نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 291
بسم اللّه الّرحمن الّرحیم
به مناسبت تولد امام رضا(ع) تحلیلی بر یكی از سخنان امام رضا(ع) كه در یك زمان و مكان و مقطع خاصی بیان شده است، داریم. جمله: یكی از راههایی كه یك نفر بحث را خوب گوش بدهد، این است كه خودش كلاس داشته باشد. اگر شما چندنفر را جمع كردید و برای آنها سخنرانی كردید، وقتی گویندگی شما خوب شد، شنوندگیتان هم خوب میشود، چون میخواهد بحث را نقل كند با عنایت بیشتری گوش میدهد. ولی وقتی مثلاً ما در قم ده یا پانزده دفترچه یادداشت پر كردیم، احساس غرور و بزرگی میكنیم، ولی وقتی دو سه شهر رفتیم و سخنرانی كردیم حرفها تمام میشود و تازه میفهمیم كه دچار غرور شدهایم. ما میدانیم كه امامان ما یا شهید شدند و یا مسموم و این خودش درسی است كه آنها به مرگ طبیعی و خدایی از بین نرفتند. پس معلوم میشود در هر زمانی با طاغوت مبارزه بوده است و طاغوت بالاخره خسته میشده است. مثل منصور دوانیقی كه روزی به خانه آمد و به زمین لگد زد و گفت: امام صادق(ع) مثل استخوان در گلوی من است، نه میتوانم پایین ببرم و نه بالا بیاورم. وقتی امام رضا(ع) را با جبر و اجبار آوردند، دو نفر را كنارش گذاشتند. دو نفر كه ازمسافرت آمده بودند، پرسیدند نماز چگونه بخوانیم؟ به یكی گفت: كامل، و به دیگری گفت: شكسته. ولی هر دو ازیك جا آمده بودند. دلیلش را پرسیدند، گفت: تو سفرت معصیت است، چون برای دیدن مأمون حركت كردی و اگرسفر حرام شد، نماز شكسته نیست. اما تو به قصد ملاقات من آمدی، برای همین سفرت عبادت است و نماز شكسته است. همان موقع هم كه كنار مأمون است میگوید: اگر كسی به قصد دیدن این عنصر كثیف بیاید سفرش معصیت است و نمازش شكسته نیست(شرایط نماز شكسته: 8 فرسخ شود و باعث رنج پدر و مادر نشود و سفر معصیت نباشد. از اول بداند 8 فرسخ میرود. اگر زن هست با رضا(ع)یت شوهر یك سفری كه نمیداند چقدر میرود مثلاً میرودتا چمدانش را پیدا كند نماز درست است) ما امام رضا(ع) را به ضامن آهو بودن میشناسیم ولی بهتر است بیشتر بشناسیم. وقتی امام رضا(ع) پدرش موسی بن جعفر، شهید شد، در زندان هارون الرشید، آبروی هارون الرشید را ریخت. اول جسد را روی پل بغداد گذاشتند، زیرا دستگاه ساواك هارون الرشید گفت كه: جسد را وسط شهر بگذاریم تا ببینیم چه كسی احساسات نشان میدهد. هواداران خاص هستند، اینها را شناسایی كرده و مجازات كنیم و این دلیلش بود. عوامل دیگری هم داشت. ساواك هارون دورخانهی موسی بن جعفر را كنترل كرد تا ببیند كدام بچه مقام امامت را عهده دار است. چون وقتی این بچه بزرگ شود، درد سر میشوند. رهبر انقلاب بزرگ شده را كاری نمیتوانیم بكنیم، ولی ببینیم چه كسانی در آینده رهبر انقلاب میشوند تا حسابشان را برسیم. (منتظری، مطهری، بهشتی) اینها را از حالا از بین ببریم یا ترور شخص كنیم یا ترور شخصیت كنیم. موسی بن جعفر(ع) را در بزرگی كشتیم آبرویمان رفت. سعی كنیم بعد او كسی بزرگ نشود، و اینها تمام بچههای موسی بن جعفر را كنترل كردند ولی امام رضا(ع) در خانه را بست، انگار نه انگار خبری شده. چندین روز امام رضا(ع) از خانه بیرون نیامد. وقتی بیرون آمد گفتند: مراقب باشید برای چه این قدر محبوبیت دارد؟ و اینها لحظه به لحظه امام رضا(ع) را زیر نظر گرفتند تا این كه امام رضا(ع) یك قوچ و یك خروس خرید و یك بزغاله. گفتند: معلوم میشود این امام نیست، اینها امام رضا(ع) را رها كردند و امام رضا(ع) آنها را منحرف كرد. مردم شیراز و فارس به امام نامه نوشتند كه پدر شما خمس مالیات را به ما بخشید، پس شما هم ببخشید. پدرتان شیعهها را از خمس دادن معاف كردند. ولی امام رضا(ع) نامهی تند و مفصلی برای آنها نوشتند كه خمس و مالیات بخشیدنی نیست و اگر پدرم بخشیده این موسمی بوده است كه اگر شما به پدرم كه در زندان بود پول میرساندید، توسط مأمورین شناسایی میشدید، پول را بخشیدیم كه به خاطر پول رسانی گیر نیفتید. خمس حق محرومان است و بخشیدنی نیست. خلاصه امام رضا(ع) نامهی مفصلی نوشتند كه تقاضای بی خودی نكنید. امام رضا(ع) كه در مدینه بودند، مأمون وحشت كرد 1 – وحشت از خود امام رضا(ع) كه با افشاگری و روشن گری و دعوت، مردم را دور خودش جمع كند و نظام مأمون را به هم ریزد. خلاصه خواستند امام رضا(ع) را تبعید كنند، ولی اسم تبعید بد بود ومأمون از ساواكش خواست تا در مدینه تبلیغ كند كه امام رضا(ع) را میخواهیم به مرو، برای ولیعهدی مأمون ببریم. امام رضا(ع) برای خنثی كردن تبلیغات آنها به مسجد آمد كه قبر پیغمبر كنار مسجد است و امام رضا(ع) آن جا رفت و گفت: ای جد بزرگوار خداحافظ! من رفتم، من را به زور میبرند. یا رسول الله دیگر نمیبینم تو را دیگر و با هم نیستیم و گریه و فریاد كردند تا مردم مسجد بفهمند كه میخواهند امام راتبعید كنند، نه ولیعهد. . . 2 – خداحافظی از زن و بچه كرد ولی درستش این است كه كسی را كه میخواهند پستی به او بدهند، با زن و بچهاش میرود. تبعیدی تنهایی میرود. دستور دادند كه امام رضا(ع) از شهرهایی برده شود كه دست هواداران امام رضا(ع) به اونرسد، چون ممكن بود راه پیمایی راه بیفتد و همین كار را كردند ولی بالاخره به نیشابور رسیدند. مردم نیشابورعلاقه مند بودند. وقتی متوجه امام رضا(ع) شدند، دور امام جمع شدند كه حدود پنجاه هزار نفر بودند. نیشابور ازشهرهای قدیمی و پر جمعیت بود و دانشمند زیاد داشت و سابقهی زیادی داشت و این عده به لب در رسیدند و ازامام(ع) خواستند كه برایشان سخنرانی كند و هدف مأمون بردن امام در نزدش بود، تا به اسم جلسات علمی تمام انقلابیون و همهی كسانی را كه احتمال قیام آنها را میداد جمع كند و مشغول بحث علمی كند و میخواست مقام ولیعهدی بدهد تا بگوید كه من طرفدار امامان هستم. اگر پدرش، پدر امام رضا(ع) را كشت به خاطر این كه پدرش، پدرش را كشته بود. یعنی اگر هارون پدرش موسی بن جعفر را كشته، پسر جبران كار پدر را میكند، میخواهد كه تألیف قلوب شود. تا محیط محبوبیتی به وجود آورد و اعتلافی بشود. میخواست كه اگر جور و ظلمی در مملكت كرد، مردم نگویند لعنت خدا بر مأمون باشد. میخواست شریك جرمی هم داشته باشد، تا اگر در مملكت خلافی شد فحشها تقسیم بشود. می خواست كه اگر سیدی انقلاب كرد، امام را پتكی كند و به سر آن سید بزند، زیرا اگر قیامی لازم بود، امام میكرد. واینها طرحهای مأمون بود: 1 – محبوبیت به وجود آورد 2 – بگوید كه امام رضا(ع) ریاست طلب است، به خاطر ولیعهدی از مدینه دست كشید. 3 – میخواست جلوی نهضتهای آزادی بخش را بگیرد. 