نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 62
1- دوری از عصبانیت و تندخویی
2- تواضع در نشست و برخاست
3- دوری از خودنمایی و برتری طلبی
4- محبت به کودکان، احترام به بزرگترها
5- صرفه جویی در زندگی و کالاهای مصرفی
6- دوری از امر و دستور، در کارهای شخصی
7- عفو و بخشش، حتی نسبت به مخالفان
8- تفریح و گردش همراه یاران و دوستان
موضوع: اخلاق و رفتار پیامبر اکرم با مردم تاريخ پخش: 16/02/95
بسم الله الرحمن الرحيم «الهي انطقني بالهدي و الهمني التقوي»
عزیزانی که پای تلویزیون بحث را میبینند، زمانی بحث پخش میشود که روز مبعث است. مبعث یعنی روزی که پیغمبر به پیامبری مبعوث شد. انسان نیاز به راهنما دارد. دلیل اینکه ما نیاز به پیامبر داریم پشیمانیهاست. چون هر انسانی دهها و صدها و هزارها بار بعضیهایشان پشیمان میشوند. پشیمانی یعنی چه؟ یعنی عقلم کوتاه بود. اگر عقل انسان کامل بود، هیچ وقت پشیمان نمیشد. پس حالا که پشیمان میشوم، پیداست که عقلم ناقص است. حالا که عقلم ناقص است، باید از طرف خدا یک راهنمایی برای من بفرستد. علم هم قصه را حل نکرد که بگوید: اگر مردم باسواد بشوند، بهتر میشوند. الان بیشترین جنایتها در کشورهای میشود که باسوادتری آدمها هم هستند. علم مشکل را حل نکرد. آموزش و پرورش مشکل را حل نکردند. دانشگاههای دنیا، کاری به ایران هم ندارم. دانشگاههای دنیا هم مشکل را حل نکردند. مشکل انسان اخلاق است. مشکل انسان تفکر است. بنابراین ما نیاز به پیغمبر داریم. دربارهی پیغمبر امروز میخواهم سیرهی پیغمبر را برای شما بگویم که مرحوم علامه طباطبایی، در جلد ششم المیزان از صفحهی 321 به بعد آورده است که پیغمبر چطور زندگی میکرد، ببینیم و خودمان را نمره بدهیم. هر کسی نمره بدهد که پیغمبر چه میکرد ما چه میکنیم؟ فاصلهی ما با پیغمبر چقدر است؟ هر چقدر فاصله بیشتر است، باید عذرخواهی کنیم.
1- دوری از عصبانیت و تندخویی
1- برای مسایل دنیوی عصبانی نمیشد. حالا لباسش را اتو نکرده است، حالا من گفتهام که برو و فلان میوه را بخر، نخریده است. الان چقدر آمار طلاق بالا رفته است؟ به خاطر مسایل اخروی که نیست. من میخواهم زندگیام مثل خواهرم باشد. من میخواهم تو مثل شوهرخواهرم باشی. چطور فلانی اینطور است، فلانی اینطور است؟ ازدواج چرا قفل شده است؟ آداب و رسوم! من میخواهم مثل فلانی باشم. ما سیلی میخوریم و نمیدانیم از کجا میخوریم. مرتب زندگیمان را اندازه میگیریم. مبلمان را، ماشینمان را، حقوقمان را، لباسمان را… برای مسایل مادی عصبانی نمیشد.
2- خندهاش تبسم بود، نه قهقهه!
3- بزرگ هر قومی را احترام میکرد. اگر رئیس یهودیها میآمد، احترامش میکرد. اگر رئیس مسیحیها میآمد، احترامش میکرد. بالاخره این آقا در شهر خودش کدخداست. مردم به او رأی دادند. این آقا بالاخره امام جمعه این منطقه است. این آقا رئیس آموزش و پرورش است. مدیر مدرسه است. اگر یک کسی در یک منطقهای محبوبیتی دارد، ایشان نمیگوید: خوب این در منطقهی خودش محبوب بوده است. نه! حالا که مردم او را دوست دارند، شما هم به او احترام بگذارید. 2- تواضع در نشست و برخاست 4- محل نشستنش را آخرین نقطه قرار میداد. یعنی وقتی وارد میشد، میدید نفر آخر کجاست، کنار او مینشست. از روی دوش مردم پا برنمیداشت. دنبال یک جای خاصی نمیگشت، که حتماً من کجا هستم و باید کجا باشد. اینها نیست. حتی الان در مجلس شورای اسلامی ما هم این قانون نیست. من خبر نداشتم، کاری در مجلس داشتم. مجلس رفتم و صندلی اول نشستم. آمدند و گفتند: حاج آقا ببخشید! شما بروید و آنجا بنشینید. گفتم: اینجا جای کسی است؟ گفتند: جای شورای نگهبان است. گفتم: امروز شورای نگهبان میآید؟ گفتند: نه! این صندلیها خالی است که اگر آمدند. گفتم: حالا که کسی نیست. من نشستهام. تو من را بلند میکنی برای اینکه هشت ماه دیگر شورای نگهبان میخواهد بیاید و بنشیند؟ یعنی در مجلس شورای اسلامی ما اخلاق اسلامی نیست. هر کس هر کجا نشست کسی حق ندارد او را بلند کند. یک بچه دو ساله یک جایی نشست، رئیس جمهور هم بیاید نمیشود او را بلند کرد. اگر رئیس جمهور جای بچه دو ساله نماز بخواند، نماز رئیس جمهور باطل است. هر کس هر کجا نشسته است برای خودش است. چه کسی گفت که آن صندلی برای کیست و آن صندلی برای کیست؟ این حرفها نبود. * پیغمبر ما طوری مینشست که وقتی یک غریبه میآمد نگاه میکرد و میگفت که «ایکم رسول الله» کدام یک از شما پیغمبر هستید؟ یعنی زندگیاش تا به این حد عادی بود. ما فقط میخواهیم خودمان را نشان بدهیم. زنگ موبایلش را صدای گاو گذاشته است. میگوییم: چرا؟ میگوید من میخواهم وقتی موبایلم زنگ میزند، با همهی موبایلها فرق داشته باشد. این بیماری است.
