نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 1804
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی
ما امسال تصمیم گرفتیم که ماه رمضان امسال را سیره بگوییم و این سیره ادامه پیدا کرده، پیش بینی ما این بود که در سی روز ماه رمضان، غیر از جمعه هایش که ما برنامه داریم، تمام دوازده امام و چهارده معصوم، را هر کدام یکی دو روز یک اشارهای بکنیم ولی طول کشید، بینندههای عزیز ماه رمضان را پشت سر گذاشتند، و ما هنوز امام حسن مجتبی (علیه السلام) هستیم، با این که خیلی هم سریع رد شدیم. این جلسه یک کمی با زندگی امام حسن مجتبی (علیه السلام) میخواهیم آشنا بشویم، سیره حسنی، آشنایی با زندگی این عزیزان فقط جنبه تاریخی ندارد، جنبه الگویی دارد، در انسان غریزهای است بنام غریزه قهرمان پرستی، یعنی دلش میخواهد از خودش یک کسی وا دارد، اگر این غریزه قهرمان پرستی درست هدایت بشود، رهبران واقعی معرفی بشوند، خوب عشق به این سمت میرود، اگر آنها فراموش بشوند عشق به سمت جای دیگر میرود. هر روز یک عکسی روی زیر پیراهنی، روی پیراهنی، روی کاپشنی، و هر روز یک موجی میآید و انسان دنبال افرادی میرود که حالا توی یک کمال، اگر اسمش را بگذاریم کمال، در یک کمال، کمال دارد، اما، آن وقت آن عزیزانی که در شجاعت نفر اولند، در اخلاق نفر اولند، در علم نفر اولند، در عبادت نفر اولند، در همه کمالات بالاترین نمره را دارند، فراموش میشود، میافتیم عقب یک کسی که مثلاً در یک کمال خیالی، عرض کنیم بحضور شما که یا غیر خیالی، در یک کمال واقعی، به یک مرحلهای رسیده و خسارت است کسی که امام حسن مجتبی (علیه السلام) را دارد، امامش را نشناسد، حالا بندهام شرمنده هستم که بگویم من امام (علیه السلام) را میشناسم، بنده هم نمیشناسم، ولی حالا یک چند دقیقهای درباره امام حسن (علیه السلام) میخواهم گفتگو کنم، اول این که امام حسن (علیه السلام) جزء اهل بیت است که
نزول آیه تطهیر درباره اهل بیت (علیهم السلام)
اهل بیت را قرآن میگوید: «و یطهرکم تطهیرا» اهل بیت را، پیغمبر، حسابشان را از همه فامیلها جدا کرد، چه جوری جدا کرد، الان یک سالنی که مراسمی هست، مهمانها یک کارتی اینجایشان میزنند و آن کسی که این کارت را ندارد اجازه ورود ندارد. میگویند، این که، کسانی که این کارت را زدهاند بیایند تو. ما چه کنیم که هر کسی فردا نگوید که من جزء اهل بیتم، پیغمبر ما نه تا زن داشت، هر زنی برادر داشت، خواهر داشت، نمیدانم فامیل پیغمبر، عموها، عمهها، خوب اینها همه میگویند ما جزء اهل بیت، پیغمبر یک کاری باید بکند که بگوید باقیها نیستند، اینها هستند. چه کند در طول تاریخ معلوم باشد که؟ چه کند، توی یک مسجد وارد میشود آدم همه پایهها را میبیند، اما نمیداند کدامیک از پایهها قبله هست، شما برمی دارید یکی از پایهها را کاشیکاری میکنی، یعنی آی کسی که وارد مسجد شدهای، قبله اینجاست. این که توی پایهها یک گوشه را کاشیکاری میکنی، برای این است که مردم به سمت پایههای دیگر نایستند، پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) یک حرکتی کرد که این مارک شد، چه کرد؟ یک عبای مشکی روی دوشش بود، آمد این عبا را سرکشید. علی بن ابیطالب (علیه السلام) آمد، گفت بیا زیر عبا، فاطمه زهرا (سلام اللَّه علیها) زیر عبا، امام حسن (علیه السلام)، امام حسین (علیه السلام) زیر عبا، عبا را کشید روی سر این پنج نفر،ام سلمه که از زنهای خوب پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) بود، گفت: من هم بیایم، فرمود: نه. بعضی دیگر گفتند: من هم بیایم، فرمود: نه. بعد فرمود: «هولاء اهل بیتی». اهل بیت من اینها هستند، یعنی اگر، فردا کسی سوار شتر شد، جنگ جمل راه انداخت، گفت من همسر پیغمبرم، اهل بیتم، اون اهل بیت نیست. اهل بیت کسانی هستند که زیر عبا هستند درست مثل کسی که یک پایهای را کاشی میکند میگوید قبله اینجاست. خوب، این مال حرکت از نظر فرهنگی هم باید فرهنگ سازی بکنیم، بین شش ماه گفتهاند تا نه ماه، حالا شما بگو شش ماه، حداقلش را حساب کن، شش ماه هر روز صبح پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) زیارتنامه