4 – شریك جرم پیدا بكند و لذا در یكی از شهرستانها انقلابی شد، مأمون از امام خواست تا به سید بگوید: ساكت باشد كه اگر قیام لازم بود، من در مركز قیام میكردم و امام جواب منفی داد. امام رضا(ع) اول ولیعهدی را قبول نكرد، بعد مأمون او را تهدید كرد كه اگر قبول نكند به مردم میگوید كه من پست رادادم، ولی او قبول نكرد و اگر امام بگوید اینجایش غلط است، مأمون میگوید: خوب تو درست كن. امام در جوسیاسی و اجباری قرار گرفت و قبول كرد. وقتی امام مقام ولایت عهدی را میگیرد شرط میگذارد. در نیشابور مردم از امام خواستند سخنرانی كند، میخواهد همه چیز را بگوید، ولی زیر نظر مأمورین است. عصارهی سخن و هشدار: از پدرم موسی بن جعفر و پدرم از پدرش امام صادق و او از امام باقر و امام باقر از پدرش امام سجاد واو از امام حسین الشَّهِیدِ بِكَرْبَلَاءَ(و توضیح كربلا) و امام حسین از علی و علی از رسول خدا و او از جبرئیل و جبرئیل ازخدا(و این گفتن نامها در آن شرایط برای یادآوری فراموش شدهها بود، زیرا یك خمینی گفتن، ویتامین بیست ساعت سخنرانی را دارد و امام میخواستند بعد از امام حسین، امام سجاد و امام صادق و امام كاظم در زندان را كه فراموش شده بودند زنده كند و این طور نبود كه امام را قبول نداشته باشند و نیازی به سند باشد. اگر من از مطهری و بعد از امام وبعد از علامه حلی در قم و بعد از شیخ طوسی و كلینی در مجلس گفتم، معلوم میشود میخواهم كه آنها را یادآوری كنم) و فرمود: «كَلِمَةُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِی فَمَنْ قَالَهَا دَخَلَ حِصْنِی وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی»(كشفالغمة، ج2، ص308) كلمهی خدا دژ و قلعهی من است، هر كس وارد آن شود از عذاب در امان است. این جا ساكت شدند مدتها، و وقتی داشتند میرفتند، پردهی حجره را كنار زدند و گفتند: به شرطها و شروطها و انا من شروطها كلمة یعنی حادثه و واقعیت. یعنی این واقعیت توحید حصن است. حصن یعنی قلعه و فایدهی قلعه این است كه به خاطر دیوارهای بلندش جلوی باد و حیوان و دزد و سیل را میگیرد و صاحب جنس خیالش راحت است. امام رضا(ع) فرمود: مسلمانها اهل توحید شوید، خدا گفته توحید قلعه است. اگر برای خدا كاری كردی، مثل جنسی كه هرلحظه هست، اما اگر برای غیر خدا بود، دست هر كسی هست. «وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ»(نحل/96)(ینفق) هر چه برای خداست میماند وگر نه میرود. پاسداران و قوای نظامی و انتظامی ما بی خوابی میكشند. هر چه برای خدا باشد ثبت است و گرنه محومی شود. تشویقها و پولها و خدمات و تحصیلات، همینطور است. آدمی كه بندهی خدا شد، خیالش را حت است، چون فقط به رضا(ع)یت خدا میاندیشد. رضا(ع)یت مردم و خانم و شوهر و شریك و معلم و شاگرد و دوست و همسایه مهم نیست. اگر خواست خدا را راضی كند، خدا یكی است و زود راضی میشود. اما اگر خواست خلق را راضی كند، خلق زیادند و توقع آنها هم زیاد است و اگر خدا را راضی كرد آرامش پیدا میكند. «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»(رعد/28) آدمی كه موحداست عقدهای نمیشود و پشیمان نمیشود. (استقبال نكردن مردم) كسانی كه در راه توحید ترور شدند یا شهیدشدند، قرآن میگوید: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ»(آل عمران/169) اینها نمردهاند، زندهاند. اگر این طرف باشند دستشان در دست رهبر انقلاب است و اگر شهید شدند دستشان در دست رسول الله میباشد. امااگر در غیر خدا بود، رهبرشان در پاریس آب خنك میخورد و در آن جا در جهنم هستم. این طرف حامی قرآن و آن طرف همسایهی ابراهیم ع هستند. توحید یعنی این كه اگر كسی بندهی خدا شد و در راه او قیام كرد، دنیا زنده باشد یانباشد، شهید بشود یا نشود، هر دو برایش روشن است. ارتش