3- دوری از خودنمایی و برتری طلبی
امام کاظم(علیهالسلام) فرمود: کسانی که در قیافه، در تون صدا، حتی در عبادت، همه میگویند: آمین! این با صدای بلند میگوید: آمین! خوب مریض هستی؟ مثل بقیه آمین بگو. حتی در ریشش، یک ریشی درست میکند که همه او را نگاه کنند. این چه کسی است؟ هر کس قیافهاش، فوکولش و ریشش، کفشش یا زنگ موبایلش، خانهاش یا دوچرخهاش، موتورش یا ماشینش، یک کاری کند که مردم، نگاهش کنند. این اگر لباس که باشد، حرام است. میگویند: لباس شهرت حرام است. و امام کاظم(علیهالسلام) فرمود: هر کس دست به این کارها میزند، از نظر روحی کمبود دارد. چون کمبود دارد، میخواهد مردم او را نگاه کنند، و چون او را نگاه نمیکنند، دست به یک کاری میزند، که شاید مردم نگاه کنند. خوب داری میروی برو! این چرخ جلو را بلند میکند. تک چرخ میزند. این تک چرخ چیست؟ برای اینکه او را نگاهش کنند. وقتی یک جایی مینشست… آخرین صندلی کجاست؟ همان آخرین صندلی مینشست. حتی من در یک جلسهای بودم، یک بچهای در صف اول نشسته بود. یک عالمی وارد شد. متصدی این سالن آمد این بچه را بلند کرد و عالم را نشاند. گفتم: حضرت آقا از اینکه تشریف آوردید، متشکرم. اما این بچه تا آخر عمرش ضد آخوند میشود. چون خودم این چنین شدم. من بچه بودم، مسجد رفتم صف اول ایستادم، یک پیرمرد از این نمازخوانها، آمد و دست من را گرفت و مرا عقب پرت کرد و گفت: بچه صف اول نمیایستد. الان هفتاد و دو ساله هستم و هنوز کینهی آن پیرمرد را دارم. مقام معظم رهبری میگفت: مسجد مشهد پیشنماز بودم. یک جوانی با بلوز رنگارنگ آمده بود و صف اول نشسته بود. یکی از این پیرمردهای مشهدی گفت که پسر خجالت نمیکشی با این بلوزت صف اول آمدهای؟ برو عقب! جوان بلند شد و عقب رفت. من به پیرمرد گفتم: ببخشید. برای صف اول قانون داریم که رنگ لباس چطور باشد؟ چه کسی گفته است که کسی که صف اول میآید رنگ لباسش چطور باشد؟ چرا این جوان را بلند کردی؟ بعضی از اینهایی که از دین فرار میکنند، از دین فرار نمیکنند، از متدینین فرار میکنند. بنابراین پیغمبر هر کجا که وارد میشد، مثل همه بود. قیافهاش مثل همه بود. برای خودش امتیاز قایل نمیشد، هر کجا جا بود مینشست. برای مردم پدر بود. همه نزدش یکسان بودند. پیغمبر با کسی که صحبت میکرد، چنان صحبت میکرد، که همه فکر میکردند که پیغمبر فقط این یک نفر را دوست دارد. نباید تفاوت بگذاریم. خدا اموات را رحمت کند. پدرم یازده بچه داشت. گفتیم: کدام یک را بیشتر دوست داری؟ چنین کرد! گفت: شما کدام یک از انگشتهایت را بیشتر دوست دارید؟ گفتم: همه یک طور هستند. اصلاً پدر و مادر باید همهی بچههایشان را یک طور ببینند. در من لا یحضر حدیث داریم که اگر پدری و مادری بین بچههایش فرق بگذارد گناه کبیره کرده است. یکی را بگوید: فاطی! یکی را بگوید: زهرا خانم! چطور او خانم شد؟ یا هر دو را خانم بگو و یا هیچ کدام را خانم نگو. همه را یک طور ببینیم. جهازیه میخواهیم بخریم، یک طور بخریم.
