responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی    جلد : 1  صفحه : 2275

1- صلح و جنگ، تابع تشخیص وظیفه
2- تفاوت‌های زمان معاویه و یزید
3- جهل و ناآگاهی مردم در زمان امام حسن علیه السلام
4- تفاوت یاران امام حسن و امام حسین علیهما السلام
5- خیانت فرماندهان در لشگر امام حسن علیه السلام
6- پیشنهاد صلح از جانب معاویه
7- حضرت قاسم، یادگار امام حسن علیه السلام در کربلا
8- مقایسه حضرت قاسم و حضرت اسماعیل

موضوع: ماجرای صلح امام حسن علیه السلام
تاريخ پخش: 20/03/96

بسم الله الرحمن الرحيم
«الهي انطقني بالهدي و الهمني التقوي»

نیمه رمضان، شب مبارک، تولد مبارک، همه را باید تبریک بگوییم. بحثی را که امشب می‌خواهم برای شما در نیم ساعت بگویم، اگر جلسه کوچک بود و با تخته سیاه طراحی می‌کردم بهتر بود ولی در صحن جامع و تخته سیاه و جمعیت انبوه نمی‌شود. ولی من یک دسته بندی کردم که بتوانید نقل کنید.
من چند هزار ساعت با کم و زیاد در ماشین نشستم، چون دل ندادم یاد نگرفتم. اگر ده، بیست ساعت دل داده بودم، راننده شده بودم. شما نیم ساعت را بخصوص اینهایی که سنشان کمتر است دل بدهید که برای همیشه یادتان بماند. چرا امام حسن صلح کرد؟ چرا امام حسین جنگ کرد؟ چون تولد امام حسن مجتبی است و شب تولدش است. می‌خواهم دلیل صلح را بگویم.

1- صلح و جنگ، تابع تشخیص وظیفه


1- اولاً صلح همه جا بد نیست. این اصل است. ما قانون نداریم زنده باد جنگ! مرگ بر صلح! نه گاهی باید گفت: زنده باد جنگ، گاهی باید گفت: زنده باد صلح! این وابسته به نتیجه است. گاهی نتیجه صلح بیشتر است و گاهی نتیجه جنگ بیشتر است. پس قانون نداریم که زنده باد…بگویید… شل می‌گویید من شک می‌کنم گرفتید یا نه! حرف‌هایم را ابتر و ناقص می‌زنم. نصفش را من می‌گویم و نصفش را شما بگویید. قانون نداریم که همیشه جنگ، زنده صلح، مرده باد… ببینیم وابسته به چیست. گاهی نتیجه صلح بهتر است، گاهی نتیجه جنگ، این یک مورد. یک اصل است.
اصل دوم اینکه امام حسن ترسو نبود. در یکی از جبهه‌ها امام حسن مجتبی چنان شمشیر می‌زد که امیرالمؤمنین تعجب کرد. پس اگر صلح کرد، نگوییم ترسید. اصل اول اینکه جنگ همه جا خوب نیست. صلح هم همه جا خوب نیست. اصل دوم امام حسن ترسو نبود.
اصل سوم اینکه پیغمبر پیش بینی کرد که یکی از نوه‌هایش امام حسین می‌جنگد و یکی از نوه‌هایش صلح می‌کند، و لذا فرمود: «الحسن و الحسين امامان‏ قاما أو قعدا» (المناقب/ج3/ص394) یعنی گیر ندهید که چرا اینجا چنین کرد و چرا آنجا چنان کرد. اختیار را با امام گذاشت که امام تصمیم بگیرد. این سه اصل است.
مسأله دوم اینکه طاغوت‌ها همه یکسان نیستند. طاغوت‌ها، این دندان کوچک، یک دندان یازده رقم تخصص دارد. این برای یک دندان است. اگر یک کسی مثل امام حسین با یزید جنگید، معنایش این نیست که امام حسن هم با معاویه بجنگد.

