12/ 93 ببريد اين پيراهن مرا پس بيفگنيدش بر روى پدر من تا شود بينا و بياريد پيش من اهل خويش را همه يكجا (93) 12/ 94 و چون جدا شد كاروان يعنى از شهر گفت پدر ايشان هر آئينه من مىيابم بوئى يوسف اگر بنقصان عقل نسبت نكنيد مرا (94) 12/ 95 گفتند به خدا هر آئينه تو در خطائى قديم خودى (95) 12/ 96 پس چون بيامد پيش وى مژدهدهنده انداخت قميص را بر روى وى پس بينا گشت گفت آيا نگفته بودم بشما كه هر آئينه من مىدانم از جانب خدا آنچه نمىدانيد (96) 12/ 97 گفتند اى پدر ما آمرزش طلب كن براى ما در حق گناهان ما هر آئينه ما گناهكار بوديم (97)