نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : --- جلد : 3 صفحه : 261
است. من از او جدا مانده ام؛ چقدر من
دلتنگم برای آن پسرک و برای صورت کوچک او. او در آرزوی من است و
من در آرزوی او، او بر من می گرید و من بر او. اشتیاق [از
رفت وآمد] میان ما به زحمت افتاد، از او به سوی من آمد و از من به سوی
او رفت».
موشحه دیگری دارد که در
آغاز آن می گوید:
«به آنچه ره های زیبا سلام
برسان و بر آن سیه چشمان درود فرست. آیا عشق گناه است ؟ آیا هم
پیاله و شراب گناه است ؟ [مرشد] صادق، صلاح مرا می خواست. ولی
من که گرفتار هوی و هوس و به هرزگی آلوده ام، چگونه به شایسته
شدن امید داشته باشم ؟
نیز این اشعار را در اواخر
عمر خود سروده است:
«من به آینه صاف و تمیز
نگاه کردم و چشمانم آنچه دیده بودند نشناختند. من در آینه پیرکی
دیدم که او را نمی شناختم؛ درحالی که پیش از این من
در این آینه جوانی را می دیدم. گفتم آن [آقایی]
که قبلاً اینجا بود کو ؟ کی از اینجا رفته ؟ کی ؟ پنداشت
من نمی فهمم و به زبان حال گفت: بله او اینجا بود؛ ولی این
بعد از او آمده است. بر خود سخت مگیر که این نیز بگذرد؛ مگر نمی
بینی هر گیاهی پس از رویش از میان می
رود. پیش از این دختران زیبا به من گفتند: برادر ! ولی
حالا به من می گویند: پدر !».
ابن خلکان نیز اشعاری در
وصف مجلس شراب از او نقل کرده است:
«چه بسا [هم پیاله هایی]
که گونه هاشان روی کف دست گذاشته و خواب صبحگاهی آنان را درربوده بود
و مرا نیز ! مدام من به آنان نوشاندم و از ته مانده آنان خوردم تا سرمست شدم
و آنچه بر من رفت بر آنان نیز رفت. و شراب می داند چگونه انتقام خود
را بگیرد؛ من جام شراب را کج کردم و او هم مرا کج (مخمور) کرد».
همچنین در یاد یاران
چنین می سراید:
«ای آن که مرا به یاد یاران
می اندازی ! یاد یاران همیشه خوش است. حدیث
او را دوباره بگو، از همه چیز او بگو که «از هر چه بگذری سخن دوست خوش
تر است». قلبی که وقتی سخن از دوست به میان آید آب می
شود، سینه را فراگرفت و از اطراف آن لبریز شد. به تپش افتاد و شروع به
بال زدن کرد؛ ای کاش می دانستم آیا دل هم پرواز می کند
؟». 3
باز اشهب
علوی بن عبداللّه بن عبیداللّه
حلبی شاعر، معروف به باز اشهب. وی ادیبی جامع الاطراف بود
و شعرش ملاحت داشت. قصیده ای دارد که در آن به شعر خود می نازد.
آغاز آن چنین است:
«از درخت بانِ باطراوت بپرس آیا
در قرقگاه باران باریده و وقت آن رسیده است که ورقا آواز بخواند ؟».
در این قصیده می گوید:
«دوستان ! آیا کسی گوش می
دارد آنچه من می گویم ؟ جاهلان مرا از سخن گفتن منع کرده اند. شرف و
بزرگی را من پیش از اینکه خودش، خودش را بشناسد و پیش از
آنکه چهره بگشاید و پیش از آنکه دهان باز کند، شناختم. و آن را به
آبشخور بلاغت گویا آوردم تا گردنبندی آراسته برای زینت
روزگار گشت. [اشعار من] با زبان حال با من نجوا می کنند و من از آنها اسرار
وحی می شنوم. شب ها را چه می شود که اقرار نمی کنند این
من بودم که به آنان ماه و انجم بخشیدم. و ای بسا نادانی که گفته
است اگر [فلانی] راست می گفت روزگار او را بالا می برد. و نمی
داند که اگر من می خواستم، بلندی را به دست می آوردم؛ ولی
از روی عزت نفس از آن روگرداندم. خداوند روا نمی دارد من به ستایش
بخیلی بپردازم که درد [دردمندان] را وسیله ای برای
ستایش [خود] قرار داده است. وقتی انسان با اقتدار بر نفس خود حکومت
نکند، بدون پاداش می میرد و با نکوهش سر از خاک برمی دارد. ای
درود بر آبی که از سرچشمه پاک است، گرچه خواریِ رکود او را تلخناک
کرده است. من چنین بودم که جز عزت خواستار چیزی نبودم، حتی
آب را در وقت تشنگی برنمی گزیدم. و چنین بودم که هر وقت نیازی
را به نفس خود عرضه می کردم هرچند نیازمند بودم، یک حالت اعراضی
در او می دیدم. و می پندارم پیری حالت مرا دگرگون
ساخته و همه زیبارویان را بر من حرام کرده است». 4
تکش خوارزمشاه
ابوالمظفر، علاءالدین تکش بن ایل
ارسلان بن آتسزبن محمدبن انوشتکین، از فرزندان طاهربن حسین. پس از
درگذشت برادرش سلطان شاه ابوالقاسم محمود در سال 589ق به حکومت خوارزم رسید.
وی شجاع و جسور بود. دولتش توسعه یافت و از چین و هند و
ماوراءالنهر تا قسمتی از خراسان رسید. به موسیقی و نواختن
عود آشنا بود و شخصا در جنگ ها شرکت می کرد، حتی یک چشم خود را
در جنگ از دست داد. او کسی است که حکومت سلجوقیان را برانداخت و تصمیم
داشت بغداد را بگیرد که در راه بغداد درگذشت. اسماعیلیان تلاش
کردند او را به قتل برسانند؛ ولی کسی که موظف به قتل بود موفق نشد و
دستگیر و کشته شد. دوران حکومتش هفت سال طول کشید و پسرش، محمدبن تکش،
جانشین وی گشت و به لقب پدر (علاءالدین) ملقب شد. 5
نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : --- جلد : 3 صفحه : 261