2- تفاوت‌های زمان معاویه و یزید


یزید و معاویه پنج تا فرق دارند. فرق اول: معاویه جزء اصحاب پیغمبر بود. پیغمبر را درک کرده بود. صحابی، کسی که از اصحاب پیغمبر است عنوانی دارد. 2- برادرزن پیغمبر بود. یعنی دایی مؤمنین حساب می‌شوند، چون زنان پیغمبر مادر مؤمنان هستند، آنها هم دایی می‌شوند. خال المؤمنین یعنی دایی مؤمنین، این هم یک لقبی بود. 3- چون سواد داشت می‌گفت: من کاتب وحی هستم. یک عده هم پذیرفته بودند. کاتب وحی یعنی وحی‌ای که بر پیامبر نازل می‌شود را من نوشتم. 4- ظاهر را حفظ می‌کرد. کسی که ظاهر را حفظ می‌کند نمی‌شود زود کلک او را کند. یزید علناً شراب می‌خورد. سگ بغل می‌کرد. فسق و فجورش زیاد بود. 5- معاویه ریشه داشت. یزید سال اولش بود. بوته‌ای که ریشه ندارد را می‌شود با یک انگشت کند. اگر ریشه داشته باشد با بیل هم نمی‌شود ریشه‌اش را کند. پس یکبار دیگر بگویم.
معاویه صحابی بود و یزید نبود. خال المؤمنین بود، یزید نبود. لقب کاتب وحی را برای خودش عنوان کرده بود،یزید نبود. ظاهر را حفظ می‌کرد، یزید ظاهر را حفظ نمی‌کرد. معاویه سابقه داشت، یزید سابقه نداشت. یزید سال اول بود که امام حسین با یزید جنگ کرد. اینها دو تاست.
یک کسی گوشش درد می‌کرد. گفت: برو بکش. گفت: چرا؟ گفت: من دندانم درد می‌کرد، کشیدم. تو هم گوشت درد می‌‌کند بکش. گفت: گوش چه کار به دندان دارد؟ اینها حساب‌هایش فرق می‌کند.
مسأله سوم اینکه در زمانی که جنگ بین امام حسن و معاویه شد، که امام حسن صلح را پذیرفت، دشمن خارجی می‌خواست لب مرز حمله کند. گفت: مسلمان‌‌ها به جان هم افتادند، حالا وقت این است که ما به همه آنها حمله کنیم. یک دشمن خارجی هم بود. گاهی وقت‌ها آدم در خانه با بعضی از اعضای خانه ناراحت است و داد و بیداد می‌کند. تا یک مهمان آمد هردو ساکت می‌شوند، می‌گویند: مهمان آمده است. دشمنی لب مرز می‌خواست حمله کند،امام حسن دید اگر خود مسلمان‌ها به هم مشغول شوند، دشمن ثالث می‌آید ریشه هردو را می‌کند. این یک مسأله است.