میخواند، در راه مسجد میآید در خانه فاطمه زهرا (سلام اللَّه علیها) و امیرالمؤمنین (علیه السلام) که حسن و حسین (علیهما السلام) تویش بودند، وای میایستاد، میگفت: السلام علیکم یا اهل بیت نبوت. روبروی جمعیت پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) شش ماه به اینها میگفت: السلام علیکم یا اهل بیت نبوت، یعنی اهل بیت، همین کسانی هستند که توی این خانهاند، فردا یک کسی الم شنگه راه نینداخته، بگوید من هم زن پیغمبرم، من هم عموی پیغمبرم، اهل بیت اینهایند و اهل بیت را قرآن میگوید: «یطهرکم تطهیرا»، اینها معصومند. امام حسن (علیه السلام) از اهل بیت است، دو، دعای امام حسن (علیه السلام) مستجاب میشود.
شیوههای مختلف برخورد با مخالفان
ما چند رقم برخورد با مخالفین داریم، اول برخورد منطقی، قرآن بخوانم، «قل»، به کفار و مخالفین بگو: «هاتوا برهانکم»، برهان و استدلالتان را بیاورید، به چه دلیل شما مثلاً در مقابل سنگ و مجسمه اشک میریزید؟ به چه دلیل یک همچین عقیدهای دارید. برخورد منطقی است. بیا با هم گفتگو کنیم، بحث آزاد، «انا او ایاکم لعلی هدی او فی ضَلال مبین» اول منطق، یکی از راهها این است که اگر طرف موذی بود، برخورد. اگر شمشیر کشید، مقابله به مثل، یکی از راهها که در قرآن طراحی شده راه نفرین است، بیا با هم نفرین کنیم. من میگویم خدا مثلاً شما را چنین کند، شما هم یک نفرین به ما کن، هر نفرینی مستجاب شد، معلوم میشود صاحب نفرین، آن کسی که نفرین میکند، پهلوی خدا آبرو دارد که دعایش مستجاب میشود. این را میگویند مباهله، در تاریخ پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) یک همچنین مباهلهای شد، با مسئولین مسیحی، سران مسیحی. چون بالاخره مسیحیها باید جزیه بدهند، همینطور که مسلمانها خمس میدهند، سهم امام میدهند، زکات میدهند، یهودیها هم باید جزیه بدهند، چون نمیشود در کشور اسلامی، از امنیت استفاده کرد، برای دفاع جوانها بروند، خون بدهند، آن وقت مسیحیها و یهودیها توی کشور اسلامی، زندگی کنند، خونش را بچه مسلمانها بدهند، رفاهش برای آنها باشد. لااقل، حالا که شما جبهه نمیروید، چون مسلمان نیستید، میگویید ما جهاد را قبول نداریم، ما اسلام را قبول نداریم، ما دستورات شما را قبول نداریم. حالا که جنگ و جبهه و جهاد برای یهودیها و مسیحیها برداشته شده، لااقل کمک مالی بکنید، نفری یک مبلغی بدهید. اگر توی یک کشوری زندگی کنید، این را میگویند جزیه، جزیه هم وزن زکات و خمسی است که مسلمانها میدهند، بهر حال مسلمانها، یا منطق را بپذیرید، مسلمان بشوید، یا اگر هم میخواهید مسلمان نشوید «لا اکراه فی الدین» دین خودتان را داشته باشید. لکن چون توی کشور ما زندگی میکنید، جزیه بدهید، یک برخورد نفرینی شده بود) بنا شد نفرین کنند. پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) ما، خودش با امیرالمؤمنین (علیه السلام)، با (زهرا سلام اللَّه علیها) سه نفر، با حسن و حسین (علیهما السلام) دو تا کوچولو، با هم آمدند نفرین کنند. مسیحیها گزارش دادند به رهبر بالایشان که چه کنیم، نفرین بکنیم یا نه، گفتند اگر پیغمبر با زن و بچهاش و چند نفری آمد، پیداست اینها خیلی به خودشان معتقدند، چون انسان وقتی نفرین میکند ممکن است اگر باطل باشد خوب نفرین آنها مستجاب بشود. خود پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) جانش، با علی بن ابیطالب (علیه السلام) و فاطمه زهرا (سلام اللَّه علیها)، یگانه وارثش، نوه هایش، آن کسی که خودش و نوه هایش و زن و بچهاش را میآورد میدان، خیلی به حرفهای خودش اعتماد دارد. و اگر دیدید زن و بچهاش را آورده پیداست، خیلی به حرفهایش اعتماد دارد، و بهش نفرین نکنید. که اگر نفرین کنید، آتش میگیرید همه تان، اما اگر دیدید نه، تمبک و داریه و هارت و هورت و اگر دیدید موج راه انداخته پیداست تو خالی است. اگر موج راه انداخته تو خالی است، اما اگر خودش و نسلش را آورده پیداست، چون گاهی وقتها انسان مردم را جبهه میفرستد، اما بچهاش را حاضر نیست بفرستد جبهه. اگر دیدید بچهاش را میآورد میدان برای نفرین، پیداست که خیلی معتقد به کارش است.