4- محبت به کودکان، احترام به بزرگترها
به پیرمردها احترام میگذاشت. به کودکان محبت میکرد. خشونت، ناروایی گویی، عیبجویی در او نبود. هر چیزی را که میل داشت به روی خود نمیآورد. این غذای تو است؟ اگر یک غذایی را میل نداشت، هیچی نمیگفت: میخورد و تغافل میکرد. حالا ما چه میکنیم؟ اگر در غذا شن باشد، این شن را درمیوآریم. خانم!!! ببین، کوری؟ این شن را در میآوریم و نشان زن میدهیم. فکر میکنیم که این زن باید کلفت باشد، باید بپزد… البته خدا دوست دارد که هر کس هر کاری میکند، درست کار کند. یعنی آشپز درست آشپزی کند. خیاط درست خیاطی کند. حدیث داریم که یک وقت یک مردهای را خاک کردند. پیغمبر در قبر رفته بود، این خشتها را همینطور به هم ضربی میچسباند و لایش را… گفتند: آقا این مرده است. رویش خاک بریزید تمام میشود. فرمود: خدا دوست دارد هر کس هر کاری میکند، محکمکاری کند. سرهم بندی نکند. الان وقتی میخواهند بگویند یک خانهای خیط است، میگویند: این از این بساز و بفروشهاست. بساز و بفروش یعنی چه؟ یعنی اینهایی که میسازند و میفروشند درست انجام نمیدهند. گاهی یک خدمات ارزندهای، به خاطر یک کمکاریهایی زیر سؤال میرود. مثلاً میگویند فلانی روی مسکن کار خوبی کرده است. میگویند بله کار خوبی کرد، ولی خانههایش نه گاز دارد، نه برق دارد، و نه و نه و نه… راجع به یکی از بزرگواران میگفتند که ایشان پیراهنش را اتو میکند، یک نفر دیگر گفت: آقا زیرپیراهنش را هم اتو میکند. کسی را از خودش مأیوس نمیکرد. با مردم طوری رفتار کنید که نه اینقدر که به شما طمع کنند. نه بگویند: آقا ایشان خیرش به کسی نمیرساند. پیش ایشان نروید، به ایشان نگویید، فایدهای ندارد. نگذارید مردم از شما مأیوس شوند. یک طوری هم نباشد که هر چه مردم میخواهند طبق ساز مردم برقصیم. نه طبق ساز مردم برقصیم و نه مردم از ما مأیوس شوند. مثلاً به این قرائتی بگوییم یا نه؟ کمک میکند یا نه؟ بگویند والا نمیدانیم. باید مردم نمیدانیم بگویند. اگر بگویند: بروید ناخنک بزنید و از او کمک میگیرید. یا بگویند: این را ولش کن، این پایش را از روی مار برنمیدارد. یعنی هیچ خدمتی به هیچ کس نمیکند. مردم مأیوس نشوند. سوارت هم نشوند. اگر یک کسی جسارت میکرد، تحمل میکرد. چه میگویم؟ روز مبعث پیغمبر داریم زندگی پیغمبر را میگوییم. اگر یک کسی حرف میزد، اگر حرفش خلاف بود میگفت: آقا بایست اینجایش را نگو. اما اگر خلاف نبود، میگذاشت حرف بزند، یعنی حرف کسی را قطع نمیکرد. با بردهها روی زمین مینشست.