3- جهل و ناآگاهی مردم در زمان امام حسن علیه السلام


مسأله چهارم هر بیماری یک دکتر و یک دارویی دارد. گاهی مردم متوجه نیستند. گرفتار جهل هستند و شناخت ندارند. ولی نمی‌دانند معاویه چه عنصری است. گاهی شناخت ندارند، گاهی هم شناخت دارند، جگر ندارند. سال 42 امام قیام کرد ولی سال 57 انقلاب پیروز شد، چرا؟ سال 42 می‌گفتند: شاه خوب است. هر سال مشهد می‌آید. حالا اسنادی در آستان قدس پیدا شده که همان بودجه‌های امام رضا خرج شراب‌های اعلی حضرت می‌شد. گفتند: راست است؟ گفتند: اسنادش هست. همین که سالی یکبار مشهد می‌آمد، پول‌های امام رضا را به جیب می‌زد. مردم هم می‌گفتند: آدم خوبی است. حرم می‌آید. یک عمره هم رفت و لباس احرام را هم پوشید و قرآن هم چاپ کرد. روز و شب عاشورا هم روضه می‌آمد. سال 42 مردم ایران بالغ نبودند و می‌گفتند: شاه خوب است. سال 57 بالغ بودند، جگر نداشتند که این انقلابیون جلو آمدند و باقی مردم را هم راه انداختند. پس یکوقت مردم نمی‌دانند و یکوقت مردم نمی‌توانند. نمی‌دانند یک بیماری است، نمی‌توانند یک بیماری است. امام حسن به مردم فرهنگ داد. بگذارید یک مثال بزنم. شما امشب تصمیم می‌گیرید، مرا بزنید. بگویید: بزنید. ممکن است خیلی از شما تکان نخورید. چه شیخی است، بنده خدا سالهاست در تلویزیون برای ما حدیث گفته است. چرا او را بزنیم؟ نه قرائتی آدم خوبی است.
یک نفر آمد اینجا و بلندگو را گرفت و گفت: گول این سخن‌های شیخ را نخورید. این عیب را دارد. این عیب را دارد. عیب‌های مرا برای شما بگوید تا شما شناخت پیدا کردید که من چقدر آدم بدی هستم، تا گفت: بزنید یا علی همه می‌زنید. حالا اگر من کتک خوردم باید بگویم: شما زدید. یا بگویم: او فرهنگ شما را عوض کرد؟ نگاه شما را، دید شما را عوض کرد. جهل شما تبدیل به علم شد. عیب‌های من برای شما روشن شد. بعد وقتی پارچه شما بنزینی شد، با یک کبریت آتش می‌گیرد. بزنید، می‌زنند! امام حسن به مردم شناخت داد. چون مردم گفتند: معاویه خوب است. ریش دارد. پیشنماز هم هست. کاتب وحی هم هست. برادرزن پیغمبر هم هست. صحابی هم که هست. دیگر چه اشکالی دارد؟ خفقان بود.
یک روز چهارشنبه معاویه تصمیم گرفت نماز جمعه بخواند. گفت: بگویید قد قامت الصلاة! گفتند: بابا امروز چهارشنبه است. گفت: چهارشنبه باشد. دو روز زودتر نماز جمعه بخوانیم. جمعیت جمع شدند و نماز جمعه خواندند و کسی جرأت نکرد بگوید: امروز چهارشنبه است! اگر رهبری فاسد شد به کجا کشیده می‌شود؟
زمان معاویه کسی وارد پایتخت شد. یک نفر از این افراد شام دید عجب شتر خوبی دارد. به این آقایی که سوار شترش بود گفت: پایین بیا! شتر من است. روی شتر پرید و گفت: شتر من است. گفت: اِ… گفت: اِ… ندارد برای من است. هرچه گفت: یعنی چه؟ گفت: یعنی چه ندارد شتر برای من است. با هم جر و بحث کردند. به شتر نر جمل می‌گویند، به شتر ماده، ناقه می‌گویند. همه گفتند: ناقه، اینها دادگاه رفتند و قاضی گفت: شاهدت کیه؟ گفت: شاهدم… والله من غریب هستم وارد پایتخت شدم. گفت: شاهدت کیست؟ این هم رفت دو نفر از بچه‌های شام را آورد، همه شهادت دادند که این ناقه برای این آقای شامی است. شتر را گرفتند و به این آقای شامی دادند. این صاحب شتر پیاده شد و گفت: چه کشوری است؟ وارد پایتخت شدیم به این راحتی شتر را گرفتند و به دادگاه مراجعه کردیم، قاضی هم شاهد می‌خواست. من که غریب بودم، او هم رفت همشهری‌هایش را آورد. شاهد شدند و شتر را دستی دستی از ما گرفتند. «لا حول و لا قوة الا بالله» هی «لا حول» گفت که این چه کشوری است؟ چه دینی است؟ این آقا گفت: آقا تمام شاهدها گفتند: ناقه یعنی شتر ماده! شما نگاه کنید ببینید نر است یا ماده؟ سرشان را پایین کردند دیدند اِ… این نر است. گفت: ببین اگر زمان حکومت ما قاضی به نر گفت: ماده، بگویید: بله ماده است. اگر به ماده گفت: نر، بله بگویید: نر! چیزی گفتیم دیگر نباید برگردد. یکوقت مردم اینطور بهت زده و گیج هستند.
بعد از معاویه یکی از این پیش‌نمازها، نماز صبح را سه رکعت خواند. گفتند: نماز صبح دو رکعت است. گفت: من امروز حالم خوب است، می‌خواهید بیشتر هم بخوانم، بخوانم. جای پیغمبر چه کسانی نشستند؟!خدایا کسانی که جای پیغمبر به ناحق نشستند، عذابشان را زیاد کن. چه کسانی نشستند؟ نماز صبح را سه رکعت خواندند. چهارشنبه نماز جمعه خواندند. به نر، ماده گفتند و به ماده، نر گفتند. کسی حرف نزد! حالا پس مردم بیماری، همینطور که افراد بیماری مختلف دارند، جامعه هم بیماری‌های مختف دارد. یا بر جامعه شناخت ندارد. پزشک باید به اینها شناخت بدهد. یا بر جامعه شناخت دارد، جگر ندارد. می‌گوید:می‌دانم در راه کربلا امام حسین از یک نفر پرسید: اوضاع چطور است؟ گفت: مردم دلشان با ‌اهل بیت است. دل مردم با شماست. می‌دانند بنی امیه نااهل هستند اما شمشیرشان با آنهاست. یعنی چه؟ یعنی مردم فهم دارند. شناخت پیدا کردند اما جگر ندارند. اینجا یا امام حسین باید زیر سم اسب برود. خیمه‌ها را باید آتش بزنند. مردم جوش بیایند. انقلاب کنند، جگر پیدا کنند. پس گاهی مردم شناخت ندارند و گاهی اراده ندارند. پزشک شناخت امام حسن است.
