نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : ارفع، سيد كاظم جلد : 1 صفحه : 237
15 و همينكه يوسف را با خود بردند، به اتفاق آرا تصميم گرفتند كه او را در چاه بيندازند و ما به يوسف وحى فرستاديم كه آنها را از اين كارشان آگاه خواهى ساخت در حالى كه آنها تو را نمىشناسند. 16 شبانگاه، گريهكنان به سراغ پدر آمدند. 17 گفتند: پدرجان! ما رفتيم مشغول مسابقه شديم و يوسف را كنار اثاث سفر گذاشتيم كه گرگ آمد و او را خورد و مىدانيم اگر راستگو هم باشيم، حرف ما را باور نخواهى كرد. 18 پيراهن يوسف را آلوده به خون دروغين نزد پدر آوردند. يعقوب گفت: آرى. هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته؛ بنا بر اين صبرى زيبا خواهم كرد و خداست كه در اين زمينه بايد از او يارى خواست. 19 كاروانى از آنجا گذر كرد. مأمور آب را فرستادند تا آب از چاه بياورد. همينكه دلو خود را در چاه انداخت، ناگهان بانگ برآورد: اى مژده! اين كودكى است در ميان چاه. يوسف را به عنوان برده و براى فروش قلمداد كردند؛ ولى خداوند به آنچه انجام مىدادند، آگاه بود. 20 و سرانجام يوسف را به بهاى ناچيز؛ يعنى چند درهم فروختند و به او بىاعتنا بودند. 21 كسى كه يوسف را در سرزمين مصر خريد، به همسرش گفت: او را گرامى بدار؛ شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به عنوان فرزند خويش انتخاب كنيم. و بدين ترتيب يوسف را در زمين، متمكّن و صاحب اختيار ساختيم تا اينكه تعبير خواب را به او بياموزيم و خداوند به فرمان خويش احاطه دارد؛ ولى بسيارى از مردم نمىدانند. 22 همينكه يوسف به مرحله بلوغ و رشد كافى رسيد، مقام حكمت و علم را به او داديم و بدين طريق، نيكوكاران را پاداش مىدهيم.
نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : ارفع، سيد كاظم جلد : 1 صفحه : 237