مردم به من درود بگويند، و براي من دعا كنند يا نفرين كنند، در من اثري ندارد. انسان نبايد مثل استكان باشد كه تا يك سكه درون آن مي‌اندازند آب آن بيرون بريزد. نبايد هم مثل ديگ باشد كه با سنگ آب آن بيرون بريزد. بايد انسان مثل دريا باشد. در روايات نيز ظاهرا چنين مطلبي است كه مومن مثل درياست. مومن مثل كوه است. حديث مي‌گويد: «المؤمن كالجبل» مومن مثل كوه است. بعد مي‌گويد كوه چيست؟ كوه را اگر پا روي قله‌اش هم بگذاري، باز هم از آن مي‌ترسي. كوه ممكن است فقط در اثر طوفان ريزش كند، اما مومن هيچگاه ريزش نمي‌كند.
رفيق اين مرد به او گفت: «أَ كَفَرْتَ» باغ باعث شد كه كفر بگويي! ! ! (بِالَّذي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلاً لكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّي وَ لا أُشْرِكُ بِرَبِّي أَحَدا) (كهف /38-37) باغ تو را بيخبر و مست كرد. ولي من فقير كه باغ ندارم و خدا را قبول دارم. «وَ لا أُشْرِكُ بِرَبِّي أَحَدا» و هرگز به خداي خويش مشرك نمي‌شوم، و به احدي تكيه نمي‌كنم. شاه مي‌گفت من آمريكا و شوروي دارم كه حامي من هستند. امت ايران گفتند: «الله اكبر، خميني رهبر» در حالي كه خود امام هم ايران نبودند، ايران يك الله اكبر داشت. شاه همه قدرت‌ها را داشت.
(وَ لَوْ لا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ قُلْتَ ما شاءَ اللَّهُ لا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالاً وَ وَلَداً) (كهف /39)‌ اي برادر! وقتي در باغ وارد شدي و آن درخت‌ها را ديدي، بايد بگويي ماشاءالله و خدا خواسته است. «لا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ» قدرتي، مگر قدرت خدا نيست. يكي از سلول‌هاي يكي از برگ‌ها را نمي‌توانيد خلق كنيد. اگر همه شما جمع شويد يك برگ نمي‌توانيد خلق كنيد. وقتي وارد باغ شدي بايد بگوييد «ما شاءَ اللَّهُ» اين چيزي است كه خدا خواسته است «لا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ» قدرتي نيست كه غير از خدا توان خلق داشته باشد «إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالاً وَ وَلَداً» اگر مي‌بيني من مال و ولدم كمتر است، عوض آن خدا دارم. (فَعَسى‌ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً) (كهف /40) من درست است كه فعلا چيزي ندارم، اما خدا را چه ديدي؟ گاهي ممكن است من در آينده از تو بهتر باشم.