5- صرفه جویی در زندگی و کالاهای مصرفی
با دست خودش کفش خودش را وصله میکرد. شما میدانی کفش وصله کردن یعنی چه؟ در اقتصاد مقاومتی به چه معناست؟ ما یک چیزی که کهنه میشود، دور میاندازیم. پریروز تهران میرفتم. دیدم یک میوه فروش کاهو آورده است. این برگهای… حالا برگ زرد را خوب برای حیوان است. ولی برگهای خیلی سبز و شاداب را دور میانداخت. من نگاهش کردم و گفتم: آقا چرا اینها را دور میاندازی؟ گفتم: آن برگ کاهویی که ارزش دارد را دور میریزی. آخر حدیث داریم. اسم کاهو در عربی خس میباشد. «علیکم بالخس» یعنی کاهو بخورید. «فانه یصفی الدم» کاهو خون را صاف میکند. اصولاً امام رضا(علیهالسلام) سفرهای که در آن کاهو نبود، شرکت نمیکرد. چون ما باید رابطهمان با طبیعت مستقیم باشد، خودمان سبزی بخوریم. یا اگر مستقیم نیست، حیوانی را بخوریم که آن حیوان سبزیخوار باشد. مثل بزغاله، مثل گوسفند. و لذا حیوان گوشتخوار بر ما حرام است. مثل شغال! یا باید مستقیم با طبیعت رابطه داشته باشیم، یا اگر مستقیم نمیتوانیم بخوریم، از حیوانی استفاده کنیم که آن حیوان علفخوار باشد. ایستادم و گفتم: که این برگها را چرا دور میریزی؟ آخر برگها خوردنی است، دور میریزیم. وقتی هم که دور میریزد پولش را روی آن وسط کاهو میکشد. یعنی کاهو یک کیلو است، نیم کیلویش را دور میریزد، آن وقت پول آن نیم کیلویی را که دور ریخته است، روی این نیم کیلو که برای ما در ترازو میگذارد میکشد. پس ما پول یک کیلو کاهو میدهیم، ولی خوراکمان نیم کیلو است. گفتم: آقا اول یک نیم کیلو از این وسطهایش به ما بدهید. بعد گفتم که یک پلاستیک بده که این برگها را خانه ببرم. یکی دو کیلو برگهای خوب، کثیف هم نبود. روی زمین هم نریخته بود. از این جعبه برمیداشت و در آن جعبه میانداخت. روی زمین باشد که من نمیخورم. خلاصه دو سه کیلو برگ کاهو خانه بردم و به خانواده هم گفتم. البته من کنس و گدا نیستم. ولی این هم روشنفکری نیست. عقل هم نیست که آدم پول یک کیلو بدهد و نیم کیلو بخورد. در اقتصاد مقاومتی باید مشکل مصرف را حل کنیم. شاید این تحریمها و اقتصاد مقاومتی به نفع ما باشد. چون وقتی آدم در فشار قرار گرفت، عقلش را به کار میاندازد. اگر صدام لعنتی به ما حمله نمیکرد، ما الان سپاه و ارتشمان اینقدر ابتکار نداشتند. گاهی وقتها سختیها آدم را سفت میکند. حضرت امیر(علیهالسلام) میفرماید: چوبهایی که آب به آنها نمیرسد، درختهایی که آب به آنها نمیرسد، چوبش سفتتر است، این درختهایی که کنار جوی آب است، چوبش شل است. شما یک میخ به این درختی که کنار جوب آب است، بزنید، یک میخ هم به درخت بادامی که در کویر است بزنید، این جمله برای حضرت امیر(علیهالسلام) است. درختهایی که آب به آنها نمیرسد… ما گاهی وقتها فکر میکنیم، هر چه بخوریم قویتر هستیم. اتفاقاً افرادی هستند خوراکشان کم است، زورشان سه برابر آنی است که پرخوری میکند. پرخوری زور ندارد، اینطور نیست که من اگر زیاد خوردم، زورم بیشتر باشد. ما در اقتصاد مقاومتی باید یک فکری کنیم و صرفه جویی کنیم. و مهمترین صرفه جویی، صرفه جویی در زمان است. عمرمان را هدر ندهیم. من نمیدانم واقعاً توجیه نیستم که یک کسی بیست وچهار ساعت از آن طرف ایران، سوار اتوبوس بشود، بیاید تهران، بیست و چهار ساعت در تهران الاف باشد. در سرما و گرما و چمن و فلان، بیست و چهار ساعت هم برگردد، سه بیست و چهار ساعت جوانیاش را بدهد برای اینکه الف به ب گل زد، یا ب به الف گل زد. خوب این را از رادیو هم میتوانستی بشنوی. همان بندرعباس که بودی، میگفتی چه کسی گل خورد، چه کسی گل زد. این چیزی که آدم در دو ثانیه از رادیو میتواند بفهمد، سه تا بیست و چهار ساعت عمرت را دادی، آن وقت خیاطی بلد هستی؟ نه! شنا بلد هستی؟ نه! کامپیوتر بلد هستی؟ نه! قرآن را میتوانی بدون غلط بخوانی؟ نه! یک مقاله میتوانی بنویسی؟ نه! مادرت خانه نباشد، بلد هستی یک نیم کیلو برنج بپزی؟ نه! تمام هنرها را میگویند: نه! نه! نه! نه! نه! نه! پس چه چیزی بلد هستی؟ الف یک گل به ب زد. بنشینیم و فکر کنیم. عمرمان را آتش میزنیم، از برگ کاهو تا جوانی هر دو آتش میگیرد. شاید مصلحت باشد که یک مدتی نفت ما خشک شود. تا ما به فکر بیفتیم. تا این نفت خشک نشود، به فکر نمیافتیم. هر کسی باید یک مهارتی داشته باشد. من همین مهارت معلمی را که خدا لطف کرد و به من داد، من معلمی را چهل و پنجاه سال است که معلم هستم. بله تقریباً چهل و پنج سال است که معلم هستم. همین که من معلم هستم، توانستهام سی و هفت سال در تلویزیون باشم. آدمهایی هستند که ده برابر من سواد دارند، ولی مهارت معلمی ندارند و فلج هستند. آخوندها هم همینطور هستند. هر طلبهای باید یک هنری داشته باشد. هنر قصهگویی یک هنر است. تاریخ گویی یک هنر است. روضه خواندن یک هنر است. امام مینشست، ولی مرحوم کوثری روضه میخواند چون بلد بود که روضه بخواند.