حضور امام حسن (علیه السلام) در ماجرای مباهله
پیغمبر ما (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) اینجا بچهاش را آورد و یکی از این بچهها امام حسن (علیه السلام) بود، جایگاهی که امام حسن (علیه السلام) دارد، این هم میخوای جای، جای هایی که در قرآن گره میدهد به امام حسن (علیه السلام) بگویم، یکیش آیه «یطهرکم تطهیرا» است و یکیش آیه مباهله، یکیاش هم سوره دهر است، یکیاش هم ذی القربی است که گفتیم، اینها آیه هایش اما، سخنان: «احبُ اهل بیتی الی الحسن و الحسین»، پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) فرمود: عزیزترین اهل بیت من نزد من حسن و حسین (علیه السلام) هستند. «من احبنی و احب هذین و اباهما و امها»، هر کس من، حسن و حسین (علیه السلام) و پدرش را و مادرش را دوست داشته باشد، «کان معی الیوم القیامه»، روز قیامت با من است.
قیام و جهاد، شرط امامت نیست
امام حسن و امام حسین (علیهما السلام)، امامان، هر دو امامند،«قاما»، چه قیام کنند، «اوقعدوا» چه بنشینند. یکوقت اگر فردا امام حسن (علیه السلام) در یک جبههای صلح بهش تحمیل شد و بخاطر مصلحت مسلمین صلح را قبول کرد، نگویید نه تو امام نیستی، آخر یک گروهی هستند به نام زیدیه، اینها جمعیتشان در یمن زیاد است. گروه زیدیه میگویند، امام کسی است که باید دست به شمشیر باشد، کسی که اگر شمشیرش را گذاشت کنار، دیگر امام نیست و لذا بعد از امام چهارم رفتند سراغ پسر امام چهارم، زید، زیدبن علی که میگویند او چون دست به شمشیر برد، بعد پسر زید، یحیی بن زید، چون او هم دست، میگویند امام حتماً باید دست به شمشیر ببرد نه لازم نیست، حتماً امام باید شهید بشود، ضرورتی ندارد، خود پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) شهید نشد، شهادت شرط نبوت نیست، دست به شمشیر زدن شرط امامت نیست، پیغمبر فرمود: امامان «قاما اوقعدوا»، اگر قیام کنند امامند و اگر قیام هم نکنند امامند، این «قاما اوقعدوا» برای این است که جلوی یک رقم تفکر انحرافی را بگیرد، «الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة» امام حسن و امام حسین (علیهما السلام)، آقای جوانان بهشت هستند، این چیزهایی که میگویم شیعه و سنی قبول داردها، یکبار امام حسن (علیه السلام) روی دوش پیغمبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) بود،، کوچولو بود حضرت روی دوشش گرفته بود، یک کسی رسید به امام حسن (علیه السلام) گفت که امام حسن، کوچولو، میدانی کجا نشستهای؟ روی دوش پیغمبر نشستهای، عجب مرکبی داری، پیغمبر مرکب تو شده، فرمود نگو که عجب مرکبی داری، به من بگو که عجب راکبی دارم، یعنی امام حسن (علیه السلام) افتخار نکند که من مرکبش هستم، من افتخار میکنم که امام حسن (علیه السلام) پایش را گذاشته روی دوش من، اینقدر «اجعلوا اهل بیتی منکم کمان الراس من العینین،» جایگاه اهل بیت در جامعه شما، جایگاه دو چشم است توی سر، خوب، به امام حسن مجتبی (علیه السلام) فرمود: «اشْبَهتُ خَلقی و خُلقی»، تو خیلی خلقت و شکلت به من میخورد، «اللهم انی احب»، من او را دوست دارم، هر که او را دوست داشته، تو هم او را دوست بدار.