4- كسي كه خودش را برتر ببيند مستكبر است

در كتاب كافي حديث داريم: «مَنْ ذَهَبَ يَرَى أَنَّ لَهُ عَلَى الْآخَرِ فَضْلًا فَهُوَ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِينَ»(كافى، ج‌8، ص‌128) هركس خودش را بهتر از ديگران بداند مستكبر است. حتي يك آدم فقيري هم ممكن است خودش را بهتر از ديگران بداند. شما حق نداريد خودتان را بهتر از ديگران بدانيد. البته اين خيلي مشكل شد. ما خودمان را بهتر از ديگران مي‌دانيم. بالاخره آدمهايي هستند ضد انقلاب و منحرف كه جزو گروهك‌ها هستند، ولي ما حزب اللهي هستيم و نماز جمعه مي‌رويم، به جبهه رفته‌ايم و. . . وقتي ما آنها را مي‌بينيم خودمان را بهتر از آنها مي‌دانيم. امام مي‌فرمايد: بله شما بالفعل هستيد. ولي بالقوه چه؟ ممكن است با يك انقلاب دروني و با يك توبه بيايد و از شما جلو بيافتد. نگو من چهار خيابان رفتم، ممكن است او با يك ماشين اورژانسي بوق بزند و از همه جلو بيفتد. و توبه‌هاي اينگونه داشته‌ايم. افرادي كه عمري در سحر و جادو بودند و عشق به دربار و سكه و. . . در دربار فرعون آمدند كه آبروي موسي را بريزند، گفتند: ‌اي فرعون! ما با سحر و جادو آبروي موسي را مي‌ريزيم و پول مي‌گيريم. گفت: قبول دارم و پول مي‌دهم. همين كساني كه عمري در سحر و جادو بودند و آمده بودند كه موسي(ع) را بي آبرو كنند، يك مرتبه توبه كردند و همان ساحرها به حضرت موسي(ع) مومن شدند. بنابراين يك حركت‌هاي انقلابي نيزداريم.
خيلي از جوانها تا قبل از انقلاب دنبال برنامه‌هاي ديگر بودند ولي بعد از انقلاب يك جرقه باعث چنان تحولي شد كه من طلبه كه بيست سال است در قم هستم، به خود مي‌گويم كه‌اي خدا! هر چه آدم بلد است و هر چه آدم مي‌خواهد تا آخر عمرش بخواند، بگير و 10 دقيقه حالت اين جوانان را به من بده. گاهي انقلاب‌هاي دروني طوفان است. بنابراين هيچوقت و هيچكس خودش را از ديگري برترنداند.