6-دوری از امر و دستور، در کارهای شخصی
پیامبر روی زمین مینشست، کفش خودش را وصله میکرد. عارش نمیشد. اشک داشت. به ذکر خدا مشغول بود. چیزی که مورد نیازش بود برمیداشت، باقی را در راه خدا میداد. با فقرا هم خوراک بود. الان سی و هفت سال است که از انقلاب میرود، سراغ دارید، یک چای ریز کنار یک مدیر کل ناهار بخورد؟ سراغ دارید یک امیر و سردار کنار یک سرباز در پادگان ناهار بخورد؟ من را برای دانهدرشتهای قوای مسلح دعوت کردند. بنا شد یک بحثی داشته باشم. ما را در پادگان بردند. از این در بردند، یک در دیگر، از آن در به در دیگر، هی گفتیم، خیلی ما را در این اتاقها پیچ دادید؟ گفتند: آخر محل فلانی آنجاست. گفتیم: خوب موضوع چیست؟ بعد گفتند: درس اخلاق بگو. گفتم: این خودش ضد اخلاق است. بگذارید با سربازها بنشینید و من یکی دو حدیث بخوانم و بروم. اصلاً درس اخلاق که امیر و سردار ندارد. نه! در شأن ما نیست. آخر ما… ببینید اینها یعنی ما با پیغمبر فاصله داریم. یک بار پیغمبر روز فتح مکه سوار الاغ شد. روز فتح مکه مثل بیست و دوم بهمن ایران. روز پیروزی انقلاب بود. همهی بتها را شکستند، مکه فتح شد. یک نفر گفت: یا رسول الله! این الاغ شما پالان ندارد. شما هم پالان میگویید؟ پالان ندارد. گفت: این الاغ خیلی قوی است. تو هم بیا و دو پشته سوار شویم. الاغ بیپالان شخص اول کرهی زمین، الاغ بیپالان، آن هم روز فتح مکه، آن هم دو پشته! گیر ندارد. ما الان زنهایمان اینطور نیستند. خدا نکند از شش تا بشقاب یکی بشکند. میگوید: خاک بر سرم شد. میگوییم: چه شد؟ میگوید: گل بشقاب ششم، به او پنج تا نمیخوره، میگوییم: حالا چه خاکی بر سرمان کنیم؟ بریم بازار. تمام شکستنی فروشها را میگردیم به دنبال یک بشقاب که گل بشقاب ششم، به آن پنج تا بخورد. آخر عمر این خانم حیف نیست؟ جوان ما از بندرعباس از مشهد، از شمال، از جنوب، برای گل میآید، یا آبشار! و خانم ما در بازارها پرسه میزند، برای گل بشقاب. یک کسی آمد ریشهای امیرالمؤمنین را درست کند. آرایش، پیرایش، هر چیز! لبها تکان میخورد. گفتند: یا علی لبت را نگهدار، موی روی لب را قیچی کنم. فرمود لب را نگه میدارم، ولی یک سبحان الله عقب میافتم. این یعنی چه؟ امیرالمؤمنین که کفشش را وصله میکرد، میگفت: سبحان الله! سبحان الله! گفتند: چه میکنی؟ گفت: من دستم وصله میکند، چرا زبانم بیکار باشد؟
7- عفو و بخشش، حتی نسبت به مخالفان
اگر کسی مقصر بود، عذرش را میپذیرفت. آقا یک کسی یک خلافی کرده، عذرش را بپذیرید. بیایید و الان جلوی تلویزیون این کار را بکنید. مگر مبعث نیست؟ روزی که پیغمبر مکه را فتح کرد، فرمود همهی کسانی که به من ظلم کردند، همه را یک جا بخشیدم. حتی شعار دادند. امروز تلافی میکنیم، امروز تلافی میکنیم. انتقام، انتقام، انتقام، انتقام. عربیاش هم این است. الیوم یوم الملحمه، یعنی امروز روز انتقام است. شما یک عمری به پیغمبر توهین کردید. اذیت کردید. حالا که ما مکه را فتح کردیم، انتقام میگیریم. پیغمبر فرمود: نه! این شعار غلط است. نگویید: الیوم یوم الملحمه! الیوم یوم المرحمة! امروز روز رحمت است. همه را یک جا بخشیدم. خود مردم مکه آمدند و گفتند: یا رسول الله! ما بیست و دو سه سال اذیتت کردیم. حالا میخواهی چه کنی؟ البته سیزده سال و هشت سال. بیست و یک سال اذیت کردیم. گفت: برادرم یوسف چه کرد؟ گفتند: برادرت یوسف همهی برادرهایش را یکجا بخشید. همان برادرهایی که او را در جاه انداختند، همه را بخشید. گفت: همانطوری که حضرت یوسف، همهی برادرهایش را بخشید، من هم امروز همهی شهر مکه را بخشیدم. روز مبعث به خاطر پیغمبر! البته خود بخشش هم ثواب دارد. یعنی من اگر کسی فحشی، غیبتی، به من داده است، او را ببخشم، همین بخشش من عبادت است. خرج هم ندارد، مکان هم نمیخواهد، زمان هم نمیخواهد، منتها باید قورتش داد. شما اگر خواستی طرف را ببخشی، بگو: یا رسول الله! به خاطر مبعث تو، من فلانی را که به من ظلم کرده بود، بخشیدم. ثواب این بخشش من هدیهای به روح پیغمبر! همدیگر را ببخشید. یک کسی مقصر است، نه خیر! گاهی وقتها یک مسایلی پیش میآید که من اصلاً در دین مردم شک میکنم. البته بعضیهایشان. پسری رفته است و دختری را گرفته است. مادرش میگوید: چون با من مشورت نکرده است. خانه راهش نمیدهم. عاقش میکنم. اشک میریزد و نفرین میکند. میگوییم: خانم! این پسر باید از شما اجازه بگیرد. یعنی اخلاق و ادب، اقتضا میکند که آدم از پدر و مادرش اجازه بگیرد. امام حالا این کار اخلاقی را نکرد. خودش رفت و یک کسی را انتخاب کرد. غلط کرد! اما تو در مقابل غلط پسر باید خانه راهش ندهی؟ باید مرتب… صد عیب روی این دختر میگذارد، که این دختر چنین است، چنان است، چنین است، پسر چنین است، چنان است. این حرفها را نگو. حتی ما آنجایی که ثابت شود، نمیتوانیم… حالا فرض کنید که یکی از بچههای من مسألهدار شد. شما میتوانی بگویی: بچههای آقای قرائتی؟ باید بگویی همان بچهای که مسأله داشت. اول باید مسألهاش ثابت بشود، وقتی هم جرمش ثابت شد، بگویی: فلانی! چرا میگویید: بچههایش؟ یک بچهاش چرا باقی بچههایش را میگویی؟ اگر یک بازاری کلاه برداری کرد، میتوانید بگویید: بازاریها دزد هستند؟ همین! یک بازاری دزد است، باید بگویید: همه؟ اگر یک کارمند رشوه گرفت، شما حق دارید بگویید: کارمندهای دولت همهشان مفتخور هستند؟ همهشان!!! میشود همه را گفت؟ غیبتها را چطور جواب میدهیم؟ قرآن میخوانیم که یک عدهای از مجرمین، (يُصْحَبُونَ) (انبیاء /43)یعنی اینها را باز زنجیر به جهنم میکشانند. (يُسْجَرُونَ) (غافر /72) از زنجیر هم آتش درمیآید. دروغ که نیست. کسی اگر عذرخواهی کرد، او را ببخشیم. نه من دیگر عروسم را راه نمیدهم. من دیگر دامادم را راه نمیدهم. من دیگر به برادرم، به خواهرم، تلفنش را جواب نمیدهم. چرا جواب نمیدهی؟ پیغمبر ما… مبعث پیغمبر گوش میدهید. اگر کسی به پیغمبر میگفت: گوش بده، میبخشیدش. اصلاً نگاهش هم نکنید. یک کسی بیاید و بگوید: آقای قرائتی، من غیبت شما را کردم. نگاهش نکن، بگو هر کاری که کردی، حلال! به چه کسی گفتی؟ غلط کردی که گفتی؟ چرا گفتی؟ بابا وقتی آمده است و میگوید: عذرخواهی میکنم، دیگر تو نگاهش نکن، خجالت میکشد. نگاهش نکن، هر چه هست، ببخشید. از پیغمبر هر کس عذرخواهی میکرد، او را میبخشید. در لباس با بردگانش یک طور بود. این طور نبود که صندلی من باید چنین باشد. با پیغمبر خیلی فاصله داریم. گاهی هم که خسته میشد، میرفت و در باغهای اصحابش قدم میزد.
