نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 284
موضوع بحث: امام خميني(ره)، شاگرد حضرت ابراهيم – 2
تاريخ پخش: 01/04/68
بسم اللّه الّرحمن الّرحيم
درجلسهي قبل صفاتي از حضرت ابراهيم(ع) نقل كرديم و گفتيم رهبر انقلاب، اين عزيزي كه از دست ما رفت براي ابراهيم شاگردي بود. پايش را جاي پاي حضرت ابراهيم گذاشت. در جلسهي قبل بخشي از حرفها را گفتيم ولي بخشي ماند و امروز من آن بخش ديگر را ميخواهم بگويم كه عنوانش درسهايي از قرآن باشد.
1- امام خميني پيرو خط ابراهيم
آشنايي با ابراهيم(ع) و شاگرد او را ميخواهيم بگوييم. همان كارهايي كه حضرت ابراهيم كرد، امام خميني هم انجام داد و شاگرد خوبي بود. هفتهي گذشته در اين زمينه بحث كرديم اما چند آيه مانده و ميخواهم آنها را خدمت شما بگويم. گفتيم ابراهيم بعد از چند مرحله امام شد. امام خميني را هم مردم اول ميگفتند: «آيت الله العظمي» بعد از چند حادثه به او امام گفتند. ابراهيم پايههاي كعبه را بنا گذاشت و رهبر كبير انقلاب پايههاي انقلاب را بنا گذاشت. ابراهيم گفت: خدايا من اين كعبه را ساختم. بعد از من رهبري لايق بر اينها بياور. (رَبَّنا وَ ابْعَثْ فيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ) (بقره /129) امام خميني كه شاگرد او بود هم از خداوند خواست و ما را به رهبري لايق ارشاد كرد. ابراهيم چنان برخورد كرد كه قرآن ميگويد: (فَبُهِتَ الَّذي كَفَرَ) (بقره /258) كافران را مبهوت كرد. حركت امام ابرقدرتها را مبهوت كرد.
ابراهيم فوق خطوط سياسي بود. گر چه آنها ميگفتند: ابراهيم از آن ماست و اينها ميگفتند از ماست و آنها ميگفتند: جزء باند ماست و ديگران ميگفتند: نه، جزء باند ماست. خطش مثل خط ماست. يهوديها ميگفتند: از ماست. مسيحيها ميگفتند: از ماست. آيه آمد كه ابراهيم فوق خطوط سياسي است (ما كانَ إِبْراهيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا) (آل عمران /67) ابراهيم جزء اين حرفها نيست، بلكه بالاتر از اين حرف هاست و امام بايد فوق همهي اين حرفها باشد. كسي بي خود نگويد من در خط ابراهيم هستم. نزديك ترين فرد به ابراهيم كسي است كه در عمل از او پيروي و تبعيت كند. (فَمَنْ تَبِعَني فَإِنَّهُ مِنِّي) (ابراهيم /36) هركس از من پيروي كند از من است. ابراهيم گفت: (لا أُحِبُّ الْآفِلينَ) (انعام /76) به خورشيد و ماه و ستاره پرستان گفت: اينها همه غروب ميكنند و من براي اينها ارزشي قائل نيستم. ما بايد درخط كسي كه دائمي است قرار بگيريم و آن خداست. رنگ خدا ثابت است. رنگهاي غير خدايي ميروند. چون حضرت ابراهيم خورشيد و ماه و ستاره پرستها را ديد و فرمود: «لا أُحِبُّ الْآفِلينَ» خورشيد و ماه وستارهاي كه گاه پيداست و گاه پيدا نيست من به دنبال اينها نميآيم (وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً) (بقره /138) رنگ خدا ثابت است. رهبر كبير انقلاب هم كه پايش را جاي پاي حضرت ابراهيم گذاشت و از ذريهي ابراهيم بود و شاگرد ابراهيم بود و الهام گيرنده از خط ابراهيم بود، او هم هر چه گفتند آقا دولت بختيار، دولت شريف امامي، گفت: «لا أُحِبُّ الْآفِلينَ» من اين غروب كنندگان را دوست ندارم. ما بايد پايگاه معنوي داشته باشيم.
حضرت ابراهيم همين كه ديد عموي او به حرفش گوش نميدهد او را قيچي كرد. امام هم تا نزديك ترين كسش را ديد كه در خطش نيست قيچي كرد. حضرت ابراهيم گفت: خدايا كعبه را ساختم. كاري كن دلها پر بزند و هيمن طور هم هست. الآن بعد از چند قرن دلها براي مكه پر ميزند. خدا آل سعود را لعنت كند كه نميگذارد ما برويم، چون او حج آمريكايي ميخواهد. حج آمريكايي حجي است كه جمع شوند و پخش شوند، آمريكا نترسد ولي آمريکا از جمع شدن مسلماناني مثل ايرانيها، وحشت ميكند. بنابراين ده ميليون بروند مكه، كه مرگ بر آمريكا نگويند، اين حج آمريكايي است و سعودي راضي است. اگر صد هزار بروند كه مرگ بر آمريكا بگويند، نميگذارند. اسلامي اسلام ناب محمدي است كه كفار از آن بترسند و اگر ديديم مسلمان هستيم و كفار از ما نميترسند، آن اسلام، اسلام ناب محمدي نيست. اين حر فهايي بود كه گفتيم.
اما بحث امروز:
2- امام خميني مانند ابراهيم(ع) تسليم خدا بود
ابراهيم(ع) تسليم خدا بود. «فلما اسلمنا» همين كه به ابراهيم ميگويند: پسرت را بكش! ميگويد: چشم، من تسليم هستم. ميگويند: بچهات را به قربانگاه بياور. ميگويد: چشم! نه فقط بچهام را به قربان گاه ميآورم، بلکه خودم هم به قربانگاه ميآيم. اگر ميخواهند مرا در آتش بيندازند، حرفي ندارم. هم خودم به قربان گاه ميآيم و حاضرم در آتش بسوزم و هم حاضرم بچهام را به قربان گاه بياورم. آن روحي كه در برابر خدا صد در صد تسليم بود و در برابر كفر و ابرقدرتها ذرهاي تسليم نبود. اما در برابر رضاي خدا تسليم بود. شاگرد آن روح الله، يعني حضرت امام هم تسليم بود. وقتي مصطفي آقازادهي ايشان به شهادت رسيد، روحانيون و علماء و طلاب ميآمدند نجف و در خانهي امام گريه ميكردند و ايشان فرمود: اين لطف خداست و ما راضي هستيم. (وَ اجْعَلْ لي لِسانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرينَ) (شعراء /84) ياد نيكو و گرامي او در تايخ است.
3- از امام خميني مانند ابراهيم (ع) در تاريخ ياد نيكو ميماند
حضرت ابراهيم گفت: خدايا دوست دارم نام من در تاريخ به خوبي برده شود، خدايا من كه كعبه را ساختم، نام من به نيكويي برده شود و بگذار تاريخ قضاوت كند كه چطور نام شاگردش و پيام گيرندهي مكتب و راهش، امام خميني هم به خوبي برده خواهد شد. ابراهيم آن زماني كه داد و فرياد كشيد كه به مكه بياييد، چندان كسي گوش نداد. ذره ذره و كم كم آمدند و جمع شدند (وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ) (حج /27) ابراهيم در اين بيابان داغ مكه هيچ كس نيست. داد بزن كه مردم بيايند، قرنهاي بعد افرادي با پاي پياده به مكه خواهند آمد. تو از تنهايي غصه نخور، تو براي خدا داد بزن. درآينده خواهند آمد. زماني كه امام فرياد كشيد ياور چنداني نداشت. اما بعد ديديم (يَدْخُلُونَ في دينِ اللَّهِ أَفْواجاً) (نصر /2) همه گروه، گروه اعلام همبستگي كردند. در سال 42 با ياران كمي فرياد زد و الآن ديديم يارانش سراسر جهان را به ترس انداختهاند. (يَأْتُوكَ رِجالاً) (حج /27) ابراهيم داد بزن، در آينده طرفدار پيدا ميكني. ما ميبينيم كه رهبر كبير انقلاب هم زماني داد زد و ديري نپاييد كه طرفداران زيادي پيدا كرد. ابراهيم گفت: به خدا بتها را ميشكنم. امام خميني فرمود: من در دهان اين دولت موقت بختيار ميزنم. حركتهايي كه ابراهيم كرد، ميبينيم تمام آن حركتها در شاگرد و گيرندهي پيام او حضرت امام هم هست.
حالا من ميخواهم خاطراتي برايتان تعريف كنم. شبي كه امام از دنيا رفت، نيم ساعت قبل از آن كسي به ما تلفن كرد و از حال امام پرسيد. گفتيم: همان طور است كه تلويزيون نشان ميدهد. ظاهرا ًحالش خوب نيست. اين آقا: 1- مقلد امام است 2- علاقمند و مريد و عاشق امام است، اما ايشان ميگفت: من نسبت به امام دو، سه مسئله داشتم يعني حضرت امام در طول رهبري خود چند كار كرد كه براي من قابل توجيه نبود. يعني با خود ميگفتم: امام چرا چنين كرد؟ ميگفت: حال گريه به من دست داد كه چرا حال امام اين طور وخيم شده است؟ از طرفي خدايا، مراببخش. من نسبت به امام در زندگي خود، دو، سه مورد چرا داشتم. عاشق و مقلدش هستم. ميگفت: همين طور كه حال گريه و انابه به من دست داده بود، گفتم: خدايا حال ما چطور ميشود؟ ميگفت: تا قرآن را باز كردم، اين آيه آمد. آيه سورهي كهف است و واقعاً آيهي عجيبي است كه شبي كه امام از دنيا ميرود و اين آقا هم يكي دو تا مسئله دارد، چطور قرآن راهنمايي ميكند. (هذا فِراقُ بَيْني وَ بَيْنِكَ) (كهف /78) من دارم از شما جدا ميشوم. يعنياي كسي كه نسبت به من كارت مشكل دارد، من امام خميني، دارم از دنيا ميروم. من از شما جدا شدم. اما (سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْويلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً) (كهف /78) من تا تفسيرش را نگويم روشن نميشود.
4- داستان حضرت موسي در قرآن
قصه چيست؟ حضرت موسي يكي ازپيغمبران اولوالعزم مهم بود. خداوند به او دستور داد با اين كه پيغمبر مهم هستي، باز هم بايد بروي و با سواد شوي. انسان هيچ وقت فارغ التحصيل نميشود. به پيغمبر خودمان هم ميگويد: (وَ قُلْ رَبِّ زِدْني عِلْماً) (طه /114) سواد تو هم بايد روز به روز زيادتر شود. موسي بايد باز هم بروي دوره ببيني. قرآن ميگويد: گفت خيلي خوب، ميرويم و دوره ميبينيم ولي نزد چه كسي؟ (فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً) (كهف /65) يك بندهي شايسته داريم که مورد رحمت و لطف ماست و ما به او علمي داديم. موسي! برو نزد اين بندهي خوب ما و شاگردي كن. موسي رفت نزد آن استاد و گفت: (قالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً) (كهف /66) با ادب خاصي گفت: اجازه ميدهي ما دنبال شما بياييم، تا به ما چيزي ياد بدهي؟ از آن چيزهايي كه خدا به تو داده است؟ يك چيزي هم شما به ما بده. خدا به من دستور داده تا شاگرد شما شوم. اجازه ميدهيد مدتي با شما و در خدمت شما شاگردي كنم و از علوم شما بياموزم؟
آن پيغمبر، حضرت خضر بود. (قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِيَ صَبْراً) (كهف /67) گفت: تو استطاعت صبر نداري و تاب نميآوري. مغز تو نميكشد. روحت ظرفيت علوم مرا ندارد. موسي خيلي مهم هستي، اما من علمي دارم كه در سر موسي نميگنجد. البته تقصير تو هم نيست (وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً) (كهف /68) تقصيري نداري، چون ما چيزهايي ميدانيم كه تو نميداني. چون خبر نداري، حوصله هم نداري (قالَ سَتَجِدُني إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصي لَكَ أَمْراً) (كهف /69) گفت: نه، ان شاءالله كه من صابر هستم. قول ميدهم شاگرد خوبي باشم. من معصيت تو را نميكنم و گوش به فرمان تو هستم. اجازه بده من شاگرد شما باشم. (قالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَني فَلا تَسْئَلْني عَنْ شَيْءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً) (كهف /70) اگرمي خواهي دنبال من بيايي و شاگردي كني، از من چيزهايي زياد سؤال نكني و نگويي چرا؟ گفت: باشد. (فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا رَكِبا فِي السَّفينَةِ خَرَقَها قالَ أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً) (كهف /71) شروع به رفتن كردند. موسي و خضر سوار كشتي شدند، وقتي سواركشتي شدند خضر كشتي را سوراخ كرد. موسي ديد آب دارد داخل ميآيد. گفت: آخر چرا كشتي را سوراخ ميكني؟ ميخواهي ما را غرق كني؟ خيلي كار بي خودي ميكني. خضر گفت: (قالَ أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِيَ صَبْراً) (كهف /72) نگفتم كم حوصلهاي گفت: (قالَ لا تُؤاخِذْني بِما نَسيتُ وَ لا تُرْهِقْني مِنْ أَمْري عُسْراً) (كهف /73) مرا مؤاخذه نكن. معذرت ميخواهم ببخشيد. من فراموش كردم، قول داده بودم چك و چانه نزنم اما. . . معذرت ميخواهم.
از كشتي آمدند پايين و داشتند ميرفتند، يك نوجواني را ديدند. اين پيغمبر بزرگوار، حضرت خضر آن جوان را كشت. موسي گفت: (فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا لَقِيا غُلاماً فَقَتَلَهُ قالَ أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً) (كهف /74) او را كشتي؟ يك پسر بي گناه را بي خود كشتي؟ خيلي كار بي خودي كردي. باز حضرت خضر گفت: (قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِيَ صَبْراً) (كهف /75) نگفتم حوصلهي تو نميكشد؟ ديگر با من نيا. برو، تو مغزت نميكشد. چون گاهي امام كارهايي ميكرد كه عوام و خواص نميفهميدند و چرا ميگفتند. منتهي بعد معلوم ميشد كار امام درست بوده است. موسي گفت: ببخشيد (قالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْني قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً) (كهف /76) اگر بعد از اين دوباره يك سؤال بي خود كردم، ديگر با من مصاحبت نكن. حالا اين دفعهي دوم را هم ببخش. گفت: خب، بخشيدم برويم.
(فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُما فَوَجَدا فيها جِداراً يُريدُ أَنْ يَنْقَضَّ فَأَقامَهُ قالَ لَوْ شِئْتَ لاَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً) (كهف /77) به يك قريهاي رسيدند به اهل قريه گفتند: ما پيغمبرها گرسنه هستيم، يك طعام به ما بدهيد بخوريم. گفتند: ما به شما نان نميدهيم. مردمي بودند بسيار بخيل و كنس، خلاصه اين دو پيغمبر بزرگوار يك قطعه نان خواستند و اين مردم بدبخت ناني به اينها ندادند. داشتند ميرفتند به ديواري رسيدند كه داشت كج ميشد. خضر گفت: آماده شو ميخواهيم بنايي كنيم و اين ديوار كج را بسازيم. موسي گفت: چرا؟ گفت: نگفتم نگو چرا؟ گفت: ما گرسنهايم و اين مردم نامرد به ما حتي يك قطعه نان ندادند، حالا ميخواهي كارگري مجاني، بيگاري بكني؟ لا اقل اگر هم ميخواستيم كارگري و بنايي كنيم اجري، پولي از آنها ميگرفتيم. يا نان بدهند و يا پول نان هم ندادند، حالا نوكري مجاني بكنيم؟ اين چه كارهايي است كه ميكني؟ كشتي را سوراخ ميكني. پسر مردم را ميكشي. مجاني براي مردمي كه يك لقمه نان به ما ندادهاند كار ميكني. اينها يعني چه؟ گفت: «هذا فراق بيني و بينك» گفت: ديگر بس است، سه دفعه تو را امتحان كردم. اي موسي عزيز، پيغمبر اولوالعزم بزرگوار، روز اول با تو شرط كردم كه اگرخواستي شاگردم باشي، چك و چانه نزني. من روي كانال خودم حركت ميكنم. خيال نكن همهي علوم يك كانال است. چيزهايي را ما ميدانيم كه تو نميداني. رابطههايي داريم، خبرهايي است. ما از جاهايي الهامهايي ميگيريم. كه تو تحمل آن را نداري.
5- درسي از يك مقلد امام
ساعات آخر عمر امام شخصي از مقلدين و دوست داران با سواد امام همين كه ديدند حال امام وخيم است، در حال ابتهال و گريه حال خاصي كه پيدا كرده بود، گفت: خدايا من مقلد امام هستم، عاشق امام هم هستم. اما در كارهاي امام هم2، 3 تا مشكل هم داشتم. خدايا كاري كن دل ما با امام صاف شود. حالا كه عاشق و مقلدش هستم، اين چند چرايي كه در ذهنم هست حل شود. تا قرآن باز كرديم آيهي سوره كهف آمد كه حضرت خضر گفت: (قالَ هذا فِراقُ بَيْني وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْويلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً) (كهف /78) ميگفت: تا اين را خواندم، حالي به من دست داد، مثل اين كه امام ميگويد: ديگر بين من و تو جدايي ميافتد.
6- دلايل خضر به كارهايي كه موسي طاقت نداشت
اما اين كارهايي را كه باعث گيج شدن تو شد، برايت توضيح بدهم به تو بگويم دليل آن كارها چه بود؟ (أَمَّا السَّفينَةُ فَكانَتْ لِمَساكينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفينَةٍ غَصْباً) (كهف /79) آن كشتي كه سوراخ كردم مال مشتي از اين فقراء بدبخت بود. جمع شده بودند و شريكي كاري راه انداخته بودند. كشتي از آن چند نفر بي پول بود كه با آن كاسبي ميكردند. خواستم معيوبش كنم به خاطر اين كه پشت سر ما شاهي بود كه او همهي كشتيهاي سالم را غصب ميكرد. ما ميخواستيم كشتي سوراخ داشته باشند تا بگويد اين به درد نميخورد. ما گفتيم يك تختهاش را ميكنيم كه شاه از فكر دزديدن كشتي منصرف شود.
يك خاطره بگويم؛ زراره از شاگردان خوب امام صادق بود. طاغوت و دربار فهميدند او شاگرد امام صادق است، ميخواستند او را اذيت كنند. در يك جلسه امام صادق حسابي زراره را خراب كرد. بعد به پسر زراره گفت: به پدرت سلام مرا برسان و بگو من دوستت دارم، ولي يك جا علناً تو را خراب كردم تا دشمن نگويد تو مريد من هستي و تو را اذيت كند. يك جا مصلحت بود تو را كوبيدم و خراب كردم و به آبرويت سيلي زدم، براي اين كه دشمن شرش را از سرتو كم كند. بعد امام صادق فرمود: اين قصهي من مثل سوراخ كردن كشتي توسط خضر است. كشتي را سوراخ ميكنيم تا شر شاه از سر كشتي كم شود. پس ببينيد گاهي انتقادها تاكتيكي است. گاهي سيلي زدنها و تشرها تاكتيكي است. زراره مورد انتقاد قرار ميگيرد كه مأمورين ساواك بني عباس بروند و بگويند ايشان مريد امام نيست. شرشان را از سر زراره كم كنند. اينها حركتهايي سياسي است. پس ببينيد نگو چرا كشتي را سوراخ كردي؟
اما دوم؛ (وَ أَمَّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً) (كهف /80) آن پسري كه در كوچه او را كشتم، آن غلام، ميداني چه بود؟ اين آقا زاده پدر و مادر خوبي داشت اين پس اگر كمي بزرگ ميشد، پدر و مادرش را منحرف ميكرد و ما بسيار داشتيم كه پدر و مادرها به خاطر انحراف بچهي خود منحرف شدهاند. (فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً) (كهف /81) خداوند خواست اين بچهاي كه پدر و مادرش را منحرف ميكند، كشته شود تا خدا جاي او يك بچهي خوب به پدر و مادر بدهد. (وَ أَمَّا الْجِدارُ فِي الْمَدينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْري ذلِكَ تَأْويلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً) (كهف /82) اما آن ديوار كه ما ساختيم (فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتيمَيْنِ) (كهف /82) آن ديوار از آن دو بچهي يتيم بود و گنجي هم زير آن بود. پدر اين دو پسر هم آدم خوبي بوده است. اگر اين ديوار خراب ميشد، گنج پيدا ميشد و مردم اين گنج ايتام را بر ميداشتند. چون پدر آدم خوبي بوده، خدا ميخواست پول پدر به بچه يتيمها برسد. ما مأمور شديم ديواري روي آن بسازيم تا بچهها بزرگ شوند. وقتي بالغ شدند. گنجشان را استخراج كنند. بعد هم ميگويد: ميداني اينها را به سليقهي خودم انجام ندادم، اينها كانالهايي است كه خدا به من پيام ميدهد و به من دستور داده است.
از اين آيه چه ميفهميم؟ گاهي اولياء خدا چيزهايي ميگيرند كه ديگران كه در آن حد نيستند و نميگيرند. حكومت نظامي شد، امام فرمود: بريزيد به خيابانها. همه برايشان اين كار تعجب آور بود. حتي براي مرحوم آيت الله طالقاني رحمه الله عليه، تلفن كرد كهاي امام حكومت نظامي است، شما فرموديد بريزيد در خيابان؟ مردم را به رگبار ميبندند. فرمود: باشد بريزند به خيابان. هر چه مرحوم آيت الله طالقاني دست و پا زد، هرچه التماس كرد، درآخر امام فرمود: اين دستور است ديگر وقتي گفتند دستور است، آيت الله طالقاني چيزي نگفت. يك رابطهها، امدادهاي غيبي، اينها وجود داشته است. گاهي خداوند بنا دارد يك كار را بكند. داريم در قرآن كه (ثُمَّ السَّبيلَ يَسَّرَهُ) (عبس /20) يعني خدا وقتي ميخواهد كاري بشود، راهش را باز ميكند. اين خبرگان محترم از آن جا كه ميخواهند قالي قيمتي ببافند، روي هر نخ اين قالي دقت ميكنند و اگرمي خواستند رهبري را روي برنامهي هميشگي كه كلي بحث ميكنند و تحقيق و چون و چرا ميكنند، اگر ميخواستند رهبري را تعيين كنند، شايد دو ماه طول ميكشيد و ما رهبر نداشتيم. اما وقتي خداوند ميخواهد حركتي انجام شود راهش را باز ميكند. بعد ميبيني يك ساعت، سه ربع، شصت نفر به يك نتيجهي خوب ميرسند. و اين كار، كار خبرگان نبود. اگر خبرگان چنين هنري داشتند، بقيهي كارهايشان را هم سريع انجام ميدادند و از اين جا پيدا بود، غير از خبرگان يك امداد الهي هم بود و گرنه مسير طبيعي نبود. خوب، حالا آقاي خامنهاي رهبر شد، تكليفش با اين پيرمردها چه بود؟ چون بالاخره ما در شهرها، علماي پيرمردي داشتيم. بالاخره پيرمرد و عالم 100ساله داريم. پس قصه چه ميشود؟ مسن ترها پس چه ميشوند؟
8- در قرآن لياقت ملاك حكومت است
من قصه ديگري از قرآن بگويم كه هيچ ايرادي ندارد كه به خاطر لياقت بيشتر او حكومت دست جوانتر باشد. اما پيرمردها هم با همان عنواني كه دارند، درمقام خود محفوظ باشند. يوسف حكومت را به دست گرفت، اما در عين حال قرآن ميگويد: (وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ) (يوسف /100) پدر و مادر پيرش را هم روي تخت نشاند. حكومت دست حضرت يوسف جوان بود (إِنِّي حَفيظٌ عَليمٌ) (يوسف /55) به خاطر استعدادهاي ويژهاي كه در يوسف بود، حكومت دست يوسف بود، اما پدر پيرش پيغمبر هم بود. سابقهاش هم از يوسف بيشتر بود. به گردن يوسف هم حق داشت. اما فعلاً به دليل لياقت و خصوصيات ويژهاي كه داشت، يوسف جوان رهبر شد و قرآن ميگويد: احترام پدر را هم حفظ كرد. بنا براين در وادي خدا همه با هم هستيم.
قرآن ميگويد: ما دو مدار داريم؛ 1- مدار شرك 2- مدار توحيد.
در مدار توحيد، و يا در مدار شرك، در مدار روشن و نوراني قرآن ميگويد: (بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ) (آل عمران /195) يعني من از تو هستم. حالا تو رئيس هستي. ما به تو كمك ميكنيم. اگر هم من رئيس شدم تو كمك من كن. يعني مثل دو دستي كه همديگر را ميشويند. در مدار توحيد وقتي امام حسن مجتبي، امام است، امام حسن صد در صد بيعت ميكند و با امام حسن تسليم است. وقتي امام حسين ميايد كربلا، ابو الفضل العباس، برادرش صد در صد سقايي ميكند. از خيمهها حفاظت ميكند. در كربلا پرچمداري ميكند. يعني وقتي كسي رهبر شد، برادر كوچك وبزرگش، دوست و هم مباحث و استادش، شاگردش، هم شهري او، ديگر بايد اين حرفها را كنار گذاشت. تازه اگر يوسف حكومت پيدا كند به درد پيرمردها هم ميخورد.
قرآن در سورهي يوسف در آيهاي ميفرمايد: «وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ» يوسف جوان حكومت را گرفت، اما پيرمردها هم تحقير نشدند، حضرت يعقوب پيرمرد، پدر سالها در فراغ سوختهي، چشم از دست داده، ميبيند همين پيراهن يوسف جوان، چشم پدر را شفا ميدهد. قرآن ميگويد: وقتي پيراهن يوسف را روي چشم پدر انداختند، چشم پدر (أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصيراً) (يوسف /96) بينا شد. گاهي طرف جوان است، اما پيراهن اين جوان چشم اين پيرمرد را شفامي دهد. در تاريخ از اينها زياد داريم. كار بعيدي نيست.
9- اطاعت ولي امر واجب است
دوم، قرآن ميگويد: وقتي يوسف جوان حكومت را به دست گرفت، ولي امر شد، گفت: (وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ) (يوسف /100) پدرعزيز، يعقوب پيرمرد، پيغمبر بزرگوار، اگريوسف حكومت نداشت، شما در بيابانها چادرنشين بوديد. اگر امروز اين جا آمديد صدقهي سر حكومت يوسف است. خيال نكنيم اگر رهبري آيت الله خامنهاي تضعيف شد ما به جايي ميرسيم. اگر بنده هم ميگويم قال الصادق تمام نخهايي كه حركت ميكنند به عشق محكمي سوزن است. اگر سوزن قوي، نوك تيز و از آهن سفت بود، حركت او همهي نخها را هم به دنبال خود ميكشد، اما اگر سوزن را تضعيف كنيم، آن را زنگ زده كنيم، از تيزي آن بكاهيم، هر چه سوزن برق و فلزيت و تيزي آن، صفايش كمتر شود، نخها خيال نكنند كه به نفعشان است. اگر سوزن قوي نباشد، نخ هم به جايي نميرسد. نخي كه در پارچه دوخته ميشود، صدقهي سرسوزن است.
قرآن ميگويد که يوسف گفت: «وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ» من يوسف جوان رهبر شدم اما شما كه پيرمرد هستيد را به جايي رساندم. اگر واقعاً حكومت ما قوي باشد، رسالههاي ما، مسائل مورد نيازش به زبانهاي دنيا ترجمه ميشود و اگر حكومت قوي نباشد براي چاپ توضيح المسائل هيچ كسي به ما كاغذ نميدهد. ما حتي اگرخواستيم احكام خدا پياده شود، نياز به قدرت داريم. بدون قدرت حكم خدا پياده نميشود. مگر نبود كه حكم خدا بود ولي قدرت نبود. زنهاي ما بي حجاب بودند. فيلمهاي سينما كذا و كذا بود. بنا بر اين اصل، مسئلهي رهبري و ولي امر است. اطاعت ولي امر واجب است. حالا هر كس ميخواهد باشد. به هر حال قرآن كتاب قشنگي است.
10- درسي از قرآن درباره ملاك انتخاب رهبر
يك قصهي ديگر هم برايتان بگويم. که قرآني است، چون من معلم قرآن هستم. بعد از موسي كه او از دنيا رفته بود، مردم به سراغ يك پيغمبر آمدند و گفتند ما ميخواهيم حركتي كنيم و رهبر ميخواهيم (ابْعَثْ لَنا مَلِكاً) (بقره /246) يك ملك و پادشاهي به ما بده. پيغمبر هم از خدا خواست كه اين مردم پيغمبرشان را از دست دادند و الآن يك رهبر ميخواهند. خوب، خودش پيغمبر بود اما هميشه هر پيغمبري هر كاري نميتواند بكند. گاهي پيغمبر هست، اما فرمانده بايد كس ديگري باشد، قرآن ميگويد: (قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ في سَبيلِ اللَّه) (بقره /246) گفتند: به پيغمبري كه داشتند، بعد از اين كه موسي را ازدست دادند، آمدند نزد پيرمردي، مثلاً پيغمبري و گفتند: «ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ في سَبيلِ اللَّه» فرمانده، ملك، يك رهبر لايق براي ما بفرست تا با حضور او جبهه بگيريم و با مخالفين بجنگيم. قرآن ميگويد: (وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا أَنَّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ يُؤْتي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَليمٌ) (بقره /247) اين آيه را هيئت وزرا وقتي ميخواستند با آيت الله خامنهاي بيعت كنند خواندند و آيهي قشنگي بود. پيغمبرشان گفت: اين جناب طالوت جوان و رشيد رهبر شماست. يك عده گفتند: آخر او كه چنين و چنان است. گفت: ببينيد اگر بناست اطاعت از ولي امر بكنيد «إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً» اشكال گرفتند كه اين فقير است «وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ» جيبش خالي است. گفت: به جيبش چه كار داريد؟ «وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ» او از نظر توان بدني و فكري و مغزي، علوم نظامي و سياسي وارد است. پيغمبر بود و حيات داشت و زنده بود، اما فرمانده را شخص ديگري تعيين كرد. هيچ اشكالي ندارد كه ما مرجع تقليد عالم پيرمرد 80، 90 ساله، 100 ساله داشته باشيم، اما رهبر يك آدم جوان تازه نفس لايق باشد. دليل ما الهام از قرآن است. بعد از موسي پيغمبر بود اما مردم نگفتند: اي پيغمبر تو برخيز و رهبري كن. گفتند: (ابْعَثْ لَنا مَلِكاً) (بقره /246) كسي را برايمان انتخاب كن. در خبرگان كساني بودند كه سنشان از آيت الله خامنهاي بيش ترهم بود، اما خوب، خودشان گفتند: لياقت تو از ما بيشتر است. به هر حال الآن ما در شرايطي هستيم كه بايد پيرمردها را روي تخت بنشانيم مثل يوسف، برخوردي محترمانه داشته باشيم، ولي حكومت دست يوسف باشد، البته معنايش اين نيست كه همين طور بنشينيم، بخوانيم و فكر كنيم. نه اگريوسف حاكم باشد (وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ) (يوسف /100)
11- بايد با وحدت و انسجام نبود امام را جبران كنيم
اميدوارم ما بتوانيم در اين شرايط مخصوص اطاعت كنيم و اين را هم به شما بگويم، هرچه احساس ميكنيم از امام كم داريم، بايد در انسجام و محبت و قدرت خود اضافه كنيم تا آن كمبود راجبران كنيم. يعني اگر امام نمرهي 20 بود و مردم نمرهي 15 بودند، بايد20 امام و 15 مردم در برابر ابرقدرتها ميايستاد اما حالا امام را از دست داديم. نمرهي رهبر 18 شد، پس ما بايد از نمرهي 15 بالاتر بياييم. يعني هر چه بين امام و رهبر جديد فاصله است، بايد آن فاصله را با قدرت، با وحدت و با كنار گذاشتن خيلي حرفها جبران كنيم. يعني فاصلهي امام وآيت الله خامنهاي را بايد با انسجام خود جبران كنيم. بسياري از حرفهايي كه زمان امام، او را ميرنجاند و او مرتب داد ميزد، و او را ناراحت ميكرد، بايد آنها را كنار بگذاريم و الآن الحمد لله شرايط، شرايط خوبي است.
امام چقدر عزيز است، وقتي بود ابرقدرتها مأيوس بودند، از دنيا رفت، باز تشييع جنازهاش ابرقدرتها را مأيوس كرد. آدمي كه بودنش و نبودنش براي كفر يأس ميآورد اما واي بر امثال ما كه كافر نه از بودن ما ميرنجد و نه از نبودن ما.
آدمهايي هستند كه بود و نبودشان مبارك است. امام سجاد در صحيفهي سجاديه يك دعا دارد كه هنگام مريضي خوانده است. ميگويد: خدايا نميدانم وقتي سالم هستم به تو نزديكتر ميشوم يا وقتي مريض ميشوم؟ چون افراد و اولياء خدا از ليموترش هم ليمونات درست ميكنند. دور نمياندازند و بگويند ترش است، آدم هنرمند از ليموي ترش و شيرين، شربت ميسازد. ما بايد از نبود امام با وحدت و انسجام همان حالتي را كه كفار زمان امام داشتند، از ترس و وحشت برايشان ايجاد كنيم و بگوييم حالا هم هيچ غلطي نخواهند توانست انجام دهند.
خدايا! ما را با ابراهيم، موسي و عيسي و محمد(ص)، ما را با انبيا و راهشان، با احكامشان و با سيرهي آنها روز به روز آشناتر بفرما.
خدايا! به ما عزت و قدرتي كه سبب يأس كفار شود عنايت بفرما. دلها را با هم مهربانتر، متحد ومنسجمتر بفرما.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 284