5- دارايي، زيبايي، رياست ارزش نيست

(إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالاً وَ وَلَداً) (كهف /39) اگر مي‌بيني من امروز مال و اولادم كمتر است «فَعَسى‌ رَبِّي أَنْ يُؤْتِيَنِ خَيْراً» عوض آن اميدوارم. تو پول داري ولي اميد نداري، من پول ندارم ولي اميد دارم. وگاهي وقتها در بي پولي اميد انسان بيشتر مي‌شود. قرآن مي‌گويد بعضي آدمها را ما پول مي‌دهيم تا سرگرم شوند و اصلا سراغ ما نيايند و يا الله نگويند و فقط دلشان به اسكناس هايشان خوش باشد. مثل اسباب بازي كه انسان براي فرزندش مي‌خرد كه فرزند سرگرم باشد و پدر بتواند مطالعه كند. شما‌اي برادري كه نگاهت به باغ خورد و بد مستي كردي! چه مي‌داني؟ (وَ يُرْسِلَ عَلَيْها حُسْباناً) (كهف /40) يك وقت يك جرقه‌ي آسماني مي‌آيد و باغت را مي‌سوزاند. يك زمان آب و نهري كه داري خشك مي‌شود و در زمين فرو مي‌رود و هر چه كه مي‌كني به آب نمي‌رسي. هميشه توجه به يك قدرت ديگر هم داشته باشيد. نگوييد كه من چقدر مطلب حفظ هستم. در يك زمان اگر خدا بخواهد در لحظه‌اي هرچه بلد هستي فراموش مي‌كني.
يكي از علماي بزرگ را خدا يك مرتبه حافظه‌اش را گرفت و هر چي بلد بود يادش رفت ايشان مي‌فرمود يك ربع فكر كردم ولي نام خودم هم يادم نبود. بعد خانم ايشان مي‌آيند پشت در و مي‌پرسند شما كيستيد. ايشان مي‌گويد هرچي به خودنگاه كردم و گفتم كه كيستي يادم نيامد.
باغ، سرمايه، جوان، زيبايي(كه به يك تب زرد مي‌شود) و. . . اينها هيچ كدام ملاك نيست. لذاحديث داريم جواني كه مي‌خواهد ازدواج كند، اگر تمام فكرش زيبايي و جهاز و دارايي دختر باشد، خدا اين دو را از او مي‌گيرد. يك مطلب طبيعي نيز هست. چون زيبايي با يك تب زرد مي‌شود و مال پدر هم با تغيير مد عوض مي‌شود و چون اين ازدواج بي مايه صورت گرفته است، جنگ مي‌شود. نمي‌گويم زن زشت بگيريد، ولي فقط فكر زيبايي نباشيد.
من به يك جوان گفتم كه برو و زن بگير. يكي از دوستانش گفت: اين مي‌خواهد ازدواج كند ولي دنبال دختري مي‌گردد كه پدرش پير باشد و ميلياردر باشد و دو دفعه هم سكته ناقص كرده باشد كه تا دختر را عقد كرد، سكته سوم و پول‌هاي پدر زن را بگيرد. اين تكيه به غير خدا است. گفت باغ تو را مست نكند؟ (وَ أُحيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَح) (كهف /42)
رياست‌ها هم همينطور است. چند وقت قبل يك افرادي آخر شب به منزل ما آمدند و گفتند مي‌خواهيم مقداري صحبت كنيم(مربوط به من هم نبود) جا گيرشان نيامده بود، گفته بودند برويم خانه فلاني. آمدند و پشت بام خانه رفتند، من نيز چاي برايشان بردم و مشغول صحبت شدند. حرف‌هايي كه زدند، مربوط به اين بود كه فلاني بدرد چه كاري مي‌خورد. فلاني در آن جا در كار خراب كاري كرده است، بدرد كار نمي‌خورد و. . . بعد گفتند مي‌خواهي تو اين كار را بگيري و اداره كني؟ گفتم: خير! گفتند: چرا؟ گفتم رياستي كه بعد از نيمه شب نصب بشود و 5/1 بعد از نيمه شب عزل مي‌شود، اين رياست ارزش ندارد. بله يك وقت رياست براي افرادي كيف داشت. اما اكنون رياست يعني كم بخور، خيلي كار بكن و ناسزا نيز بشنو. الان ديگر صرف نمي‌كند جز اينكه افرادي كه اكنون مسئوليت پذيفته‌اند 99 درصدشان مخلص هستند. همه‌ي آنها مخلص هستند. كم بخور خيلي كاركن و ناسزا نيز بشنو من كه هيچ مسئوليتي ندارم يك معلم خالي بدون هيچ رنگ و آبي در عين حال گاهي دو يا سه كيلو نامه مي‌‌آيد و مي‌خوانم مي‌بينم كه كلي ناسزا گفته‌اند و در حالي كه نه قاضي هستم و نه وكيل و نه از هيچ كس حقوق مي‌گيريم و نه به جايي متصل هستيم. در عين حال كيلو 2 كيلو ناسزا مي‌شنوم. بنابراين نه رياست، نه پول، نه زيبايي زن و نه عنوان و نه عظمت ارزش ندارد. تكيه گاه چيز ديگر بايد باشد.

