responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی    جلد : 1  صفحه : 1423
1- ماه رمضان، سپري در برابر گناه
2- هواي نفس، بزرگترين دشمن انسان
3- خاطره‌اي از يك شهيد در مبارزه با نفس
4- عبرت گرفتن يك تاجر از بزرگواري يك جوان بسيجي
5- خطر خسارت در عمر و جواني
6- ارزش انسان‌ها به درجات ايمان
7- ايمان، همراه با عمل صالح
8- دعوت ديگران به خوبي‌ها و پايداري بر آن

موضوع: خطرها و سپرها (1)

تاريخ پخش: 21/06/87

بسم الله الرحمن الرحيم

«الهي انطقني بالهدي و الهمني التقوي»

بينندگان عزيز پاي تلويزيون بحث را وقتي گوش مي‌دهند كه تقريباً يك سوم ماه رمضان 87 تمام شد. وفات حضرت خديجه را داريم، و يك دو سه جمله راجع به حضرت خديجه صحبت كنم. بعد هم بحث خودم را بكنم. خديجه يك معامله‌گر زرنگي بود. مال كثيرش را در راه اسلام داد، خدا فرمود: («إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَر») (كوثر/1) كوثر داديم. يعني فاطمه را گرفت. شد مادر فاطمه. كثير داد كوثر گرفت. و اين خيلي خوب است. تجارت خوبي كرد. ثروتش را داد، مادر فاطمه شد. خود فاطمه‌‌ي زهرا مادر يازده امام است. خديجه به قدري مقام دارد كه امام زين العابدين در مسجد شام در سخنراني گفت، فرمود: «أَنَا ابْنُ خَدِيجَةَ الْكُبْرَى‏» من نسل خديجه هستم. يعني امام سجاد به مادربزرگش مي‌نازيد. «أَنَا ابْنُ خَدِيجَةَ الْكُبْرَى‏» چيزي كه براي زن‌هاي ما مهم است، اخر بعضي زن‌ها اگر پدرشان پول داشته باشد، يا ارثي از پدر داشته باشند، يا كارمند باشند حقوقي داشته باشند اين چون پولدار است، يك خرده نسبت به شوهرش مثلاً مي‌گويد: تو يكي هستي. من هم يكي. من هم پول دارم. من هم حقوق دارم. من هم كارمند هستم. من هم استخدام رسمي شدم. ارث پدر به من رسيده. چه، چه. ولي خديجه خيلي سرمايه‌دار بود، همه‌ي سرمايه‌هايش را هم داد. ولي به پيغمبر، خيلي نسبت به پيغمبر تواضع داشت. اين تواضع خيلي مهم است. وفات خديجه را تسليت مي‌گوييم. دامادي خدا قسمتش كرد مثل علي بن ابي طالب، چه داد؟ چه گرفت؟ ثروت داد. داماد گرفت. گاهي يك داماد خوب مي‌ارزد كه آدم همه‌ي هستي‌اش را بدهد كه اين داماد، داماد آدم باشد. نمي‌خواهد از داماد خوب مهريه بگيريد. مهريه را بايد از كساني گرفت كه آدم نمي‌داند اين چطور آدمي است؟ وقتي داماد دامادي است كه خانواده، اخلاق، فكر، كمال، اين كمالاتي داماد دارد، ديگر اصلاً حرف پول نزن. خديجه‌ي كبري ثروتش را داد. اما داماد گرفت. علي بن ابي طالب! ثروتش را داد مادر فاطمه شد. خدايا ما را پاسدار خون‌ها و خدمات همه‌ي پيشينيان، انبيا، اوصيا، علما، مراجع، شهدا، نياكان قرار بده. و اما بحث…

1- ماه رمضان، سپري در برابر گناه

بحثي كه امروز دارم، به مناسبت اينكه مي‌گوييم: خطرها چيست. سپرها چيست؟ يكي از لقب‌هاي ماه رمضان اين است كه ماه رمضان سپر است. «الصَّوْمُ جُنَّةٌ» (كافي/ج2/ص18) «جُن» سپر هست در جبهه دست مي‌گرفتند، كه اگر كسي ششير مي‌زند به صورت نخورد. شمشير به سپر بخورد. «الصَّوْمُ جُنَّةٌ» «جن» يعني سپر. چون كله پشتش مي‌رود پنهان مي‌شود. به جنين هم مي‌گويند: جنين! چون جنين در شكم مادر پشت پوست‌هاي شكم پنهان شده. به باغ هم مي‌گويند: «جنة» چون برگ‌ها به هم چفت مي‌شود. زمين پشت برگ‌ها پنهان مي‌شود. به مجنون هم مي‌گويند: «مجنون» چون عقل پنهان شده است. پنهاني، مجنون، جنين، جنه، جنت اينها ريشه‌اش يكي است. «الصَّوْمُ جُنَّةٌ» روزه سپر است. به مناسبت اين كلمه عنواني را باز كرديم به نام خطرها و سپرها. چه خطري در جلو است؟ وچطوري از اين خطرها ما خودمان را برهانيم؟