رسول الله به كفار میگفتند «قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا إِلاَّ إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ»(توبه/52) آیابهما میرسد مگر دو حسنی(شهادت و زندگی كردن) فمن دخل حصنی هر كس داخل قلعه شد، امن من عذابی از عذاب من در امان است. خدا میگوید: مسلمانها خودتان رابه دیگری نفروشید(و شرابتان را جلوی باد نگذارید) قلعههای دیگر مثل خانهی عنكبوت است، نه نفعی و نه ضرری دارند. بزرگ ترین قلعههای دنیایی مال آمریكاست ولی نتوانست شاه را در خود نگه دارد. قلعههای مادی مثل خانهی عنكبوت است «لا یَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا»(رعد/16) گروههای دیگر را رها كنید و داخل خط امیرالمؤمنین شوید و در خط امامان معصوم و فقهای عادل باشید. مردم تعجب كردند از سخن امام، حال آن كه كلمه كم بود اما بارش زیاد بود. وارد قلعهی خدا بشوید، یعنی به همهی ابرقدرتها پشت كنید. یعنی هوی و هوستان را خدای خودتان قرار ندهید. خواستهی هیچ كس را بر خواستهی خداترجیح ندهید. توحید یعنی پشت پا زدن به ابرقدرتها و هوسها و عقدهها و توقعها، ولی رو به خدا و دل خوشی ورضا(ع)ی خدا كه تكیه گاهی نداشته باشد. توحید شرط و شروط دارد و من شرط آن هستم. توحید همیشگی است، پس شرط آن هم باید همیشگی باشد. پس رهبر معصوم هم همیشگی است. شرط از مشروط جدا نمیشود. اگر گفتیم نماز شرط دارد و وضو شرط آن است، یعنی نماز بی وضو محال است. پس شرط توحید امام معصوم است و امام معصوم همیشگی است و از توحید جدانمی شود. (و امام رضا(ع) رفت) مردم نیشابور نفهمیدند تا امام رضا(ع) رفت و بعداً فهمیدند. امام رضا(ع) آمد. مأمون و قوای لشكری و كشوری و مردم بسیار استقبال كردند، جلسهی با عظمتی ترتیب دادند و امام رضا(ع) را به ولیعهدی انتخاب كردند. شاعر خواست تبریك بگوید، امام رضا(ع) جلوی او را گرفت، زیرا این تسلیت دارد. یعنی سیستم مأمون خیلی فاسد است و این تسلیت دارد. امام شاعر را نشاند و به این وسیله اعلام عدم حق بودن نظام مأمون را كرد. امام گفتند: حالا كه قرار است ولیعهد باشم با نظام مأمون، این نظام بدون كمك من باشد. امام گفته بودند، هر جا توحید كه حق است باشد، من هستم، ولی هر جا مأمون باشد من نیستم. پس نظام او توحیدی نیست. امام را زندانی كردند ولی طوری كه كسی نفهمد و سپردند، هر كس به سراغ امام آمد بگویید امام نذر كرده درخانه بماند و نماز مستحبی بخواند و ملاقات را ممنوع كردند. امام رضا(ع) بعد از هر نماز جمعهای م یگفت: خدایا مرگم رابرسان(اطلاع از سیستم غلط دادن به مردم) زندگی امام رضا(ع) برای ما درس است. امام رضا(ع) در حمام بودند و ناشناسی آمد و آن امام را نشناخت. گفت: میشود برای ما كیسه بكشید؟ امام كیسه كشید. یك نفر این صحنه را دید، به مرد گفت: خجالت بكش، این امام رضا(ع)ست و هر چه التماس امام كرد كه امام جسارت شد من نفهمیدم، امام گفتند من باید تا آخر كیسه را بكشم و باید بی تكلف بود. آقایی زنگ میزنند به مدرسه كه من كار ضروری دارم نمیتوانم بیایم، یا خودتان كلاس را اداره كنید یا بچهها بروند، من معذورم. و معلوم میشود كار ضروری ایشان این بوده كه آقا پسر ایشان كفشهای ورنی و تمیز و شیك ایشان را به آب انداخته است و ایشان كفش تمیز ندارند، و به این صورت چهل دانش آموز را معطل میكند(این مقدار اسارت درزمان ماست و آن مقدار آزادی در زمان امام رضا(ع) بوده است.