یکوقت در فرانسه کودتایی شد، رئیس جمهور را گرفتند و زندان کردند. رئیس جمهور در زندان بیکار بود و مطالعه می‌کرد. همینطور که مطالعه می‌کرد بلند شد کتاب‌ها را به هوا ریخت. گفت: اشتباه کردم، من فکر کردم در فرانسه کودتا شده است. کودتا برای فرانسه و ارتش نبود برای این کتاب‌ها بود. مردم این کتاب‌ها را خواندند، وقتی این کتاب‌ها را خواندند بصیر شدند و من دیگر حریف اینها نشدم. انقلاب فرهنگی است. فکر عوض شود خیلی مهم است.
اول انقلاب وقتی می‌خواستند کسی را تهدید کنند، گفتند: ولش کن طاغوتی است! ولی حالا ما می‌گوییم: به چه زندگی دارد؟ خانه طاغوتی دارد. یعنی اول انقلاب خانه طاغوتی منفور بود و بعد حالا اگر کسی خانه طاغوتی داشته باشد، می‌گویند: نه این آدم متشخص است. خانه‌اش طاغوتی است. مردم گاهی وقت‌ها با سلیقه‌هایشان رفتار می‌کنند.
روزهای اول که یخچال پیدا شد، یخچال اسراف بود. می‌گفتند: اسراف حرام است. یک مدتی گذشت دیگر نگفتند: اسراف حرام است. گفتند: حرام نیست ولی تجملات است. مکروه است! اول حرام بود بعد مکروه شد. یک مدتی گذشت گفتند: مباح است. هرکس دارد بخرد، هرکس ندارد، نخرد. بعد کم کم یخچال جزء مستحبات شد. شما باقی‌اش را بگویید… امروز یخچال جزء با هم بگویید… واجبات است. ببینید یخچال بدبخت چند حکم پیدا کرد! اول اسراف بود و حرام بود. بعد تجملات شد و مستحب شد و بعد مباح شد. بعد مستحب شد، بعد… هرکسی نگاهش فرق می‌کند.
دو خانم لب دروازه باهم در کوچه صحبت می‌کردند. یک آیت الله آمد برود دید یکی از این خانم‌ها به آن یکی گفت: من تمام واجبات دخترم را درست کردم. این آیت الله ایستاد و گفت: من یک عمر است آیت الله هستم. هنوز جرأت نمی‌کنم بگویم: تمام واجبات را عمل کردم. این خانم چه کرده؟ این خانم کیست که می‌گوید: همه واجبات را درست کردم!؟ بعد گفت: هم یخچالش را خریدم. فریزر خریدم. رختخواب خریدم. فرمود: واجبات در دید خانم رختخواب و پتو است. کولر و یخچال و رادیو و تلویزیون است.
4- تفاوت یاران امام حسن و امام حسین علیهما السلام
فکر مردم وقتی عوض شد، امام حسن انقلاب فکر کرد. مردمی که همه گفتند: معاویه خوب است، گفت: حالا ثابت می‌کنم. معاویه چه کسی است؟
در عین حال امام حسین 72 یار داشت ولی وفادار بودند. امام حسن خیلی یار داشت ولی بی‌وفا بودند. یارانش را هم باید حساب کرد. امام حسین یک برادر داشت، ابالفضل وفادار بود. یوسف یازده برادر داشت در چاه انداختند. اینها کیلویی و متری نیست. گاهی یک برادر مثل ابالفضل وفادار است و گاهی یازده برادر خائن هستند. خیانت کردند به امام حسن! در عین حال بعضی خودشان را فروختند. صلح هم تحمیل شد. حالا صلح تحمیل شد یعنی چه؟ اجازه بدهید یک مرتبه حرف‌هایم را ناقص بزنم شما بگویید. ولو جمعیت چند هزار نفری است ولی دوست دارم مثل کلاس بیست نفری اداره شود. بسم الله الرحمن الرحیم. صلح همه‌جا بد نیست. خواهش می‌کنم با هم بگویید. صلح همه جا بد نیست. گاهی برکات صلح ممکن است بیشتر از جنگ باشد.
2- امام حسن ترسو نبود. 3-. پیغمبر فرمود: حسین و حسن یکجور هستند. چه قیام کنند و چه بنشینند. «قاما أو قعدا» یعنی اینها هیچ فرقی با هم ندارند. مسأله سوم معاویه پنج لقب داشت که یزید نداشت. معاویه صحابی بود و یزید نبود. معاویه خال المؤمنین بود، یزید نبود. معاویه لقب کاتب وحی را داشت و یزید نداشت. معاویه حفظ ظاهر را می‌کرد و یزید حفظ ظاهر را نمی‌کرد. معاویه ریشه داشت، آدمی که ریشه دارد نمی‌شود کند. مجبور هستند صلح کنیم ولی یزید سال اولش بود می‌شد زود او را کند. سوم اینکه بیماری جامعه مثل… همینطور که افراد بیماری‌هایشان فرق می‌کند جامعه هم بیماری‌هایشان فرق دارد. گاهی جامعه نمی‌داند و گاهی جامعه نمی‌تواند. امام حسن نمی‌داند را دانست کرد، گفت: یک کار می‌کنیم معاویه را بشناسید. امام حسین هم رفت کربلا و زن و بچه‌اش را داد تا بی‌غیرت‌های دنیا را به غیرت بیایند. یعنی امام حسن به مردم شناخت داد و امام حسین به مردم جگر و جرأت و جسارت داد. این فرق… به نظرم دیگر خوب گرفتید. شرایط سیاسی هم وقتی دو گروه مسلح با هم درگیر شوند، دشمن سومی لب مرز آماده باش بود.
یکی هم اصحابشان فرق می‌کند. امام حسین یارانش وفادار بودند و امام حسن وفادار نبودند. در عین حال جنگ بود. حالا چطور صلح شد؟ دیگر از اینجا یک خرده ظریف‌تر گوش بدهید. من هم از خدا باید تشکر کنم و هم از امام رضا و هم از شما باید تشکر کنم. جلسه به این آرامی شاید در ایران نباشد. چند هزار نفر آرام نشستند عین یک کلاس بیست نفری که برای من هم خیلی جای تعجب دارد. آستان قدس هم تعجب می‌کند و می‌گوید: ما جلسه این رقمی نداریم. این بخاطر برکت قرآن است.
جنگ شد، کاش اینجا تخته سیاه بود ولی دیگر نمی‌توانم روی تخته سیاه انجام بدهم. همینطور فرض می‌کنیم.