عشق به عبادت، برخاسته از معرفت خدا
راجع به امامت، راجع به عبادت داریم که: «ان حسن بن علی کان اعبد الناس فی زمانه و ازهدهم و افضلهم»، بیش از هر کسی عبادت میکرد، این عبادتی که ائمه میکنند، این یک مقدار معرفت میخواهد. کسی که یک کسی را دوستش دارد، میخواهد باهاش حرف بزند، خلاص، شما ندیدهاید، نامزدها، عروس و دامادها، وقتی با هم حرف میزنند چقدر تلفنشان طول میکشد؟ یک کسی، یک کسی را که دوستش دارد، میخواهد باهاش حرف بزند، خلاص، کسانی که حال ندارند با خدا حرف بزنند ته دلشان این است که، من خدایا نمیخواهمت، چون نمیشود آدم بگوید خدا را دوست دارم، ولی، من دوست دارم ولی حوصلهام نمیرسد با من حرف نزن، چون قرآن که میخوانیم خدا با ما حرف میزند، نماز که میخوانیم ما با خدا حرف میزنیم، آدم بگوید ببین خدا جان، با هم رفیقیم، ولی ببین نه تو با من حرف بزن، نه من با تو حرف میزنم، نه من قرآن میخوانم، نه نماز میخوانم، این شوخی است، این شوخی است، کسی اگر خدا را دوست داشته باشد فقط باید، چه کنیم خدا را دوست داشته باشیم، توجه به نعمتهای خدا عشق میآورد، توجه به نعمتهای خدا. خدا خیلی به ما نعمت داده، چی میشد مثلاً ما نبودیم، چی میشد مثلاً ما را خلق نمیکرد، چی میشد ما جور دیگر خلق میشدیم، چقدر آدم هست بین ما، اسکناس هزار ریالی و پنج ریالی را فرقش را نمیداند؟ فهم نداشته باشیم، حافظه نداشته باشیم، چی میشد آب تلخ باشد؟ چی میشد درختها خشک میشد، سبز نشود؟ چی میشد هر چه بکنیم به آب نرسیم، چی میشد چشمهایمان باز باشد ولی نبینیم، چی میشد هر چه میخوانیم حفظ نکنیم؟ چی میشد مادر دوستمان نمیداشت؟ چی میشد؟ چی میشد؟ اگر واقعاً این نعمتها را نمیداشتیم چی میشد؟ کسی اگر بنشیند یک خورده نعمتهای خدا را بشمرد، عشقش به خدا اضافه میشود. هر چی عاشقتر باشد بیشتر باهاش حرف میزند. کلید گفتگو با خدا معرفت و عشق است و کلید معرفت و عشق فکر در نعمتهاست. (فکر در نعمتهای خداست. الان اگر مادر ما، ما را بصره میزائید چی میشد؟ فرمانده کل قوا صدام بود. اصلاً باید خدا را شکر کنیم مادر اینور زائید. اگر در ایران هم مثل خیلی از دنیاها، مثل همه دنیا، اگر در ایران هم مثل همه دنیا رهبرشان یک آدم فاسقی بود چی میشد؟ اگر جوانهای ما جگر و جرأت و شهامت دفاع نداشتند و صدام میآمد اتاق به اتاق، خانه به خانه، شهر به شهر همه را میگرفت چی میشد؟ زن و بچه مان تحت امر و نهی بعثیها بود، چی میشد اگر در جنگ ما شکست میخوردیم؟ چی میشد اگر مسئولین ما از تشر آمریکا جا میزدند؟ چی میشد اگر ما به جای عشق به امام حسین (علیه السلام)، عشق به یک کس دیگر داشتیم؟ چی میشد اگر به جای عشق امیرالمؤمنین عشق به کس دیگر، اینها همه نعمت است، قرآن میگوید، میگوید: «حبب الیکم الایمان» همین که ایمان را دوست دارید نعمت است، «وکرَّهَ الیکم الکفر و الفسوق و العصیان»، همین طور که از کفر و فسق و عصیان بدت میآید، نعمت است. آدم هست، از چیز خوب، من حالا، نمیدانم چه جور تعبیر کنم. رفته بودیم بهزیستی یک جوانی را دستهایش را به تخت بسته بودند، قفل کرده بودند، گفتیم چرا دستش را به تخت قفل کردهاند، گفتند حالا نپرسید، گفتم نگفتنی است، خوب بگویید، گفتند هر رقم غذا، بیسکویت، هر چه به این میدهیم نمیخورد، این نجاست خودش را میخورد و دستش را قفل کردهایم. گفتم: دوست دارد؟ گفتند: بله دوست دارد، عجب، ببینید، یک نعمت را خدا از یک نفر گرفته، غذای خوب را دوست ندارد، غذای فاسد را دوست دارد. افرادی هستند، میگوییم آقا چی میخواهی بخوری؟ شیرینی میخواهی بسم اللَّه، توت شیرین، خرمای شیرین، لیموی شیرین، ترشی میخواهی بسماللَّه، لیموی ترش، آبلیمو، اگر ترش و شیرین میخواهی، خوب انار، پرتقال میگوید نه شیرین شیرین میخواهم، نه ترش ترش میخواهم، نه ترش و شیرین میخواهم، من میخواهم عرق بخورم. میگوییم عرق برای چشمت ضرر دارد، برای گوشَت، برای اعصابت، برای لثه ات. میگوید میدانی من لجبازم. خوب مثلاً اگر ما را خدا لجباز خلق میکرد، تمام حلالها را نمیخوردیم. فقط همانی که، گوسفند را میگویند همه عضوش حلال است، این تیکهاش حرام است. میگوییم نه همان تیکه که حرام است میخواهیم بخوریم، همه آهنگها حلال است، این آهنگ حرام است. نه خیر من همین حرامه را میخواهم، انواع جوانهای خوب داریمها، میگوید نه من با همین جوان هرزه میخواهم رفیق بشوم، آخه چکارش باید کرد، میگوییم بابا این جوان تو را دودی میکند، این جوان تو را لاابالی میکند، این جوان تو را، دختر خانم با این رفیق نشو، این فردا آبرویت را میبرد، هر کس خواستگار بیاید، به خواستگار زنگ میزند میگوید دختر که رفتهای خواستگاری رفیق من است، چقدر ما دخترهایی داریم گول خوردهاند، با یک بستنی با یک چیز جزئی، بعد هم با یک تلفن، با یک نامه، جذب شدهاند، بعد هم هر خواستگاری برای این دختره میآید، این پسره زنگ میزند، زندگی را فلج کرده. خدا ما را دوست دارد، هر چه میگوید به نفعمان است، چیزهایی که عقل و فطرت دوست دارد همان را). امام حسن (علیه السلام) عابدترین افراد بود، به هنگام وضو رنگش میپرید، ببین باور کرده بود، یک مثل بزنم، یک حاج آقایی میآید خانه، میگوید، چک دارم دست مردم، بدهی هم دارم، پول هم توی بانک ندارم. به همه زن و بچهاش میگوید، میگوید اِ پول نداری، چک دست مردم است، فردا چکت برمی گردد؟ یک نچ میگویند، بعد هم شام میخورند، میروند توی رختخواب. همه خوابشان میبرد جز حاج آقا، چرا برای این که آنها نمیدانند، حاج آقا یقین دارد. کسی که یقین داشته باشد، خواب از سرش میپرد، امام حسن (علیه السلام) به یقین رسیده بود، چون یقین دارد خواب از سرش میپرد، میگوید میخواهم با خدا حرف بزنم، امام سجاد (علیه السلام) میخواست که در مکه…، در مکه که میخواهند وارد بشوند، چند فرسخی مکه لباسهای طبیعی را میکنند، حوله سفید میبندند به کمر، یک حوله هم میاندازند روی دوش، لباس اِحرام بعد آنجا میگویند: لبیک، لبیک، یعنی خدایا آمدهام، هر چی امام صادق (علیه السلام) گفت لبیک، صدا توی گلویش قطع شد. لب، لب، هی میگفت: لب، لب، گلویش بغض میکرد و این کلمه لبیک را نمیتوانست بگوید، مالک، همان رهبر مالکیها، سنیها چهار دسته هستند، شافعی، و حنبلی، و مالکی، مالک رهبر مالکیها میگفت به امام صادق (علیه السلام) گفتم بگو لبیک، گفت لبیک یعنی خدایا آمدهام، میترسم به من بگوید نمیخواهمت، یعنی او که میگوید لبیک حضور، صحنه را حاضر میبیند. وقتی کسی در نماز خدا را حاضر دید اینطوری میشود، تا میرفت بگوید اللَّه اکبر، لباسهایش را، بهترین لباسهایش را میپوشید، جامعه ما اگر لباس شیک بپوشد برود مسجد، مسجدها پر میشود. دخترها اگر ببینند مادرشان دارد خودش را مثل عروس درست میکند میگویند مامان جان کجا، میگوید دارم میروم مسجد، همین که سجاده شیک، لباسها شیک، لباس زیبا، همین دختر کوچولوها میگویند مامان نماز میخوانی، چون بچهها هی دلشان میخواهد بروند عروسی، چون در عروسی همه شیک پوشند، در عزا همه لباس غم پوشیدهاند، و بچه هیچوقت به مادرش نمیگوید مامان بیا برویم گریه کنیم. هیچوقت کوچولوها نمیگویند برویم گریه کنیم، میگویند برویم عروسی، یعنی لباس شیک جاذبه دارد، و داریم مسجد که میروید همه لباس شیک بپوشید، و امام حسن (علیه السلام) وقتی میخواست برود مسجد، داریم که «البس، لَبسَ اَجوَدَ ثیابه» زیباترین لباسهایش را میپوشید و میگفت: «ان اللَّه الجمیل یحب الجمال»، ما وقتی میرویم اداره لباس شیک میپوشیم وقتی میرویم مسجد یک لباس کهنه میپوشیم. سیره ما اصلاً عوض شده، حدیث داریم لباس سفید بپوشید تا چرکها، بفهمید چرک شده. ما میگوییم نه لباس قهوهای و سرمهای و مشکی بپوش که هر چه چرک شد چرکها معلوم نباشد، بعضیها هم بهم میگویند خوشا به حالت لباست مشکی است هر چه چرک شد پیدا نیست. اون میگوید سفید بپوش تا بدانی چرک است بروی بشوری، ما میگوییم لباس سرمهای بپوش که هر چه چرک شد متوجه نشویم، پس ببینید چقدر ما عوض شدهایم؟ به مسئله بهشت و جهنم میرسید، به خودش میپیچید مثل مار گزیده، به مسجد که میآمد. در مسجد میایستاد میگفت «یا محسن قد اتاک المسیئ» خدایا تو محسنی، محسن نیکوتر، من مجرمم، مجرم آمده مهمانت شده، «ضیفک ببابک»، مهمان آمده در خانهات، «فتجاوز عن قبیحها عندی» از سر تقصیراتم بگذر. بیست مرتبه، بیست و پنچ مرتبه، بیست مرتبه پیاده رفت مکه، گفتند چرا پیاده میروی؟ گفت خجالت میکشم در راه محبوب سوار شوم، شما اگر رفته باشید یک جایی، یک مقاماتی ایستاده باشند، شما هم میگویید حالا که اینها یستادهاند، زشت است که من سواره بروم، پیاده میشوید. اینها پیادهاند، پیاده میشوید، احترام میکنید، سه مرتبه تمام اموالش را در راه خدا داد، اینهایی که میگوییم مال شیعهها نیستها. بیش از ده نفر از دانشمندان اهل سنت این حرفها را در پنجاه حدیث آوردهاند، (هیچوقت سائلی را رد نمیکرد، هر کس میگفت بده، بهش میداد، هیچوقت سائلی را رد نمیکرد، علم غیب داشت، افرادی میآمدند خدمت امام حسن (علیه السلام)، میگفت همچین کردی، همچین کردی، همچین کردی. امامان ما علم غیب دارند، یعنی کارهای ما خدمت امام زمان (عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف) میرسد، ما همین مقداری که امام زمان (عجل اللَّه تعالی فرجه الشریف) متوجه کارهایمان است این باعث میشود خودمان را نگه داریم، یعنی من بدانم، که کاری، یعنی من بدانم الان سخنرانی که من میکنم مثلاً مقام معظم رهبری نشسته گوش میدهد، اگر بدانم این حرفی را که من میزنم مثلاً دانشمندان و تحصیلکردههای اهل سنت نشستهاند گوش میدهند، خوب یک جور دیگر حرف میزنم، فوری میگویم که بله این حدیثها از کتابهای سنّی هاست. اهل سنت برای اهل بیت خیلی کتاب نوشتهاند، اینها از ما نیست، سید الشباب اهل الجنه از قطعیات، یعنی آدم اگر بداند حرفهایش در محضر است مهم است). یک کسی آمد گفت به امام حسن (علیه السلام) من میخواهم به تو خیلی علاقه دارم، فرمود اگر علاقه داری یکی این که از کسی غیبت نکنی، از من هم ستایش نکنی، تعریف من را نکن و غیبت هم نکن، حالش را داری یا نه؟ گفت نه، من اینور و آنور غیبت میکنم، پس خداحافظ، شرط میکرد اگر میخواهی من با تو رفیق بشوم، ما بر عکسیم، ما دلمان میخواهد از ما ستایش بکند، از مردم غیبت بکند. این خاطراتی است که حالا.
فقیر و غنی در کنار یکدیگر، نه جدا از یکدیگر
گروهی زائر خانه خدا خدمت امام آمدند، به هر کس چهار صد درهم یا دینار هدیه کرد، گفتند آقا ما حاجی هستیم، ما پولداریم، فرمود: بله ما هم پولداریم، ما حاجتی نداریم. لازم نیست آدم پول را فقط بدهد به اغنیاء، آخه بعضیها میگویند فقط پول بدهیم به فقرا، خوب اغنیاء هم از هدیه خوششان میآید، یکبار یک کسی میخواست مهمانی کند فقرا را دعوت کرد، رفت، امام فرمود خیلی کار بی خودی کردی. گفت: آقا چه خاکی به سرم کنم، اغنیاء را دعوت میکنم میگویی چرا، پول، غذا میدهی به اغنیاء، حالا این دفعه فقرا را دعوت کردم باز دعوا میکنی، فرمود یک فقیر، یک غنی، با هم باشند، چون اگر دور سفره همه دیدند فقیرند، میگویند معلوم میشود، کفاره، معلوم میشود صدقه، معلوم میشود خمس است، سهم امام است، زکات است، وقتی فقرا همه توی یک اتاق نشستهاند، باز فقرا احساس بزرگی نمیکنند، میگویند خوب معلوم میشود فقیرند، اما اگر یک غنی و یک فقیر با هم بودند، احساس شخصیت میکنند، ارزش مسجد همین است، که مسجد میگوید اللَّه اکبر، بغلش هم یک فقیر میگوید اللَّه اکبر، یک پولدار اللَّه اکبر، یه بچه اللَّه اکبر، همه با همند، اگر یک مسجد یک صفی بود، صف بنز و پژو، صف پیکان، اگر هر صفی یک امتیاز داشت، اون گوشه مال پولدارها، این گوشه مال کارمندها، آن وقت این دیگر ارزش نداشت، قداست مسجد این است که در فضای خداوند همه رنگها از بین برود، فقط رنگ خدا بماند، مهمانی میخواهید بدهید، فقیر و غنی با هم باشند، به همه یک جور غذا بدهید، (با کمال تأسف الان مهمانیها که میروی حتی افطاریها، حتی خانه مذهبیها که میروید یک گروه را میفرستند به یک اتاق با یک رقم غذا، یک گروه دیگر یک اتاق دیگر با یک غذای دیگر، یک اتاق یک غذای دیگر، پادگان از ما دعوت کردند بهش گفتم به شرطی که غذایمان را عوض نکنیها، همان غذای سربازها را بدهی، گفت چطور میشود. گفتم اگر غذایمان را عوض کنی، ما هم میشویم فرح، یکی از مراجع زمان شاه تبعید بود چاه بهار. میگفت صبح بلند شدیم دیدیم آب شیرین است، گفتیم که چطور شده که آب چاه بهار شیرین است. گفتند شنیدیم فرح میآید اینجا، زن شاه، و فوری مسئولین چاه آب را یک جوری کردند که آب شیرین بشود، اگر بخاطر ورود یک نفر حزب اللهی نوع غذا را عوض کنند این میشود فرح، فرح زمان شاه، همان غذا که سربازها میخورند ما هم باید بخوریم، بله حالا ممکن است چون میخواهند یک حرفهای خصوصی سر سفره بزنند بگویند شما اینجا بنشینید که لا به لای غذا خوردن میخواهید گفتگو هم بکنید، آن اشکالی ندارد چون حرفها طبقه بندی است، لازم نیست همه حرفها را همه بدانند خوب ممکن است بنده با یک روحانی یک حرفی دارم راجع به یک آیهای، تفسیری، حالا چهار نفر قاطی بشوند حوصله شان سر میرود، نوع غذا، نوع لباس، نوع باید برخوردها یک جور باشد). امام رضا (علیه السلام) فرمود اگر کسی به یک پولدار سلام گرم کند به فقیر سلام کمرنگ بکند، خدا بر او غضب میکند «مَن سَلَم عَلی غنی خَلاف سَلامه علی فقیر» یعنی به پولدار بگوید سلام علیکم، حالتان چطور است، به فقیر میگوید علیکم السلام، امام رضا (علیه السلام) فرمود: اگر فاز سلام، صوت و صدای سلام به پولدار و فقیر فرق بکند، غضب خدا بر اوست، حدیث داریم اگر کسی پولداری به خاطر اسکناسهایش احترامش را بگذارد یک سوم یا دو سوم دینش میرود روی هوا، «مَن تَواضع الغنی الغناء» کسی که تواضع کند به پولدار به خاطر پولش یک سوم یا دو سوم دینش میرود روی هوا، حالا میگویم یک سوم، نمیدانم ثلث دین است یا ثلثا دینه، این اشتباه از من است، حالا بگو یک سومش، (افرادی هستند پولدار، با این که پولدارند باز هم باید هدیه بهشان داد، ما فکر میکنیم گوشت قربانی را فقط باید بدهیم به فقرا، بله فقرا اولویت دارند اما گاهی وقتها اغنیاء هم دوست دارند، گوشت قربانی بخورند، گاهی اغنیاء هم دوست دارند بهشان سوغاتی ببرند، بنده خودم فقیر نیستم اما حضرت عباسی هر وقت کسی، چیزی مفت بهم داده کلی خوشی کردهام، آدم خوشش میآید دیگر، بهر حال قربانی شده، گوشت، گوشت قربانی برایمان آوردهاند، فقیر نیستیم، نیاز ندارم، اما از گوشت قربانی. من شب عاشورا خودم قابلمه برمیدارم هر جا هیئت امام حسین (علیه السلام) است میگویم آقا یک خورده هم بریز برای ما، غذای امام حسین (علیه السلام) را آدم میخواهد بخورد، کارش فقر نیست که، اجمالاً یک خورده گیر ندهیم، امام، حضرت ابراهیم وقتی مکه را ساخت، گفت خدایا به مؤمنین بده بخورند، فرمود: این حرفها چی است من به کافرها هم میدهم بخورند، آیهاش این است: «و رزق اَهلَهُ مِنَ الَثمَرات من آمن منهم» هر که آمن ایمان دارد، و رزق، رزقش بده، فرمود این حرفها را نزن، «و مَن کفر فَاُمَتِعَها» من کافر هم باشد بهش میدهم بخورد، آب و نان را که دیگر فرق بین مسلمان و کافر نیست به همه باید آب داد، برق داد، تلفن داد، این حرفها نیست، در یکسری کارها گیر ندهیم که ایشان خورده، ممکن است یک کسی غذا خورده میرود یکجای دیگر، آقا بیا اینجا، ایشان آنجا هم غذا خورد، بابا بگذار دو تا بخورد، اصلاً حدیث داریم از مهمان نپرس چند دفعه خوردهای، ممکن است دوازده دفعه خورده، آمده سر سفره شما هم دفعه سیزدهم را بخورد، حدیث داریم از مهمان نپرس خورده یا نه. تو بیار، نخواست نمیخورد و حدیث هم داریم نپرس میخواهی یا نه، بیار خودش بگوید دیگر نیاور، بعضی از مردم خیلی دقیقند، یک کسی رفته بود یک جایی چایی بخورد، حرف آخرم هست، شانزده تا چایی خورد، بعد شک کرد، گفت نکند صاحبخانه راضی نباشد تو شکمش دروغ گفت، آمد به صاحبخانه گفت که آقا ببخشید ما هشت تا چایی خوردیم حلال کن، صاحبخانه هم گفت که اول که هشت تا نخوردی، شانزده تا خوردی، بعد از همه گذشته کی است که بشمارد، یعنی هم شمرده بود، هم پز میداد که من نشمردهام، گفت اولاً شانزده تا خوردهای، دوم این که کی است که بشمرد، بهر حال با مهمان باید بزرگوارانه رفتار کرد، من پَسِش میدهم، من را دعوت نکرده، من هم دعوت نکردم. دین ندارد، نخورد، نه، اصلاً ممکن است که یکی روزه خور باشد، اما شما افطاری دعوت کن). خدایا! ما را با اخلاقی که اهل بیت داشتند آشنا بفرما (الهی آمین). این الگوهای عزیز را به ما معرفی کن (الهی آمین). «والسلام علیکم و رحمة اللَّه»
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 1804