8- تفریح و گردش همراه یاران و دوستان
یک بار امام صادق(علیهالسلام) در یکی از این باغهای مدینه آمده بود، گفتند: یابن رسول الله! چه عجب! گفت: خسته بودم، میخواستم تفریح کنم، در باغ اصحاب آمدم، یک قدمی بزنم. کنار خانه امام در قم، ما جوان بودیم. باغهای زیادی بود. هکتار هکتار باغ انار بود. و امام در این باغها قدم میزد. قدم زدن بهترین ورزش است. خسته میشد. کسی را به خاطر فقرش تحقیر نمیکرد و به خاطر قدرتش احترام نمیکرد. امام رضا(ع) فرمود: اگر دو نفر را که سلام میکنی، جواب سلامت به پولدار گرممتر باشد، خدا بر شما غضب میکند. عربیاش را هم بخوانم. «من سلم على غنی» کسی که به پولدار سلام کند، «خلاف سلامه على فقیر» مثلاً بچه سلام میکند، علیک سلام! علیک سلام! علیک سلام! بزرگهای سلام میکنند، سلام علیکم! سلام علیکم! سلام علیکم! پولدار سلام میکند. سلام علیکم!!! احوال شما!!! مشتاق دیدار!!! ببینید بچه را میگوید: علیک سلام! بزرگتر را میگوید: سلام علیکم! پولدار را میگوید: سلام علیکم! حتی بعضی که دعا میکنند بر اساس سفره دعا میکنند. اگر سفره حاضر باشد: رحم الله من قراء الفاتحه! بس است دیگر این سفره بیش از این نبود. اگر یک خورده غذا چرب باشد. دستها بالا! خداوندا پروردگارا! امام اگر سفره شاهانه باشد: یا حمید بحق محمد! یا عالی بحق علی! اصلاً دعاهایش بر اساس شکمش هست. فقیر و غنی را یک طور جواب بدهیم. فقیر و غنی را یک طور… در روضهها تبعیض قایل نشویم. در جشنها تبعیض قایل نشویم. همه را با یک چشم ببینیم. خیلی با پیغمبر فاصله داریم. پیغمبر ما دیر عصبانی میشد. وقتی هم عصبانی میشد، زود راضی میشد. بعضی دعای کمیل میخوانند، در دعای کمیل یک جمله داریم: «یا سریع الرضا» حاج خانم است. چند بار مشهد و عمره و کربلا رفته است. گریه هم میکند. «یا سریع الرضا» یعنی چه؟ یعنی خدایا تو زود راضی میشوی. میگوییم: خانم! تو که میگویی: خدایا تو زود راضی میشوی، خودت هم زود راضی شو. خودت هم زود راضی شو. شانزده سال است که با خواهرت قهر هستی. آخر تو که میگویی: «یا سریع الرضا» ببینید ما «یا سریع الرضا» میگوییم، ولی خودمان با فامیلهایمان قهر هستیم. زود راضی میشد. با دست خود شیر میدوشید. با بردگان غذا میخورد. شخصاً بازار میرفت و چیزهای خودش را خودش میخرید. البته گاهی وقتها آدم اطرافیانش بخرند، بهتر است. حالا مثلاً بنده بروم دکان نانوایی، خوب دو تا هم پاسدار باید پشت سر من بیایند، اصلاً صف نانوایی دراز میشود. صلاح به این است که بگوییم تو برو نان بگیر که یک نفر در صف باشد. گاهی نیاز هست. اما گاهی که نیاز نیست نمیخواهد. این حرفهایی را هم که میزنم، خودم هم عمل نمیکنم. به شما بگویم. دوست دارم که عمل کنم. وگرنه فکر نکنید که حالا من یک استاد اخلاق هستم. چون پیغمبر یک روز یقهی من را خواهد گرفت و میگوید: قرائتی تو که خودت گفتی: «یا سریع الرضا» زود راضی میشدی؟ میخواهم بگویم که با هم به خودمان نمره بدهیم. نمرهی من صفر است. ببینیم نمرهی شما چند است. حالا باز صفر کوچک هم باشد، بد نیست. بعضی از صفرها قد در قوری است. خودمان به خودمان نمره بدهیم. پیغمبر کجا بود و ما کجا هستیم؟ به همه سلام میکرد، حتی به بچهها هم سلام میکرد. به زنان هم سلام میکرد. البته به زنان همه لازم نیست سلام کنند. به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفتند: پیغمبر به زنها سلام می کند. شما چرا به زنها سلام نمیکنید؟ گفت: پیغمبر سی سال سنش از من بیشتر بود. اگر هر خانمی هم جواب میداد، پیغمبر چیزیاش نمیشد. من علی سی سال جوانتر هستم، من نگران هستم سلام کنم، به یک خانمی، او جواب من را بدهد، دل من بلرزد. یا اباالفضل! دل پیغمبر از یک کلمهی یک خانم میلرزد، ما که صبح تا شام قاطی هستیم. به زنها سلام میکرد. اگر دو کار بود، کار سختترش را برمیداشت. مثلاً دو کار بود، میگفت: کار سخت با من. یک بار در یک جایی میخواستند غذا درست کنند، یک کسی گفت: من گوسفند میکشم. یک کسی گفت: من پوست میکنم. یک کسی گفت: من آبگوشت درست میکنم، چه می کنم و چه می کنم، پیغمبر گفت: پس من