5- خیانت فرماندهان در لشگر امام حسن علیه السلام


لشگر از شام از طرف معاویه آمد. امام حسن از کوفه آمد. جنگ بود، صلح نبود، جنگ بود روبروی هم قرار گرفتند. دو لشگر که روبروی هم قرار گرفتند بعضی از افسران امام حسن با معاویه معامله کردند. معاویه گفت: یک میلیون می‌دهم این طرف بیایید. پانصد هزار تا نقد و پانصد هزار تا نسیه! جمعی دینشان و امام حسن و غیرتشان و هرچه داشتند با یک پولی فروختند. بعضی افسران امام حسن خائن درآمدند. چند افسر فرار کردند. چند افسر گفتند: نه ما دین فروشی نمی‌کنیم ولی بیایید فرار کنیم. چند نفر خودشان را فروختند و چند نفر هم فرار کردند. امام حسن با یک لشگر شکسته ماند. بعضی افسرانش فروخته شدند، بعضی افسرانش فرار کردند. یک عده هم ترسیدند. خود امام حسن در جبهه نبود، آن لشگری که از کوفه حرکت داده بود خود امام حسن داشت با نیروی ذخیره که برداشته بود، کمک می‌آمد. به جبهه نرسیده بود. معاویه دو تروریست فرستاد و گفت: بروید امام را از پا درآورید. اینها آمدند حمله کردند و پای امام را بریدند. نه اینکه قطع شود. گوشت تا استخوان رسید ولی پا قطع نشد. امام گرفتار پا شد. در عین حال با همان وضع خودش را به جبهه رساند. شرایط: امام حسن پا داشتی؟ نه. یاران با وفا داشتی؟ نه. عده‌ای از یارانت فرار نکردند؟ چرا. عده‌ای از یارانت خودشان را نفروختند؟ چرا. چند؟ میلیون. پانصد هزار تومان نقد، پانصد هزار تومان بعد. در عین حال آمدند و هنوز دلیل صلح معلوم نشده است. شب نیمه ماه رمضان چرا امام حسن صلح کرد؟ شما تا اینجا می‌گویی: امام حسن پا نداشت. یار نداشت. خوب امام حسین هم ابالفضل نداشت. عی اکبر نداشت. علی اصغر نداشت. آب نداشت، تا اینجا هنوز معلوم نیست چرا صلح کرد؟ در اینجا معاویه یک ورقه داد. گفت: مردم! این لوح! هر شرطی امام حسن بکند من راضی هستم. حاضر هستم صلح کنم.
یکبار دیگر جملات معاویه را با کم و زیادش بگویم. مردم توجه توجه! من معاویه هستم. البته نه اینکه من معاویه باشم… او گفت (خنده حضار)
توجه توجه! من معاویه هستم. افسرم بیشتر است. سربازم بیشتر است. تجهیزات من بیشتر است. اما چون دلم به حال مسلمان‌ها می‌سوزد، نمی‌خواهم دماغ کسی خون شود. من خواهان صلح هستم. این ورقه سفید و این جانب معاویه! حاضر هستم با امام حسن صلح کنم به شرط اینکه  یک دو سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده! امضاء، معاویه… گفت: این چک سفید امضاء هر مبلغی خواستی در آن بنویس! این چک بی‌تاریخ است، هر زمانی خواستی تاریخ بزن! چک سفید را،

