خودت باش. ايشان گفت: چشم پدر. با سختى و فشار زياد حركت كرد و از مازندران به اصفهان آمد. در اصفهان در نهايت سختى شروع به زندگى كرد كه آن زمان، دو آقا فقط به مقدار دو«قاز» شهريه مىدادند (قاز مبلغ پول آن زمان بود) كه با اين مقدار پول اصلاً زندگى اداره نمىشد.
ملّا صالح مازندرانى(رحمه الله) در نهايت فشار بود. ايشان چراغ نداشت. شبها درس را بوسيله مهتاب مطالعه مىكرد. كاغذ نداشت كه در آن بنويسد لذا درسها را روى برگ چنار مىنوشت. از بس لباس ايشان مندرس و پاره بود سر جلسه درس مرحوم آيت الله محمّد تقى مجلسى(رحمه الله) كه مىرفت پشت در مىنشست. هر چه به او مىگفتند بيا داخل، چرا اينجا نشسته اى؟ مىگفت: من با اين لباسها خجالت مىكشم.
روزى مرحوم مجلسى بالاى منبر درس، به مطلبى علمى رسيد و فرمود: من نتوانسته ام اين مسأله را بفهمم. آقايان، امشب مطالعه كنيد و فردا بياييد تا ببينم چه مىشود. فرداى آن روز، مرحوم مجلسى گفت: هر چه ديشب در مورد مسأله فكر كردم چيزى به ذهنم نيامد. شما روى مسأله دقّت كنيد و مرا كمك كنيد كه مسأله را حل كنيم. دو سه روز مرحوم مجلسى در اين مسأله ماند. روز سوّم، مرحوم ملّا صالح مازندرانى سر درس آمد و چون وضع لباسهايش مناسب نبود عبايش را روى سرش انداخت و طبق معمول پشت در نشست. مسأله را هم در برگ چنار نوشته و حل كرده و در كنارش گذاشته بود.
يكى از رفقاى هم درسش وقتى آمد از كنار ملّا صالح رد شود ديد مقدارى برگ چنار روى زمين ريخته است. دو سه تا از اين برگها را برداشت و نگاه كرد، ديد همين مسأله جناب استاد است. ملّا صالح هم چون عبا روى سرش بود توجّه نداشت كه رفيقش برگها را برداشت. اين آقا رفت و جوابها را خواند. وقتى جواب را خواند مرحوم مجلسى نگاهى به چهره اين شخص انداخت و گفت:
ـ