هم هیزم جمع میکنم. گفتند: نه! نه! نه! شما پیغمبر هستید، پیغمبر فرمود: من اگر هیزم جمع نکنم، نمیخورم. اگر قرار است، من آبگوشت بخورم باید کار کنم. خطبهها را خلاصه میخواند. دیگر این برای امام جمعههاست. تمام خطبههایی که ما در کتابها سراغ داریم، بیش از یک ربع طول نمیکشید. این خطبههای چهل دقیقهای و دو چهل دقیقه! یعنی هر کس که میخواهد نماز جمعه برود، باید جمعهاش را فدا کند. یک مشت آدم بیکار باید نماز جمعه بروند. میشود خطبههای نماز جمعه را خلاصه کرد. طولانی میشود. ما اگر میخواهیم مشتریمان کم نشود، باید کمش کنیم. ببینید اگر تیرآهن باشد، در سقف میگذارند. اگر میخواهید که این آهنها فرو برود، باید آمپولش کنید. هر چه نازکتر باشد، آمپول که شد در همهی رگها فرو میرود، تیرآهن که شد، میگویند: برو در سقف بگذار. ما یک مقداری باید کم بگوییم. خلاصه بگوییم. خطبهها را خلاصه میکرد. وقتی تکیه میداد غذا نمیخورد. از بوی خوش استفاده میکرد. پول عطر پیغمبر بیش از پول خوراک و لباسش بود. گاهی مزاح میکرد. یک بار مرد عربی نزد پیامبر آمد، گفت: این خرماها را به شما بخشیدم. گفت: درست شما درد نکند، خرماها را که خورد، گفت: یا رسول الله پولش را بده. پیغمبر خندید. گاهی که خسته میشد، میگفت: آن عرب کجاست که ما را بخنداند. خنده هم لازم است. بعضیها اصلاً در ذاتشان خنده نیست. بعضی عصا قورت دادهاند. حالا اگر چوب هم قورت بدهند، طوری نیست. چون اگر آدم چوب قورت بدهد، با آب پایین میرود. عصا چوبش چنین است. چون سر عصا چنین است، انگار عصا قورت داده است. اینطوری مینشیند. چند تا خانم پیش من در نهضت سوادآموزی آمدند، همه حرف زدند، یک نفرشان همینطور صاف نشسته بود. من گفتم این چه کسی بود هیچ حرفی نزد. گفتند: این یک خانمی است که دارد خودسازی میکند. گفتم: معنای خودسازی یعنی این قیافه؟ توی خیابان یک کسی راه میرفت، نگاهش به شکمش بود. گفتند: چرا نگاهت به شکمت است؟ گفت: دکتر گفته است که مراقب شکمت باش. آخر این مواظب شکمت باش به چه معناست؟ خودسازی یعنی عبوس؟ آدم با تقوا یعنی هر وقت همه میخندند، این نخندد؟ خوب همه میخندند تو هم بخند. این میگوید: نه اگر من بخندم، آخر من استاندار هستم، مدیر کل هستم. امام جمعه هستم، من هم قاطی بچهها بخندم؟ نه زشت است. خودش رانگه میدارد. خوب بخند. یا همه گریه میکنند. ایشان اشکش درآمده است، نگه داشته است. خوب اگر اشکت آمد، اشک بریز. خندهات گرفت، بخند. یک خورده راحت باشید. ما گیر خودمان هستیم. می خواست بنشیند، رو به قبله مینشست. شما در اداره هستی، صندلیات را یک طور بگذار، نشستهای خوب رو به قبله باشی. رو به قبله نشستن عبادت است. از کسی انتقام نمیگرفت. اگر سه روز یارانش را نمیدید میگفت: کجاست؟ مسافر بود دعایش میکرد. مریض بود عیادت میکرد. سالم بود به دیدنش میرفت. خدایا تو خودت میدانی که فاصلهی ما با پیغمبر زیاد است. اخلاقمان، رفتارمان، زنداریمان، بچهداریمان، تربیتمان، عبادتمان، خیلی با پیغمبر فاصله داریم. به آبروی پیغمبر که روز مبعث پای بحث نشستهایم، پای تلویزیون، به آبروی پیغمبر فاصلهمان را با پیغمبر روز به روز کمتر بفرما. به ما فهم دین، توفیق عمل به دین، چشیدن مزهی دین مرحمت بفرما. ما را از امت خوب پیغمبر قرار بده.
«والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته»
«سؤالات مسابقه»
1- دلیل اصلی نیاز بشر به پیامبران الهی چیست؟ 1) محدودیت عقل بشر 2) مشکلات اجتماعی بشر 3) مشکلات خانوادگی بشر 2- سیره رفتاری پیامبر با مردم چگونه بود؟ 1) احترام به بزرگترها 2) محبت به کودکان 3) هر دو مورد 3- پیامبر اکرم چه زمانی همه مشرکان مکه را بخشید؟ 1) هنگام هجرت به مدینه 2) هنگام فتح مکه 3) هنگام رحلت از دنیا 4- رسول اکرم (صلیاللهعلیهو آله و سلم)، در کارهای اجتماعی، چه کاری را به عهده میگرفت؟ 1) کار آسانتر 2) کار سختتر 3) نه آسان، نه سخت 5- در سیره پیامبر اکرم خنده چه جایگاهی داشت؟ 1) مذمت خنده و شادی 2) توصیه به خنده زیاد 3) خنده در حدّ طبیعی
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 62