6- پیشنهاد صلح از جانب معاویه


صلح نامه سفید را عرضه کرد. من چیزی نمی‌گویم و شما هم حرفی نزنید. سی ثانیه فکر کنید.
شما اگرآنجا بودید چه می‌کردید؟ سی ثانیه چیزی نگویید. نیم دقیقه همه فکر کنید. پا که نداری، افسران هم که خودشان را فروختند. بعضی از افسران هم که فرار کردند. حالا هم معاویه می‌گوید: بیایید صلح کنیم هر شرطی بگویی، من قبول می‌کنم. اگر قبول نکنم این صلح تحمیلی را حتماً جمعیت قوی ما را می‌کشند و همه هم می‌گویند:     حق با معاویه است. حسن جان! تو که یار نداشتی. تو که پا نداشتی. تو که افسر نداشتی. او که گفت: بیا، او که گفت: هرچه بگویی قبول است. دیگر چرا لج کردی؟ تمام اهل‌بیت هم کشته می‌شدند. ابالفضل و امام حسین و همه اینهایی که در لشگر امام حسن هستند همه کشته می‌شدند. همه کشته می‌شدند و تاریخ هم می‌گفتند: حق با معاویه است! اینجا زرنگی امام حسن بصیرت است. گفت: باشد… حاضر هستی؟ حاضرم! تمام چیزهایی که جایش خالی بود، امام حسن یک چیزهایی نوشت که معاویه یکی را هم تحمل نکرد.1- به شرط آنکه پسرت یزید را ولیعهد نکنی. اصلاً معاویه تمام وجودش این بود که بعد از خودش بگویید یزید جانشین شود. به شرط آنکه به علی بن ابی طالب ناسزا نگویی. چون معاویه بخشنامه کرده بود در خطبه‌های نماز جمعه به امیرالمؤمنین ناسزا بگویند. دیروز بخشنامه کردم، بخشنامه دیروز را رد کنم؟ به شرط آنکه شیعیان علی را از بیت المال محروم نکنی. چون معاویه دستور داده بود هرکس بویی از علاقه به امیرالمؤمنین دارد، حقوق او را قطع کنیم. به شرط آنکه حجربن عدی را نکشی. چون دستور داده بود حجربن عدی را بکشند. هرچه معاویه در ذهنش قطعی بود، امام حسن در این نامه پنبه‌اش را زد. معاویه دید عجب! ورقه سفید دادیم،چه چیزهایی روی آن نوشت. گفت: باشد. جنگ تبدیل به صلح شد. کوفه آمدند. معاویه گفت: من خودم ورقه را به امام حسن دادم و گفتم: هرچه بگویی قبول است. حالا می‌گویم: هرچه گفتی قبول نیست. این صلح نامه! اصلاً کار ندارم بخواهید نماز بخوانید یا نخوانید. من باید حکومت کنم! یک مرتبه مردم به هم نگاه کردند، او نگاه کرد، اِ… اِ… دیروز خودش گفت: هرچه تو بگویی. به این راحتی زیرش زد؟ ما اگر آمریکا را ندیده بودیم که دبه در می‌آورد. باور نمی‌کردیم! این همه فرجام و برجام کلش کشک است.
وقتی این ورقه پاره شد، مردم یک مرتبه فهمیدند که معاویه دین ندارد و جنسش جلب است. این بصیرت است. می‌گویند: اگر لیموی ترش گیرت آمد دور نیانداز بگو: ترش است. از همان لیموترش، لیموناد درست کن. امام حسن از ورقه سفید یک چیزی نوشت که معاویه تحمل نکند. می‌دانست نقشه معاویه چیست. مخصوصاً نوشت، گفت: یک چیزی بنویسم که این نامه خودش را پاره کند و مردم بفهمند این کیست.
یک کسی به رضاشاه دعا می‌کرد. گفتند: رضاشاه جنایتکار است چرا دعا می‌کنی؟ گفت: حجاب را برداشت چه خوب شد. مردم دیدند من یک عمر است با چه زن زشتی زندگی می‌کنم! حالا امام حسن یک چیزی نوشت که پاره کند تا مردم بفهمند معاویه چه کسی است. مردم بصیرت پیدا کردند. مردم فهمیدند حق با اهل‌بیت است و بنی امیه نا اهل است. منتهی حالا چه کسی جلو می‌رود؟ اینجا یک کسی باید خط شکن باشد که روبروی شاه برود و مرگ بر شاه بگوید. بعد هم شاه این را می‌کشد، دو تا می‌شوند. دو تا، چهار تا می‌شوند. یک مرتبه همه ایران مرگ بر شاه می‌گویند و فرار می‌کنند. بنزینی بودند اما کبریت می‌خواستند. امام حسن جامه‌ها را بنزینی کرد و امام حسین… باقی‌اش را شما بگویید… کبریت زد. لذا نگویید: «و الصلح الحسنیه و شجاعة الحسینیه» چنان ما تقسیم می‌کنیم که صلح برای امام حسن است و شجاعت برای امام حسین است. امام حسین جای امام حسن بود همین کار را می‌کرد و امام حسن هم جای امام حسین بود، همان کار را می‌کرد. هیچ فرقی با هم ندارند.
حتی این مقام امام حسن از مقام امام حسین بالاتر است. به چه دلیل؟ به دلیل خود امام حسین! شب عاشورا امام حسین با دنیا خداحافظی کرد. وقتی خداحافظی کرد زینب کبری گفت: یعنی فرداشب نیستی؟ گفت: بله امشب شب عاشورا است و دیگر فردا ما نیستیم. زینب منقلب شد و غش کرد. امام حسین آمد زینب را به هوش آورد و گفت: چه شده؟ گفت: تو می‌گویی نیستم! گفت: بله پیغمبر از من بهتر بود رفت. امیرالمؤمنین از من بهتر بود رفت! فاطمه زهرا از من بهتر بود رفت. بعد این جمله را گفت. امام حسن هم از من بهتر بود، رفت. کلمه‌ای که امام حسن از من بهتر بود، کلامی است که امام حسین گفت. شب عاشورا به زینب کبری گفت. خیلی مهم است.
امام حسین خیلی احترام به امام حسن می‌گذاشت. جهت اطلاع برادر بزرگ‌ها به برادر کوچک‌ها! یک فقیری نزد امام حسن آمد، امام حسن صد درهم داد. پیش امام حسین رفت. گفت: نزد برادرم رفتی؟ گفت: بله. گفت: چقدر داد؟ گفت: صد درهم. گفت: پس من 99 درهم می‌دهم. احترام برادر بزرگ را باید حفظ کنم. اگر او صد درهم داد، من هم نباید صد درهم بدهم. تو یکی و من هم یکی! احترام برادر بزرگ را باید حفظ کنم. یعنی باید احترام باشد.
امام حسن ده سال امامِ امام حسین بود. ولی امام حسین امامِ امام حسن نبود! امام حسن برای امام حسین هم امام بود. ولی امام حسین نبود.
اینها یک سری چیزهایی است که، سفارش شده که برای امام حسن هم مایه بگذارید. امشب شب نیمه رمضان که امام حسن به دنیا آمد. شوهرش جبهه بود. حضرت علی جبهه بود. این جهت اینکه گاهی زن‌ها حامله هستند و می‌گوید: شوهرم مأموریت است. بدبخت شدم! شبی که خواستم زایشگاه بروم شوهرم نبود. خوب نبود که نبود. باشد بهتر است. ولی یکوقت مأموریتی است. امیرالمؤمنین مأموریت بود. امام حسن به دنیا آمد.