یك روز امام رضا(ع) از جایی میگذشت، دید همه كار میكنند، غلام سیاهی هم كار میكند. پرسیدند به این غلام چقدرمی دهید؟ گفتند: این آدم بدبختی است هر چقدر بدهیم برمی دارد. امام فرمودند: مگر نگفتم قبل از كار قرار بگذارید وقبل از این كه عرق خشك شود دستمزد بدهید. و هر چه قرار گذاشتید از آن بیشتر بدهید. (اگر نود تومان بوده، عصری صد تومان بده) و مرد گفت: این بدبخت است، هر چقدر بدهیم میگیرد. امام شلاق را برداشت و به جان مسئول كارگرها كشید و او را تهدید كرد. خداوند گناهانی را در قرآن گفته نمیبخشد، یكی از آنها كار كشیدن از كارگر است، اگر حقش را ندهیم. امام رضا(ع) مهمانی داشتند، چراغ فتیله خاموش شد، مهمان خواست فتیله را درست كند، امام دستش را كشیدند و خوددرست كردند و گفتند: نامردی است، مهمان در خانه آدم كار كند. گفت: كاری نكردم، بلند نشدم. گفتند: همین هم درست نیست، كه انسان نباید در خانهاش از كسی بیگاری و كار مفت بكشد و سوء استفاده كند. امام رضا(ع) روی حصیرزندگی میكردند(ولیعهد بودند) غذایش را با بردهها میخورد(كدام استاد دانشگاه حاضر است با خادم چای بخورد؟) انقلاب فرهنگی یعنی زمانی كه این طور باشد. در زمان طاغوت محال بود، افسر پهلوی درجه دار غذابخورد. در جمهوری اسلامی اخلاق امامان ما باید پیاده شود و روحیهی امامان باید زنده شود و چقدر خوب است كه مامتخلق به این اخلاقها شویم. من چند سال پیش(7 یا 8 سال پیش) به شهری رفته بودم به كلاس داری و سخنرانی رفتم و كسی نیامد. زمان طاغوت بود. دو سه روزی ماندیم و خبری نشد. مردد بودم كه در آن شهر بمانم یا نمانم. یك روز به حمام رفتم، دیدم جوانی صابون زده و دنبال سطل آبی میگردد كه روی سرش بریزد. من روی سرش ریختم(فكر كرد كیسه كش حمام هستم)گفت: دستت درد نكند و گفت یك بار دیگر و ما هم به یاد حضرت رضا(ع) افتادیم و دیدیم خوب معلمیم و روحانی هستیم ولی طوری نمیشود و این كار را كردیم. تا این كه لباس پوشیدیم و جوان دید كه ما طلبه هستیم. وقتی بیرون رفتیم پول حمام او را هم دادیم. جوان گفت: ببخشید جسارت شد، شما چه كسی هستید؟ گفتم من طلبه هستم. آمدم از قم برای جوانها اصول عقاید بگویم. كسی سر سخنرانی ما نمیآید و اگر بیایید به اندازهی یك معلم معمولی میگوییم بیا بد نیست. جایش را پرسید و گفتم اگر خواستی خویش و قوم و پسر خاله و پسر عمه و دوست و آشنا رابیاور. گفت: چشم حتماً! عصری با یك سری جوان آمدند. گفت: آقا اینها پول حمام و دلاكی و این جوانها آمدند وخوششان آمد و از 16 نفر جلسهی ما به هشت صد نفر رسید(با یك صابون) اگر همهی ما در چای خوردن و غذا خوردن تقلید كنیم از امام رضا(ع)، همه چیز درست میشود. (یك نفر آمد غذا بخورد گفت: همهی ما با هم یك نفر خاك برداشت، گفت همه ما از خاك هستیم) «والسلام علیكم و رحمة الله و بركاته»
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 291