گذشت تا اينكه وقت دادن شهريه رسيد امّا من نرفتم. آقاى بروجردى دنبالم فرستاد امّا گفتم من نمىآيم، هر چه فكر مىكنم نمىتوانم بيايم. از آن روز كه براى دادن شهريه نرفتم ديدم طلبه ها در مدرسه به حالت ديگرى به من نگاه مىكردند، مثلاً يك حالت تندى و ناراحتى، و با ديدن اين حالتها ديگر به دنده لج افتادم، گفتم: ديگر اصلاً نمىروم شهريه بدهم.
اين مُقَسّم گفت: اين تصميم را گرفتم تا اينكه بعد از چند شب از گرفتن اين تصميم خوابى ديدم. در عالم خواب ديدم جمعيت زيادى از مردم وارد جايى مثل مدرسه مىشوند. پرسيدم چه خبر است؟ گفتند: به ديدن آقا مىرويم. گفتم: كدام آقا؟ گفتند: سيد العراقين آمده است.
با زحمت زيادى خود را به داخل مدرسه رساندم. وقتى آمدم جلو بروم يك مرتبه كسى كه آنجا ايستاده بود گفت: سيد العراقين رفته و آقاى بزرگوار ديگرى به جاى ايشان آمده است. دوباره خودم را كم كم به جلو بردم. يك مرتبه كسى كه پهلوى آقا ايستاده بود پيش من آمد و گفت: مىخواهى خدمت آقا برسى؟ گفتم: بله. گفت: بيا برويم مثل اينكه مرا به صورت استثنا برد. من كه آقا را نمىشناختم كه كيست، سيد العراقين هم كه نبود و آقاى ديگرى جاى ايشان آمده بود. وقتى كنار اين آقا رسيدم متوجّه شدم خيلى با من سر سنگين است و حاضر نيست كه با من صحبت كند. عرض كردم: حضرت آقا، شما چرا با من سر سنگين هستيد؟ مگر من چه كم خدمتى به شما كرده ام كه از دستم ناراحتيد؟ فرمود: چرا نمىروى شهريه طلبههاى ما را بدهى؟ براى چه قهر كردى؟
تا اين را به من گفت، تعجّب كردم. آقا مطلب را بدون اينكه حرفى بزنم مىدانست. به من گفت: تو برو وظيفه ات را انجام بده. اين جمله را كه گفت از وحشت و اضطراب بيدار شدم و گفتم: لا اله الّا الله، بلند شدم و به خدمت آيت الله