7- حضرت قاسم، یادگار امام حسن علیه السلام در کربلا


زیادی گوش بدهید. نقش امام حسن در کربلا چه بود؟ یک پسر فرستاد، امام حسن مجتبی که شب تولدش است یک پسر به کربلا فرستاد. از اینجا نشنیده‌اید. یک چیزی می خواهم بگویم که نشنیده‌اید. برای حضرت قاسم است. حضرت قاسم پسر سیزده ساله بود. پسر امام حسن مجتبی آمد در کربلا کمک عمویش. یکبار امام حسین پرسید: مرگ چطور است؟ این تکه را شنیده‌اید، فرمود: از عسل شیرین‌تر است! «احلی من العسل» در قرآن یک آیه داریم حاجی‌ها که به مکه می‌روند، یکی از واجبات هفت بار باید طواف کنند. انگار فرض کنید این میز است، فرض کنید این هم حجر اسماعیل است. کنار کعبه، این میز کعبه است. حاجی‌هایی که دارند طواف می‌کنند اینجا خالی است می‌توانند میانبر بزنند ولی گفتند: حق میانبر ندارید. هر حاجی اینطور طواف کند. یعنی همینطور که دور کعبه می‌گردد باید دور میز هم بگردد. این میز کیست؟ می‌گویند: حجر اسماعیل است. قبر اسماعیل است. خوب قبر اسماعیل است من باید دورش بگردم؟ بله. یک بچه سیزده ساله است. بله! همه اینهایی که برای مکه مستطیع هستند باید بگردند. چند بار؟ 21 بار. هفت بار برای عمره، هفت بار برای طواف حج و هفت بار هم طواف نساء.سه هفت تا 21 بار. امام زمان هر سال مکه می‌آید باید دور این قبر بگردد؟ بله. امام زمان دور قبر بچه سیزده ساله بگردد؟ بله. وهابی‌ها می‌گویند: دور قبر گشتن بدعت است. خودشان صبح تا شب دور قبر می‌گردند متوجه نیستند. زیادی گوش بدهید. این را نشنیده‌اید.
آنها به ما می‌گویند: دور قبر می‌گردید شرک است. دائماً صبح تا شب همه دور قبر می‌گردند و متوجه نیستند. می‌گوییم: خوب، این بچه سیزده ساله چه کرد که تمام دنیا در طول تاریخ، مستطیع‌های دنیا باید دور قبرش بگردند؟ آن هم 21 بار. چه کرده است؟ گفتند: خدا به ابراهیم گفت: اسماعیل را بکش. ابراهیم به پسرش گفت: «قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي‏ أَرى‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ» (صافات/102) ابراهیم به پسرش گفت: من مأمور هستم تو را ذبح کنم. اسماعیل خدا به من گفته: سرت را ببرم! «فَانْظُرْ ما ذا تَرى» نظریه بده که رأی تو چیست؟ این جهت روابط خانوادگی، ابراهیم صد ساله با بچه سیزده ساله مشورت می‌کند. پدرها در خانه با پسرها و نوجوان‌ها مشورت کنند. ابراهیم صد ساله بود. گفت: من مأمور هستم سرت را ببرم. «فَانْظُرْ» نظریه بده «ما ذا تَرى» رأی تو چیست؟ «قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ» گفت: پدرجان خدا گفته معطل نکن. خواهی دید من صبر می‌کنم! «سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ» من صبر می‌کنم، خدا گفته چانه نزن و سر مرا ببر. آدم نگاه می‌کند که این دین سیزده ساله با دختر هجده ساله که می‌گوید: حاج آقا من لاک زدم، نمی‌شود نماز نخوانم؟ بنشینم صلوات بفرستم. یک دختر هجده ساله از لاک نمی‌گذرد. یک پسر سیزده ساله از جان خودش می‌گذرد. چقدر فاصله است بین آدم تا آدم‌ها!
«فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ» (صافات/103) پدر ابراهیم و پسر سیزده ساله، «اسلما» تسلیم شدند. صورت اسماعیل را روی خاک گذاشت و خواباند، خنجر را گذاشت. تا خنجر را گذاشت، خدا گفت: بردار نمی‌خواستم خون اسماعیل ریخته شود. خواستم تو دل بکنی. ببینم از بچه‌ات دل می‌کنی. امتحان بود.

8- مقایسه حضرت قاسم و حضرت اسماعیل


یک سؤال: تسلیم مهمتر است یا عشق؟ عشق مهمتر است. ممکن است بگویند: آقای قرائتی قند شما چنین است. تو اگر انگشت پایت قطع نشود، این قند به قلبت می‌رسد. می‌گویم: بسم الله! تسلیم هستم. پای مرا قطع کنید. چشمت را برداریم، اگر چشمت را برنداریم ممکن است این قند خطرش بیشتر باشد. چشم را هم بردارید. گاهی آدم تسلیم می‌شود برای عمل جراحی، ولی عاشق که نیست. من عاشق نیستم که پای من قطع شود و چشمم کور شود. منتهی می‌گویید: خطر است. می‌گویم: تسلیم هستم. اسماعیل تسلیم بود،«فَلَمَّا أَسْلَما» اما حضرت قاسم تسلیم نبود. گفت: «احلی من العسل» من عاشق هستم. نه اینکه راضی هستم. عاشق هستم. حرف‌های من را گوش بدهید. کلام آخر است.
پسر سیزده ساله‌ای که تسلیم فرمان خدا شد، حضرت مهدی دور قبرش می‌چرخد. پسر سیزده‌ساله‌ای که عاشق شد چه کسی باید دور قبرش بگردد؟ این بچه سیزده ساله چه کسی است؟ قاسم چه کسی است؟ «احلی من العسل» چه داریم می‌گوییم؟ ای امام حسن! تو را به مادرت، تو را به پدرت، تو را به جدت، تو را به برادرت، تو را به قاسمت، تو را به هرکسی که نزد تو آبرو دارد، امشب عیدی ما را این قرار بده، 1- مرده و زنده ما را ببخش. هرچه خیر و برکت برای خوبان تاریخ مقدر می‌کنی، برای همه ما مقدر بفرما. هرچه به عمر ما اضافه می‌کنی بر ایمان و معرفت و مودت و اطاعت و اخلاص و عمق و برکت کار ما بیفزا. خدایا بحث کردیم که اسماعیل گفت: از جانم می‌گذرم. ایمانی به ما بده که هرچه خواستیم، هرکجا از هرچه بگذریم، به راحتی آنچه تو می‌خواهی بگذریم، به راحتی بگذریم. دنیا را برای ما کوچک کن که از دنیا بگذریم. کشور ما، نظام ما، رهبر ما، دولت ما، مرز ما، انقلاب ما، نسل و ناموس ما، آبروی ما هر نعمتی به ما دادی در پناه امام زمان حفظ بفرما. از الآن تا ابد قلب امام زمان را از ما راضی بفرما. من فکر می‌کنم صلح امام حسن را توانستم بگویم، انشاءالله که نقطه ابهامی در حرف من نباشد.

«والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته»
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی    جلد : 1  صفحه : 2275
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست