اى فرزندان من، برويد (به ملك مصر) و از حال يوسف و برادرش تحقيق كرده و جويا شويد و از رحمت خدا نوميد مباشيد كه هرگز جز كافران هيچ كس از رحمت خدا نوميد نيست. (87) برادران (به امر پدر باز به مصر نزد يوسف آمده) چون بر او وارد شدند گفتند: اى عزيز مصر، ما با همه اهل بيت خود به فقر و قحطى و بيچارگى گرفتار شديم و با متاعى ناچيز و بىقدر (حضور تو) آمديم، پس بر قدر احسانت نسبت به ما بيفزا و از ما به صدقه دستگيرى كن، كه خدا صدقه بخشندگان را نيكو پاداش مىدهد. (88) گفت: شما برادران يوسف در دوران جهل و نادانى فهميديد كه با يوسف و برادرش چه كرديد؟ (89) آنان گفتند: آيا تو همان يوسف هستى؟ پاسخ داد كه آرى من همان يوسفم و اين برادر من (بنيامين) است، خدا بر ما منّت نهاد (و ما را به ديدار هم پس از چهل سال رسانيد) كه البته هر كس تقوا و صبر پيشه كند خدا اجر نيكوكاران را ضايع نگذارد. (90) برادران گفتند: به خدا كه خدا تو را بر ما (به ملك و عزت و عقل و حسن و كمال) برگزيد و ما (در حق تو) مقصر و خطاكار بوديم. (91) يوسف گفت: امروز هيچ خجل و متأثر نباشيد، كه خدا گناه شما ببخشد و او مهربانترين مهربانان است. (92) اكنون اين پيراهن مرا نزد پدرم (يعقوب) برده و به روى او افكنيد تا ديدگانش باز بينا شود آن گاه (او و) همه اهل بيت و خويشان خود را (از كنعان به مصر) نزد من آريد. (93) و چون كاروان از مصر بيرون آمد يعقوب گفت: اگر مرا تخطئه نكنيد من بوى يوسف را مىشنوم. (94) شنوندگان گفتند: قسم به خدا كه تو از قديم الايام تا كنون (از شوق يوسف) حواست پريشان و عقلت مشوّش است (كه هنوز بوى يوسف مىشنوى). (95)