2- هواي نفس، بزرگترين دشمن انسان

بسم الله الرحمن الرحيم. خطرها، سپرها. اولين خطر، خطر نفس است. دشمن ما، خواسته‌هاي ما است. مثلاً نفس دوست دارم. اينكه مي‌گويد: دوست دارم بگويند: قهرمان عرب! سردار قادسيه! چون خوشش مي‌آمد به هوس افتاد عراق را خراب كرد. ايران را خراب كرد. كويت را خراب كرد. نكبت دنيا، جهنم آخرت هم براي خودش خريد. همه به خاطر نفس است. نفس چه مي‌كند؟ روايت داريم، «اعداي عدوك» بالاترين دشمن، «نَفْسَكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْك‏» (بحارالانوار/ج17/ص314) حديث داريم بالاترين دشمن نفس انسان است. من از اين خوشم نمي‌آيد. خوب همين كه تو خوشت نمي‌آيد آنوقت شروع مي‌كني فحش مي‌دهي. غيبت مي‌كني. تهمت مي‌زني. نفس است. چرا خوشت نمي‌آيد؟ مگر من و تو چه كسي هستيم كه خوشمان بيايد يا خوشمان نيايد؟ نفس است. قرآن مي‌گويد: بهشت براي كسي است كه جلوي نفسش را بگيرد. («وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى») (نازعات/40) ‏ («فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى») (نازعات/41) چون گاهي وقت‌ها آدم عصباني مي‌شود. نفس خطر است. در مقابل نفس مهار لازم است. مهار نفس. درباره‌ي مهار نفس قرآن مي‌گويد: («وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى») نفسش را از هوا و هوس‌ها نهي كند. («وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى») دختر زيبايي را در خيابان مي‌بيند. دلش مي‌خواهد نگاهش كند. نفس مي‌گويد: ببين چه خوشگل است؟ نه من خودم را نگه مي دارم. حديث داريم اگر كسي، جواني دختري را ديد و به او ميل پيدا كرد، خودش را نگه داشت و دعا كرد، آن دعا حسابي ديگر دارد. مي‌گويد: خدايا! به هر حال انسان شهوت دارد ديگر، تمايل دارد. اين زمينه هست. لااقل مي‌توانم از نگاه هم لذت ببرم. خدايا من خودم را نگه مي‌دارم. تو از حلال قسمت من كن. خدا معامله‌گر خوبي است. خيلي خدا يك چيز ساده‌اي را مي‌گيرد، ببين يك تخم هندوانه را مي‌گيرد يك بوته‌ي هندوانه مي‌دهد. يك تك سلول و اسپرم و نطفه را مي‌گيرد، يك انسان مي‌دهد. اين عبادت‌هاي ناقص ما را مي‌گيرد مي‌گويد: ماه رمضان نهارت را غروب بخور. مي‌شود روزه! آنوقت ببين من چه مي‌كنم؟ «الصَّوْمُ لِي‏» (كافي/ج4/ص63) روزه براي من است. من مي‌خواهم جزا بدهم. يعني كار نداشته باشيد چه است؟ خدايي كه يك دانه را مي‌گيرد يك خوشه‌ مي‌دهد. يك دانه در گندم مي‌گيرد يك خوشه مي‌دهد. خدايي كه دانه را مي‌گيرد خوشه مي‌دهد، تك سلول و اسپرم را مي‌گيرد آدم مي‌دهد. آن خدا يك معامله با خدا بكن. بگو: خدايا من خودم را نگه مي‌دارم. تو كمكم كن. («وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» «فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى») غيظ شد. («وَ الْكاظِمينَ الْغَيْظَ») (آل‌عمران/134) عصباني شدي. («وَ الْكاظِمينَ الْغَيْظَ») غيظت را كظم كن. جلوي نفست را بگير. ببين خدا برايت چه مي‌كند.