6- نتيجه غرور به دارايي و نفرات

قرآن مي‌گويد: «وَ أُحيطَ بِثَمَرِهِ» يك مرتبه باغ او آتش گرفت و سوخت «وَ أُحيطَ بِثَمَرِهِ» غذاب خدا ميوه‌ها و درخت‌ها را از بين برد «فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ» در تفسير اينگونه معني شده است كه كف دست را به پشت دست ديگر مي‌زد و كف دست ديگر را بر پشت دست ديگر. آدمي كه ناراحت است دست‌ها را به هم مي‌مالد. مي‌گويد آمد در باغ و ديد باغ سوخته است دست‌ها را از ناراحتي بروي هم زد. «يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلى‌ ما أَنْفَقَ فيها» ‌اي واي من چقدر پول خرج اينجا كردم. اين هه آپارتمان ساختيم، انقلاب شد از ايران فرار كرديم و بنياد مستضعفين آن را گرفت. عجب بنزي! چه خانه‌اي! چه باغي! بيرون از ايران از ناراحتي دست‌ها را به هم مي‌زد و آتش انقلاب ايران كاخ‌ها و خانه‌ها و باغ‌ها و ماشين‌ها را از آنها گرفت. البته بعضي از اينها آنقدر دزديدند كه در بيرون از ايران نيز مي‌خورند. ولي بعضي فرصت اين كار را نكردند و يادر فكرش نبودند و در فكر دزدي نبودند و حال افسوس مي‌خورند بر چيزهايي كه گذاشتند و رفتند. قرآن مي‌گويد: (وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ فِئَةٌ يَنْصُرُونَهُ) (كهف /43) به عشق شاپور هم كه رفت فرار كرد و خارج شد و خيال مي‌كرد كه جمعيتي هستند كه او را ياري بكنند. با خود مي‌گفت بروم خارج ضد انقلاب‌ها هستند و آن‌ها مرا ياري مي‌كنند. اما آنجا رفتيم و بيمار شديم و تب كرديم، ديديم كه يكي از آنها به عيادت ما نيامد. «وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ فِئَةٌ يَنْصُرُونَهُ»
اين فرد آمد و ديد باغ سوخته است. ديگر گروهي كه او را ياري كنند، نيز نبودند. و بعد فرياد كشيد و گفت (يا لَيْتَني‌ لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّي أَحَداً) (كهف /42) كاش من مشرك نمي‌شدم و به غير خدا و باغ و نهر تكيه نمي‌كردم. شرك تنها به معني بت پرستي نيست. شرك يعني انسان دلش به غير خدا گرم شود.
يك كسي به يك محصل مي‌گفت: شما كه داريد درس مي‌خوانيد، پدرت وضعش خوب نيست، خرج شما را چه كسي مي‌دهد؟ گفت: بالاخره خدا مي‌رساند. گفت: راست بگو. گفت: خدا مي‌رساند گفت و اصرار ورزيد. باز هم گفت بالاخره خدا مي‌رساند. آخر ديد او خيلي اصرار مي‌كند گفت يك نفر بهايي است بنا شده خرجي مرا بدهد. گفت: متشكرم. فرمايشي نداري؟ گفت: خاك بر سرت كنند كه سه دفعه گفتم: «خدا، خدا، خدا» دلت قانع نشد. ولي وقتي گفتم يك پير بهايي دلت گرم شد. سه مرتبه مي‌گويم خدا مي‌رساند آرام نگرفتي ولي تا گفتم بهايي دلت آرام شد.
«يا لَيْتَني‌ لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّي أَحَداً» كاش من مشرك نشده بودم. اين خلاصه قصه بود. سه سرمايه‌ي از بين رفته در قرآن مطرح شده است. «أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالاً» اين اكثر مالش نابود شد و باغ او سوخت. «أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالاً» باغش سوخت و مالش سوخت. مي‌گفت من بيشتر دارم و من مالم بيشتر است، غرورش تبديل به حسرت شد. مي‌گفت: (ما أَظُنُّ أَنْ تَبيدَ) (كهف /35) اين مال و اين باغ هميشه هست آنهم سوخت. مي‌گفت: (أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالاً وَ أَعَزُّ نَفَراً) (كهف /34) نفرات و حاميان و طرفداراني دارم، يازده ميليون به من رأي دادند. طرفداران ايشان نيز همه گفتند مرگ بر بني صدر. بنابراين من‌ها و غرورها حسرت مي‌شود. نفرات فراموش مي‌كنند و پراكنده مي‌شوند.
در اين دو سه دقيقه، لطيفه‌اي مي‌خواهم بگويم توجه كنيد. در قرآن چند رقم اموال سوخته داريم. اينها را در تفاسير نديدم. چيزي به فكر خودم رسيده است. ثروت قارون سوخت و خدا همه دارايي‌اش را به زمين فرو برد، ديگري داستان سوره كهف است كه ماجراي همين بحث است. يك قصه هم در سوره قلم است. در اين سوره نيز باغي است كه سوخت و داستان آن در كتاب تعليمات ديني دانش آموزان نيز هست. قصه اين است:

7- نتيجه تصميم گرفتن به عدم انفاق به بيچارگان

فردي مرد. پنج پسرداشت. چهار تا از پسرها گفتند كه ميوه‌هاي باغ را به كسي نمي‌دهيم. يك پسر كوچك ايشان داشت كه گفت: نه! بدهيد. اين چهار پسر گفتند: پدر ما به فقراء داده است، ما نمي‌خواهيم بدهيم. اين پسر كوچك گفت: نه براساس سنت پدر ما هم مي‌دهيم. اين چهار فرزند بزرگ فرزند كوچك را زدند و اين فرد نيز بازور تسليم شد. بعد اين چهار پسر گفتند چه كنيم؟ بالاخره وقت ميوه چيني فقراء مي‌فهمند. گفتند چاره‌اش اين است كه سر شب بخوابيم و سحربرويم و ميوه‌ها را بچينيم و تا آفتاب بزند ميوه‌ها را انبار كرده‌ايم. سر شب خوابيدند و سحر بيدار شدند كه بروند و آهسته آهسته و مخفيانه رفتند و بدون سرو صدا ميوه‌ها را بچينند. (أَنْ لا يَدْخُلَنَّهَا الْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكينٌ) (قلم /24) قرآن مي‌گويد با خود گفتند كه يواشكي برويم كه فقراء و مساكين نفهمند. تا رفتند در باغ ديدند كه باغشان سوخته است. تا ديدند سوخته اين پسر كوچك جلو دويد و گفت: (أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ لَوْ لا تُسَبِّحُونَ) (قلم /28) مگر به شما نگفتم؟ چرا تصميم گرفتيد كه به فقرا ندهيد؟ حالا كه تصميم گرفتيد كه ندهيد خدا هم به شما نداد.
گاهي خدا به شما مي‌دهد تا به مردم بدهي. ‌اي جوي‌ها! آب در شما جريان مي‌يابد تا به مزرعه بدهيد. اگر بنا شود آب را به مزرعه ندهي، آب در تو جريان نمي‌يابد. اگر آبي در توبه جريان انداختند، بخاطر وجود باغهاست. واقعا پدر حق ندارد به بچه‌اش بگويد كه من به تو نان دادم، شايد اگر بچه نبود خدا به پدر هم نان نمي‌داد. و دليلش هم اين است كه هرچه بچه آدم بيشتر مي‌شود انسان وضعش بهتر مي‌شود. اصلا بخاطر مزرعه آب را در جوي به جريان مي‌اندازند. بخاطر بچه به تو غذا مي‌دهند. خدا در قرآن مي‌گويد: چرا كور تاژ و سقط جنين مي‌كني؟ چرا مي‌گويي اولاد كمتر زندگي بهتر است؟ مي‌ترسي نان نداشته باشي؟ (نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ) (اسراء /31) اول مي‌گويد من پول آن بچه را مي‌دهم و بعد به تو نيز چيزي مي‌دهم. اين صدقه سري بچه‌ها مي‌باشد. «نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ» اول مي‌گويد من خرجي بچه را مي‌دهم. خدا قبل از اينكه بچه بدنيا بيايد در پستان مادر شير بوجود مي‌آورد. خدابه سگ‌هاي ولگرد روزي مي‌دهد. خدا به سوسك‌هاي درون سوراخ‌ها روزي مي‌دهد. اين من و تو هستيم كه دستپاچه مي‌شويم و مي‌گوييم: از كجا؟
خلاصه باغشان سوخت و وقتي سوخت اين فرزند كوچك كه ديروز كتك خورده بود، گفت حالا بيايد توبه كنيد و توبه كردند. ما يك آدمي داريم به نام قارون كه هرچه به او گفتند: كمك كن! گفت: كمك نمي‌كنم! پول براي خودم است. مغز اقتصادي داشته‌ام. روي منحني‌هاي اقتصادي پيش رفته‌ام. هر چه به او يادآوري كردند كه خدا داده است! گفت: مغز كار مي‌كند.
يك جواني يك خانه خيلي سلطنتي در تبريز ساخته بود، گفتيم اين روش در انقلاب و شرايطي كه جوانها دارند كشته مي‌شوند، اين رقم خانه اكنون ديگر درست نيست. اگر در زمان طاغوت درست بوده، حالا ديگر درست نيست. گفت: آقا زحمت كشيده‌ام. از او پرسيدم كه مگر چه مي‌كني؟ مگر آن‌ها كه پاي كوره آجر پزي هستند زحمت نكشيده‌اند؟ آقا ما دكتر و مهندس هستيم و سال‌ها درس خوانده‌ايم. آن زمان كه درس مي‌خواندي مگر كوره پز پاي آجر پزي زحمت نمي‌كشيد؟ اين فرد خيال مي‌كند كه اگر 6 سال رفت دانشگاه، ديگر مي‌تواند ماهي هزار تومان بخورد. انگار روي كره‌ي زمين كسي جز ايشان درس نخوانده است. والله به حضرت عباس ديگران چند برابر تو كار كردند و يك دهم تو نمي‌خورند. حالا نمي‌خواهم بگويم همه درآمدها يك جور است. ممكن است يك عمل جراحي ارزش صد سال خشت مالي داشته باشد. ارزش كارها را معتقدم. هر كاري يك ارزش دارد. اما اينطور هم نيست كه فقط من كار كرده باشم.

8- سرمايه‌هايي كه از نظر قرآن نابود شدند

سه تا سرمايه نابود شد:
1- قارون 2- داستان مربوط به سوره كهف و باغي كه سوخت 3- باغ برادرهايي كه سوخت.
قارون از خدا غافل شد. به قارون مي‌گفتند: خدا داده است! مي‌گفت: خودم بدست آوردم. و خدا مالش را از بين برد. داستان سوره‌ي كهف از قيامت غافل شد و مي‌گفت ديگر فكر نمي‌كنم با اين باغ‌ها ديگر قيامتي باشد. (يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا) (روم /7) به قول قرآن همين ظاهر را مي‌بينند.
در انقلاب اسلامي چند آخوند كشته شد. يكي از آن‌ها يك كتابي نوشته بود. نوشته بود بهشت يعني نظام بي طبقه و جهنم يعني نظام طبقاتي، مثل اين كه بهشت و جهنم همين باغ و سبزي است. اگر همه با هم خورديم بهشت است و اگر نداشتيم جهنم است. نه آقا بهشت و جهنم سراي ديگر است. البته اعمال اينجا عكس العمل آن در دنياي ديگر هست. اين هم يك رقم بهشت مجازي و جهنم مجازي مي‌شود. خدا مي‌گويد قارون را در زمين فرو برديم، بخاطر اينكه منكر خدا بود. اينها را باغشان را سوزانديم بخاطر اينكه منكر قيامت بود. در قصه‌ي سوره قلم، برادران قيامت را نيز قبول داشتند، ولي بخل داشتند. گفتند: به فقراء نمي‌دهيم. پس غفلت از خدا سوختن در پيش دارد. غفلت از معاد سوختن در پيش دارد و غفلت از محرومان جامعه نيز سوختن در پيش دارد.
ما هم قارونيم، چون فرق قارون و ما اين است كه قارون خود و پول هايشان با هم فرو رفتند. اما ما اول پول هايمان را خرج زمين مي‌كنيم. زميني مي‌خريم، كاخي، باغي، مزرعه‌اي درست مي‌كنيم و اول پولهايمان را زمين فرو مي‌برد، بعد دو سه روز ديگر خودمان را فرو مي‌برد. پس ماهم قارونيم اما قارون خودش و پولش با هم فرو رفتند، اما ما اول زمين پولمان را فرو مي‌برد و بعد خود ما را فرو مي‌برد. اين معناي (وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفي‌ خُسْرٍ) (عصر /2-1) است. انسان در حال آب شدن است، مگر اينكه در مقابل اينكه هر چه عمرش مي‌رود، ايمانش زياد شود.
خدا به آبروي محمد و آل محمد ما را غافل از خودش، غافل از معاد، غافل از محرومان جامعه كه رمز سوختن در اين دنيا و آن دنياست قرار ندهد.

«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»

نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی    جلد : 1  صفحه : 1475
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست