نفر طلبه مجتهد پاى سخنان ايشان مىآمدند. مرحوم ميرزاى شيرازى(رحمه الله) در آن روز به نام ميرزاى شيرازى بزرگ معروف نبود. نزديكان شيخ مرتضى انصارى به او خبر دادند كه سيد محمّد حسن كه مرد باهوش و با استعدادى است و در اصفهان مورد علاقه طلّاب مىباشد، به اينجا آمده است. اگر مىشود شما او را در اينجا نگه داريد. وقتى اين قضيه را به شيخ گفتند، شيخ فرمود: ببينم چه مىشود و تصميم گرفت به ديدن سيد محمّد حسن شيرازى برود.
وقتى به خدمت ايشان رسيد بعد از تجليل و احترام، شيخ مرتضى رو كرد به سيد محمّد حسن شيرازى و گفت: بفرماييد در بيع فضولى اجازه كاشف است يا ناقل؟ نظرتان چيست؟ سيد محمّد حسن جواب داد. شيخ مرتضى فرمود: اگر اين طورى بگوييم چطور است؟ سيد محمّد حسن گفت: خيلى عالى است، وجه خيلى زيبايى را بيان كرديد. شيخ گفت: اگر اين حرف را اينگونه جواب بدهيم چطور است؟ و حرفى را كه زده بود دوباره شكست و به گونه ديگرى بيان كرد. سيد محمّد حسن گفت: راست مىگوييد، اين هم اشكال خوبى است كه وارد كرديد. دوباره شيخ اشكال را جواب داد و گفت: اگر در مقابل اين اشكال، اين را بگوييم چگونه است؟ سيد محمّد حسن شيرازى گفت: خيلى عالى است. در آخر، هشت موضوع را بيان كرد و جواب داد.
سيد محمّد حسن همينطور مات مانده بود. با خود گفت: اين چه مغزى است؟ الله اكبر، چندين بار شكافت و باز بافت، شكافت بعد بافت. يك مرتبه ميرزاى شيرازى درآمد گفت:
{Sچشم مسافر كه بر جمال تو افتد#عزم رحيلش بدل شود به اقامتS}
سيد محمّد حسن گفت: من تصميم داشتم به اصفهان برگردم امّا وقتى جمال تو را ديدم، اين علم و كمال را ديدم ديگر مسافرت كردن را از ياد بردم.
ـ