3- خاطره‌اي از يك شهيد در مبارزه با نفس

اينجا كرمانشاه است. در همسايگي شما همدان، يك خاطره‌اي داشتم، سال‌هاي قبل در تلويزيون گفتم. منتهي چون سال سي‌ام است كه ما در تلويزيون هستيم، در اين سي سال خيلي‌ها يادشان رفته و خيلي‌ها هم نسل نو جلو آمدند. اين خاطره، خاطره‌ي مهمي است. من خواهش مي كنم زيادي گوش دهيد. خيلي خاطره‌ي قشنگي است. اصلاً اين فيلم‌نامه است. اگر كسي پاي تلويزيون باشد مي‌تواند اين را سناريو كند فيلم كند. يك فيلم‌نامه است. چند سال پيش، شايد 15 سال، 18 سال پيش من مسئول نهضت سواد‌ آموزي بودم و در تهران پشت ميز نشسته بودم. به سرم افتاد همدان بروم سركشي از نهضت سوادآموزي. حالا چطور من به دلم افتاد، نفهميدم. به من اينطور باورم شد كه بروم. همدان رفتم شهيد محراب آيت الله مدني آنجا همدان خانه‌اي داشت كه شهيد كه شده بود بعد از ايشان مرحوم آيت الله موسوي كه او را هم خدا همه آنها را رحمت كند، ايشان خانه‌ي آيت الله مدني آمده بود. من نزديك غروب خانه‌ي ايشان رسيدم. تا نشستم لحظاتي شده و نشده يك پيرمردي آمد گفت: امشب مهمان خانه‌ي ما باشيد! زمان هم زمان ترور مِرور بود. من چند تا محافظ داشتم. گفتم: كه من محافظ دارم. من تنها نيستم. گفت: با محافظ‌هايت! گفتم: آخر من خانه‌ي امام جمعه آمدم. من مهمان امام جمعه هستم. بايد او اجازه بدهد كه خانه‌ي شما بيايم. گفت: امام جمعه هم بايد بيايد. گفتم: او هم پاسدار دارد. گفت: هر دوي شما با پاسدارهايتان بياييد. گفتيم: آخر ده، پانزده نفر مي‌شويم. گفت: باشد. گفتيم: حالا باشد بعد! گفت: چرا مي‌گويي: باشد. مي‌داني من پدر دو شهيد هستم. آمدم مي‌خواهم امشب خانه‌ي ما بياييد. ما به آيت الله موسوي گفتيم، گفت: خوب مي‌رويم. ما از تهران خانه‌ي شهيد محراب آيت الله مدني آمديم. اين پدر دو شهيد نزديك غروب من را قلاب كرد خانه‌ي خودش برد. يك خانه‌ي محقري در يك اتاق دور تا دور نشستيم و اين پدر دو شهيد از شهيدهايش مي‌گفت. همينطور كه ما هم گوش مي‌داديم خاطرات بچه‌هايش را نقل مي‌كرد، يك پير مرد دويد داخل آمد. بدو! ريش‌هاي سفيد، من را بغل كرد بوسيد. آ…! آقاي قرائتي! در تلويزيون چند سال است مي‌بينمت. مي‌خواستم از بيرون شيشه هم ببينمت. دويد من را بوسيد بغل ما نشست و حرف‌هاي صاحبخانه پدر دو شهيد را قيچي كرد، گفت: من بگويم. من بچه‌هايم همه دختر هستند. فقط يك پسر داشتم آن پسر هم شهيد شد. اما چه پسر خوبي! اين پسر من كه شهيد شد معلم آموزش پرورش بود. مقداري هم در صورتش ريش داشت. در مسجد كسي عصباني مي‌شود تُف مي‌اندازد به ريش پسر من. مي‌گويد: اين انقلاب بود شما داشتيد؟ تُف! يك تُف كرد. بچه‌هاي بسيج مقاومت مي‌خواهند او را بزنند، حالا بالاخره كسي به ريشش تُف بياندازند عصباني مي شود. اينجا نفس هيجاني مي‌شود. («وَ الْكاظِمينَ الْغَيْظَ») وقتي عصباني شدي بايد خودت را نگه داري. مي‌گفت: تا بچه‌هاي بسيجي مقاومت خواستند بزنند دستمالش را درآورد و گفت كه: بابا اين حالا عصباني شده. من آب دهان ايشان را پاك مي‌كنم. تمام شد و رفت. ديگر حالا در يك مسجد به خاطر يك آب دهان درگيري نكنيد. ترشح شد. ولش كنيد. خوب، ماجرا تمام مي‌شود و بعد اين معلمي كه تف به ريشش افتاده است، مي‌رود جبهه و شهيد مي‌شود. آن آقايي كه آب دهان پرتاب كرده است، ناراحت مي‌شود كه من به كسي آب دهان پرتاب كردم كه در جبهه شهيد شد! آمد پهلوي من عذرخواهي ‌كند. كه ببخشيد من به پسر شما جسارت كردم. من را حلال كن. اين بچه جبهه رفت شهيد شد. چه جواني، چه معلمي، چه پسر خوبي! آنوقت خدا چه پسري به من داد؟ الحمدلله! همينطور الحمدلله! الحمدلله! الحمدلله! مرد افتاد و مرد. ما را مي‌گويي اصلاً كلافه شديم. اين چه فيلمي است؟ به امام جمعه گفتم: امشب چه خبر است؟ گفت: نمي‌دانم! خدا دارد براي ما فيلم نشان مي‌دهد. ديدني‌ها را امشب نشان مي‌دهد. خدا، تلويزيون كه ديدني نشان مي‌دهد، يك نفر را نشان مي‌دهد شيشه مي‌خورد. خوب حالا شيشه خوردن ديدني است؟ اين ديدني است. چطور شد من از تهران آمدم همدان؟ اين پيرمرد پدر دو شهيد چه كسي بود ما را خانه‌ي خودش آورد؟ اين يكي چه كسي بود كه دويد حرف‌ها را قيچي كرد. پيام داد در جلسه مرد. ما كلافه شديم. بالاخره آن شب، شبي بود تا نزديك صبح من خوابم نبرد. يعني مرتب فكر مي‌كردم قرائتي اگر كسي آب دهان به صورت تو پرتاب كند، تو («وَ الْكاظِمينَ الْغَيْظَ») داري يا نه؟ تو نفست را مي‌گيري از شهوت، از پول، از غضب، بالاخره نفس است. خطر نفس است. ما چون تحت تأثير اين ماجرا قرار گرفتيم،

4- عبرت گرفتن يك تاجر از بزرگواري يك جوان بسيجي

اين قصه را در تلويزيون گفتيم. يكي دو روز بعدش يك پيرمردي آمد گفت: اين معلم همداني چه كسي بود؟ من تحت تأثير قرار گرفتم. پاي تلويزيون گريه كردم. منقلب شدم. من يك تاجر تهراني هستم. هيچ كاري نكردم. فقط دنبال خواسته‌هاي خودم بودم. اينها چطور آدم‌هايي هستند؟ فرشته هستند؟ در جهاد اكبر، در خودسازي، نفسشان را جلو مي‌گيرند. در جبهه، در مقابل دشمن مي‌ايستند. اين جوان‌ها كجا هستند. ما پيرمردها كجا؟ من آمدم تمام اموالم را وقف كنم. وقف چه كسي؟وقف نهضت سوادآموزي. به او گفتم: شما خمس هم مي‌دهي؟ گفت: نه! گفتم: خمس واجب است. وقف مستحب. شما اول بايد واجبات را عمل كني. كسي كه غسل جنابت دارد اول بايد غسل جنابت كند. نه حالا، غسل جمعه بكند. آنكه واجب است خمس است. پس شما برو خمس بده، اگر صد ميليون داري، يك ميليارد، ده ميليارد هرچه داري بيست درصدش را بده مي‌روي بهشت. باقي‌اش هم براي خودت. اما اگر همه‌ي اموالت را هم وقف كني باز هم جهنم مي‌روي. چون واجب را انجام ندادي. رفت. دوستان ما در نهضت سوادآموزي گفتند: تو چطور آدمي هستي؟ شكار در دستت مي‌آيد رهايش مي‌كني؟ گفتم: ما كه شكارچي نيستيم. ما حجة الاسلام هستيم. حجة الاسلام يعني بايد هرچه اسلام گفته بگويد. معناي حجة الاسلام يعني حرف‌هايش حجت است. كسي بايد باشد كه بشود به حرفش اعتماد كرد. من كه اين را نياوردم. اين معلم شهيد همداني اين را آورده است. من كه او را نياوردم. خاطره‌ي او اين را تحت تأثير قرار داده آمده پول‌هايش را به نهضت بدهد. خود پيرمرد را هم ديديم كه يك مرتبه آمد. برگشت. گفت: حاج آقا ما نديده بوديم، به آخوند پول بدهند نگيرد. گفتم: شما با چند تا آخوند بودي؟ من خيلي آخوند سراغ دارم كه پول بدهي نمي‌گيرد. به او بگو: چه پولي است، ممكن است بگيرد، ممكن است نگيرد. شما پول وقف است. از كسي كه خمس نداده، اول خمست است. مكه مي‌خواهي بروي اول بايد خمس بدهي. افطار مي‌كني اول خمست را بده كه بچه‌هايت، زن و بچه‌ات با لقمه‌ي حلال افطار كنند. گفت: من هم خمس مي‌دهم، هم وقف مي‌كنم. گفتم: اول خمست را بده. امام هم زنده بودند. بله اگر امام زنده بودند كه پس قصه بالاي بيست سال است. من گفتم: 15 سال؟ بله پس برو آن طرف‌تر. امسال سال نوزدهم است كه سالگرد است. بله پس آن طرف بيست سال است. خلاصه ايشان، خمس را داد و بعد اموالش را هم وقف كرد و يك باغي داشت كرج، ملارد كه آن باغ را ما گرفتيم و ساختماني درست كرديم، تابلو هم زديم. اردوگاه شهيد باهنر براي تربيت معلم نهضت سوادآموزي. اين قصه عقبه هم دارد. قصه عقبه هم دارد كه باقي‌اش را نمي‌گويم. چون مي‌ترسم طول بكشد.

بحثم اين است خدا چه مي‌گيرد چه مي‌دهد؟ يك لحظه معلمي كه آب دهان به صورتش پرتاب شود، نفسش هيجاني شد. در يك لحظه با خدا معامله كرد، گفت: خدايا! من به خاطر تو («وَ الْكاظِمينَ الْغَيْظَ») با هم بگوييد… «…(غيظ») من خطر نفسم است، جلوي نفسم را مي‌گيرم. شد؟ بعد هم جبهه مي‌رود، شهيد مي‌شود. خدا براي اينكه اين آب دهان بماند در تاريخ به سر من مي‌اندازد همدان بيايم. به پدر دو شهيد مي‌گويد: برو غروب آنجا، قرائتي و امام جمعه‌ را قلاب كن و خانه‌ي خودت ببر. به پدر يك شهيد مي‌گويد: بدو! چون اگر يواش مي‌آمد، در راه مي‌مرد. بدو آمد من را بغل كرد، بوسيد، خبر پدرش را گفت. خبر پسرش را گفت و همانجا مرد. من تحت تأثير قرار گرفتم. خاطره را در تلويزيون گفتم، آن تاجر تهراني خمسش را داد. يعني آب دهان به صورت يك معلم همداني مي‌افتد به خاطر اينكه نفسش را جلو مي گيرد، خدا اين را به يك اردوگاهي در كرج مبدل مي‌كند كه چند هزار نفر تا حالا در آن اردوگاه تربيت شدند. تُفي در همدان مي‌افتد. اردوگاهي در كرج… يك دانه مي‌دهي، يك خوشه مي‌دهد. اينطور نيست كه اگر من از يك شهوتم بگذرم، كلاه سرم برود. كلاه سرم نمي‌رود. هر گناهي پيش آمد ما خودمان را نگه داشتيم، خدا جبران مي‌كند. اسم خدا جبار است. در دعاي عيد فطر مي‌گوييد: «وَ أَهْلُ الْجُودِ وَ الْجَبَرُوتِ» (فقيه/ج1/ص512) «جود» يعني مي‌دهد. «جبروت» يعني جبران مي‌كند. اگر يك وقتي نفستان هيجاني شد، اگر يك جايي خودتان را نگه داشتيد، خدا جبران مي‌كند. («وَ إِذا ما غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُون‏») (شوري/37) وقتي عصباني شدي خودت را نگه دار. علامت مومن اين است. يكي از خطرها نفس است. يك دعا كنم. خدايا تو خودت مي‌داني كه چقدر آن‌ها و لحظات و ساعت‌ها، شب‌ها، روزها، ما دنبال هوس خودمان رفتيم. دنبال نفسمان رفتيم. ماه رمضان بيننده‌ها گوش مي‌دهند. من به آمين بيننده‌ها اميدوار هستم. دعا مي‌كنم آمين بگوييد. خدايا هرچه تا به حال دنبال نفس رفتيم اين گذشته‌ي ما را ببخش و بيامرز. از اين به بعد يك ايماني به ما بده كه وقتي نفسمان هيجاني مي‌شود با آن ايمان و تقوا نفسمان را مهار كنيم. خوب يكي از خطرات نفس است. يكي‌از خطرها… يك صلوات بفرستيد. (صلوات حضار)

5- خطر خسارت در عمر و جواني

يكي از خطرها خسارت است. خسارت يعني آدم لحظه به لحظه‌ي عمرش را از دست بدهد چيزي هم در دستش نيست. قرآن مي‌فرمايد: («إِنَّ الْإِنْسانَ لَفي‏ خُسْر») (عصر/2) نگفته: «إِنَّ الْإِنْسانَ لَفي ضرر» فرق ضرر و خسارت اين است كه ضرر مثل سكه است. سكه، وزنش ثابت است. طلا هست و وزنش هم معلوم است. اما گاهي نرخش بالا مي‌رود گاهي پايين مي‌رود. اگر نرخ پايين آمد، مي‌گويي: ضرر كردم.  سكه از بين نرفته، نرخش پايين آمده. خسارت مثل يخ است. يخ فروشي اگر كسي يخش را نخرد، نرخ يخ پايين نيامده. سرمايه‌اش آب شده است. هرجا سرمايه آب شود خسارت است. هرجا سرمايه باشد نرخ كم شود… اگر مي‌گفت: « وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْانسَانَ لَفِى ضرر» يعني هستي نرخت كم شد. وقتي مي‌گويد: («إِنَّ الْإِنْسانَ لَفي‏ خُسْر») يعني مثل يخ داريم آب مي‌شويم. از پارسال تا حالا 365 روز آب شديم. اين خطرهاست. آب شدن ما خطر است. سپر چيست؟ («إِنَّ الْإِنْسانَ لَفي‏ خُسْر»)  سپر اين است. («إِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا») سپر اين است. («إِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا») ديگر («وَ عَمِلُوا الصَّالِحات‏») ديگر چه؟ («وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ») چهارمي («وَ تَواصَوْا بِالصَّبْر»)

6- ارزش انسان‌ها به درجات ايمان

خوب، من راجع به ايمان سه تا حديث بخوانم. حديث: 1- ايمان ده درجه است. حديث داريم ايمان ده درجه است. بعضي يك درجه ايمان دارند. در حدي است كه مثلاً يك عالمي را مي‌بينند مي‌گويند: سلام عليكم! يك افرادي هستند نه! مسجد عالم هم مي‌روند نماز جمعه، جماعت هم مي‌خوانند. بعضي‌ها خمس و زكات هم مي‌دهند. اصلاً بعضي‌ها جبهه مي‌روند. درجه داريم. يك كتاب روي ميز باشد مي‌خوانند. بعضي‌ها پول مي‌دهند مي‌خرند. بعضي‌ها بالاتر از پول اصلاً مي‌روند در كتابخانه. بعضي‌ها شماره تلفن دانشمند هم دارند كه سؤالاتشان را از دانشمند تلفني مي‌پرسند. درجه دارد. عاشق علم، آن كسي كه كتاب روي ميز است برمي‌دارد، مي‌خواند، اين عاشق نيست. حالا تخمه هم بود، تخمه مي‌شكست. اما آن كسي كه درجه دارد. ايمان ده درجه است. اين يك حديث.

حديث ديگر داريم كساني كه ايمانشان بالا است، سر به سر ايمان ضعيف‌ها نگذارند. يعني نردبان ده پله‌اي سر به سر چهار پايه نگذارد. اين هم يك حديث داريم. يك حديث هم داريم اگر مي‌خواهيد ببينيد ايمان شما چقدر است، ببينيد كجا گناه مي‌كنيد؟ اگر به شما يك بستني دادند، دروغ گفتي نرخ شما يك بستني است. اگر به خاطر بستني دروغ نمي‌گويم اما يك سكه بيايد دروغ مي‌گويم، نرخ شما يك سكه است. اگر به خاطر يك سكه دروغ نمي‌گويم، اما اگر يك حواله ماشيني باشد، يك قطعه زميني باشد دروغ مي‌گويم. بنابراين هركس مي‌خواهد ببيند چقدر دين دارد ببيند كجا خلاف مي‌كند؟ هرجا خلاف كرديم نرخ ما همان است. داريم، بيننده‌ها در آستانه‌ي دهه‌ي دوم ماه رمضان بحث را گوش مي‌دهند. اميرالمومنين نرخش چقدر است؟ حضرت علي (ع) فرمود: اگر حكومت كره‌ي زمين را به من بدهند، اگر حكومت كره‌ي زمين را به من بدهند، كه پوست جو از دهان مورچه بگيرم، يعني اين مقدار كم به مورچه ظلم كنم، نمي‌كنم. يعني نرخ من از كره‌ي زمين بيشتر است. آدم هست يك بستني‌ به او بدهي 32 دروغ برايت مي‌گويد، آدم هست حكومت را به او بدهي يك خلاف نمي‌كند. خطر چيست؟ اينكه داريم آب مي‌شويم. سپر چيست؟ چه چيز ما را حفظ مي‌كند؟ ايمان!

7- ايمان، همراه با عمل صالح

حالا اگر ايمان داشتيم كافي است؟ نه! مي‌گويد: («وَ عَمِلُوا الصَّالِحات‏») عمل صالح! من اين («وَ عَمِلُوا الصَّالِحات‏») را برايتان بگويم. ببينيد فرق اين سه كلمه چيست. «مسجد، مساجد، المساجد» مسجد يعني يكي. مساجد يعني چند تا، المساجد يعني تمام مساجد. مسجد، مساجد، المساجد. يكي، چند تا، همه. اينجا نگفته: («إِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات‏») اگر مي‌گفت: («عمل صالح») يعني يك كار تو درست باشد. اگر مي‌گفت: («عَمِلُوا صالِحات‏») يعني چند كارت درست باشد. وقتي مي‌گويد: («عَمِلُوا الصَّالِحات‏» «الصَّالِحات») يعني همه‌ي كارهايت درست باشد. («الصَّالِحات») همه‌ي كارهايت درست باشد. بعضي افراد يك كارشان خوب است. نماز مي‌خواند. ولي به فقرا كمك نمي‌كند. يك روز حضرت در مسجد آمد فرمود: بلند شو بيرون برو. بلند شو! بلند شو! بلند شو! («قُم، قُم، قُم») گفتند: يا رسول الله! چرا اينها را از مسجد بيرون مي‌كني؟ فرمود: اينها نماز مي‌خوانند به فقرا كمك نمي‌كنند. مسلمان بايد چند بعدي باشد. يعني هم اهل مسواك باشد. هم اهل تحصيل باشد. هم اهل ادب باشد. هم انقلابي باشد. هم نمي‌دانم همسرداري‌اش، هم پدر داريش، مادر داريش، يعني همه‌ي كارهايش درست باشد. «الصالحاتي» خدا «صالحي و صالحاتي» را نمي‌خواهد. خدا آنچه كه مي‌خواهد با هم بگوييد «الصالحاتي» مي‌خواهد. خطر چيست؟ داريم آب مي‌شويم. چه كنيم؟ در مقابل عمري كه از تو كم مي‌شود به ايمانت اضافه شود.«بَلِّغْ بِإِيمَانِي أَكْمَلَ الْإِيمَان‏» (صحيفه/92) آدم بايد روز به روز ايمانش زيادتر شود. («إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُه‏») قرآن مي‌گويد: افرادي هستند كه هر آيه‌اي كه به آنها تلاوت مي‌شود («زادَتْهُمْ إيمانا») (انفال/2) ممكن است علم آدم اضافه شود ولي ايمان آدم اضافه نشود. ممكن است علم آدم اضافه شود، ولي ايمان آدم اضافه نشود. خوب آقا اگر ما ايمان داشتيم اين ايمان ما هم ده درجه بود، از صالحي و صالحاتي هم عبور كرديم، رسيديم به مرز، رسيديم به مرز، رسيديم به مرز «الصالحاتي» ول مي‌كنيد.

8- دعوت ديگران به خوبي‌ها و پايداري بر آن

مي‌گوييم: نه! خدا مي‌گويد: تازه («وَ تَواصَوْا بِالْحَق‏») يك ترياكي سالي چند تا ترياكي درست مي‌كند. يك نماز جمعه رو هم بايد سالي چند تا نماز جمعه رو درست كند. اينكه خودت نماز مي‌خواني، خودت عملت صالح است، كافي نيست. («وَ تَواصَوْا) (بِالْحَق‏») ديگران را به حق سفارش كن. بگويي: آقا گوش نمي‌دهند. مي‌گويند: به تو چه؟ فضولي! وقتي به تو گفتند: فضولي («وَ تَواصَوْا بِالصَّبْر») (عصر/3) يعني مقاومت كن. مگر مقوا هستي كه با باران آب شود. مرتب بگو. اينها كه جنسشان را حراج مي‌كنند، اينها كه مي‌خواهند جنسشان را بفروشند، يكبار كه نمي‌گويند: مثلاً آي لبو! مي‌گويد: من والله گفتم: آي لبو! كسي نخريد. پس برويم خانه. از غروب تا ساعت يازده شب، مي‌گويد: لبو، لبو، لبو، لبو، لبو، لبو، يعني هزار بار مي‌گويد تا بفروشد. شما يكبار به پسرت گفتي، من يكبار به او گفتم: نماز بخوان. نخواند ديگر به او نمي‌گويم. خوب، بيخود! قرآن مي‌گويد: («وَ أْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِر …» «وَ اصْطَبِرْ عَلَيْها») (طه/132) يعني مقاومت كن. مگر با يكبار باد زدن ذغال سرخ مي‌شود؟ مرتب بايد بزني تا سرخ شود. مگر با يكبار حركت خون در قلب زنده هستيم؟ بايد دائما اين خون بيايد و برود تا زنده باشيم. دائماً نفس بايد وارد ريه شود. با تكرار ما زنده هستيم. با يكبار تابيدن خورشيد كه خرما نمي‌پزد. تكرار و صبر، خطر چيست؟ نفس! سپر چيست؟ از خدا بخواهيم خدا كمكمان كند، مهار كنيم. خطر چيست؟ آب مي‌شويم. سپر چيست؟ در مقابل اينكه آب شديم روز به روز ايمانمان زياد شود. علممان زياد شود. رشدمان زياد شود.

من يك سوال مي‌كنم جوابش را شما در ذهنتان بدهيد. به من نگوييد. در تلويزيون هم نگوييد چون مي‌ترسم يك وقت بد شود. آبروريزي شود. دبستاني‌ها ادبشان نسبت به معلم بيشتر است يا راهنمايي‌ها؟ خودتان بگوييد. راهنمايي‌ها نسبت به معلم ادبشان بيشتر است يا دبيرستاني‌ها؟ راهنمايي‌ها بيشتر در نمازها شركت مي‌كنند يا دبيرستاني‌ها؟ دبيرستاني‌ها بيشتر در نماز شركت مي‌كنند يا دانشجوها؟ دانشجوها بيشتر مي‌آيند در مسجد يا اساتيد دانشگاه؟ كاسب‌ها بيشتر مسجد مي‌آيند يا تجار؟ اگر ديديم هرچه علم ما زياد شد، ادبمان نسبت به پدر و مادر، ادبمان نسبت به استاد و معلم، تواضعمان، عبوديتمان نسبت به خدا اگر هرچه باسوادتر شديم آنها هم اضافه شد، معلوم مي‌شود اين علم، علم مفيد است. اما اگر هرچه باسوادتر شديم،پرروتر، پرخاش‌تر، متكبرتر، مادر حرف نزن. چه خبر است؟ من ليسانس هستم. تو سواد نداري. اوه! اوه! اوه! ليسانس هم سواد است؟ صد تا كتاب خواندي اينقدر پز مي‌دهي؟ آدم بايد حالا كه ليسانس شد ادبش به مادرش بيشتر باشد. اگر بچه، راهنمايي،بيش از دبيرستاني، دبيرستاني بيش از دانشجو، من نمي‌خواهم به كسي جسارت كنم. خيلي از دانشجوها ادبشان از دبيرستاني‌ها بيشتر است. آن، طوري نيست. او بايد باشد. اما اگر ديديم بنده زماني كه راهنمايي بودم، ادبم بيشتر بود، دبيرستان بودم اگر خداي نكرده، خداي نكرده، خداي نكرده، دانشجو ديد، اگر يك حجة الاسلام ديد وقتي طلبه بود بيشتر به مردم سلام مي‌كرد، حالا كه حجة الاسلام والمسلمين شده سلام كردنش به مردم كم شده. اين بايد در خودش تجديد نظر كند. چون حديث داريم اميرالمومنين مي‌فرمايد: «ثمرة العلم العبوديه» «ثمرة العلم» چه حديث قشنگي! ثمره‌ي علم، «العبوديه» ثمره‌ي علم بندگي است. اگر هرچه باسوادتر شديم، ديديم مسجد كمتر مي‌رويم. سلام كمتر مي‌كنيم. تواضعمان كمتر است. پرخاش ما بيشتر است. معلوم مي‌شود اين علم، علم مفيد نيست. علم اگر مفيد نباشد خطرناك است. به قدري خطرناك است كه حديث داريم پيغمبر ما هرروز مي‌گفت:«أَعُوذُ» پناه مي‌برم. «أَعُوذُ بِكَ» خدايا پناه مي‌برم به تو. «مِنْ عِلْمٍ» پناه مي‌برم از علمي كه «لَا يَنْفَع» علمي كه مفيد نيست. علم هست اما مفيد نيست. «أَعُوذُ بِكَ مِنْ عِلْمٍ لَا يَنْفَع‏» (مستدرك/ج5/ص69)

اين بحث ادامه دارد. خطر گناه، خطر شيطان، خطر نگراني از آينده، خطر دشمن، اينها… اين بحث ادامه دارد. در اين بيست و هفت، هشت دقيقه دو تا را بيشتر نگفتيم. نفس، بالاترين دشمن ما است. صدام دشمن هشت ساله‌ي ما بود. در جنگ ها دشمن ما، دوساله، ده ساله، بيست ساله، اما نفس از وقتي خودمان را مي‌شناسيم اين نفس ما را وسوسه مي‌كند تا لحظه‌ي مرگ. دشمن دائمي است. دشمن خنجر بدست را آدم مي‌بيند. نفس در دلمان است و ما را وسوسه مي‌كند و آن هم پيدا نيست. 1- هم دشمن مخفي است. 2- هم دشمن دائمي است. هم مخفي، هم دائمي است و هم توطئه‌هايش دراز مدت است. دشمن يك تير مي‌اندازد فرار مي‌كند. يك چاقو مي‌كشد فرار مي‌كند. اين هم ضربه مي‌زند هم آنجا مي‌ماند.خيلي مهم است. قهرمان اين حركت‌ها خديجه‌ي كبري بوده است. همه‌ي زن‌ها، چون وفات حضرت خديجه گوش مي‌دهيد، بايكوت كردند. گفتند: خديجه اشتباه كرد. زن‌ها با او قهر كردند. ولي ايشان گفت: من داماد را تشخيص دادم. پيغمبر داماد خوبي است. همه‌ي اموالم را مي‌دهم در مقابل همه‌ي خواستگارانم همه را رد مي‌كنم من بايد زن اين شوم. ولو فقير است و يتيم اما كمالات دارد. گاهي يك عروس بايد بگذرد. گاهي يك داماد بايد بگذرد. داماد اين دختر، دختر خوبي است. حالا پدرش نمي‌دانم معروف نيست. مشهور نيست. نمي‌دانم پدرش سوار دوچرخه مي‌شود. من مي‌خواهم پدر زنم سوار بنز باشد. اينها نفس است. در ازدواج به خاطر نفس گير هستيم. در تحصيل به خاطر نفس گير هستيم. دختر خانم حالا كنكور رد شدي دنبال خياطي برو. نه چهار سال پشت كنكور مي‌ماند. دختر عموهايم ليسانس بگيرند من نگيرم؟ اين نفس است. مي‌خواهد به دختر عمويش برسد. حالا فكر هم مي‌كند اگر ليسانس گرفت، مدير كل اداره‌ي سه كنج مي‌شود. اينطور نيست. ما الآن چند ميليون ليسانس و فوق ليسانس داريم اصلاً شغل نيست. دانشجوها! هركس حرف مرا مي‌شنود شغل نيست. نيست. نيست. خلاص! اداره‌ها درش قفل است. استخدام رسمي نيست. اگر مي‌خوانيد براي خدا بخوانيد. براي اينكه دختر عموي من ليسانس گرفته، به خاطر اينكه استخدام رسمي شوم. به خاطر اينكه زير بار منت شوهرم نروم. خودم كيفم پول داشته باشد. اينها را ول كن. يك مقدار هوا و هوس است. ما دائماً در هوا و هوس گير هستيم. در هوا و هوس خودمان گير هستيم. خدايا تو را به حق امير المومنين كه آب دهان به او پرتاب كردند، خودش را نگه داشت، تو را به حق امام حسن مجتبي كه پاي خطبه‌ها مي‌نشست به اميرالمومنين در خطبه‌هاي نماز جمعه لعنت مي‌كردند و امام حسن لعنت بر پدرش را مي‌شنيد، مي‌سوخت ولي خودش را نگه مي‌داشت. به آبروي اميرالمومنين كه فرمود: صبر كردم مثل آدمي كه در چشم من تيغ است. در گلويم استخوان است. به آبروي آنها كه در تاريخ خودشان را نگه داشتند، نفسشان را نگه داشتند، وقت هيجان نفس خودت دست ما را بگير. ما را از («لَفي‏ خُسْر»)(عصر/2)  ها از آنهايي كه آب مي‌شوند و چيزي هم ذخيره نكردند، ما را از خاسرين قرار نده. هرچه به عمر ما اضافه مي‌كني بر ايمان و عمل صالح و («وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْر») (عصر/3) ما بيفزا.

«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی    جلد : 1  صفحه : 1423
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست