آن گاه از سبب پيروى نمود و بمسافرت با همان اسباب و وسائل ادامه داد (89) تا بجايى رسيد كه آفتاب از آنجا طلوع ميكرد و آفتاب بر قومى ميتافت كه جز آفتاب پوششى براى آنها قرار نداده بودم (90) اين چنين بود و ما باحوال ايشان با احاطه كامل خبر داشتيم (91) و باز بسير خود ادامه داد (92) تا آنكه بمحلى رسيد كه دو سد ما بين دو كوه ايجاد شده و در آنجا مردمى بودند كه گفتار و سخن ايشان را نمى فهميدند (93) بذو القرنين گفتند پشت اين كوه دو قبيله ياجوج و مأجوج هستند كه فساد و خونريزى مينمايند آيا اگر ما عهدهدار مخارج شويم بين ما و ايشان سدى خواهى ساخت (94) ذو القرنين پاسخ داد مكنت خدا داد من بهتر است كه شما تحمل مخارج سد بشويد فقط مرا با نيروى خود كمك و همراهى كنيد تا سدى بزرگ بنا كنم كه شما را از شر آن اقوام حفظ كند (95)