بلند شده و شخص نورانى را كنارم ديدم ايشان به من فرمودند: «شما همراه امام جماعت مسجد به مشهد برويد! در قم شخصى را ملاقات خواهيد نمود به دستورهاى او عمل كنيد.» مبلغى هم پول به من مرحمت فرمودند و از نظرم ناپديد شدند من غذا را خورده و فردايش از سيد هاشم، امام جماعت مسجد، خواستم كه همراهشان به مشهد بروم و با قصد توقف چند روزه در قم حركت كرديم.
در حرم حضرت معصومه در قم شخصى با عبا و كلاه پشمى نمدى به من گفت: حاج مؤمن در تهران براى شما مشكلى پيش مىآيد و ده روز توقف مىكنيد، ولى نگران نباشيد خود بخود حل مىشود. من مىروم تبريز از پدر و مادرم خدا حافظى كنم و در تهران به شما ملحق مىشوم. پس از رفع مشكل از شهربانى تهران، سيد هاشم ماشينى دربست گرفت تا در راه خود و خانواده اش راحت باشند. موقع حركت آن شخص آمد و درخواست كرد كه همراه بيايد و سيد هاشم نيز موافقت كرد. من و آن شخص غريب در ماشين كنار هم نشستيم. او از من درخواست كرد كه در راه نه از غذاى سيد هاشم و نه از غذاى قهوه خانههاى بين راهى بخورم.
او غذايى همراه داشت كه با هم مىخورديم. در راه يك بار به اصرار سيد هاشم خواستم لقمهاى از غذاى آنها بخورم كه آن را چرك و خونابه ديده و از خوردن منصرف شدم.
نزديكىهاى مشهد آن شخص به من گفت: امروز آخرين روز عمرم است و شما مسئول دفن و كفن هستيد و سيد هاشم نيز شما را در اين كار كمك خواهد كرد. پس مقدارى پول نيز از بابت هزينه حمل جسد و دفن و كفن به من داد.
وقتى ماشين براى استراحت توقف كرد وآن مرد شريف پشت تپهاى رفت. چون دير كرد، به دنبالش رفته ديديم كه به قبله دراز كشيده و عبا بر سر گذارده و جان به جان آفرين تسليم كرده. موضوع را به سيد هاشم در ميان گذاشتم. او ناراحت شد از اينكه من از اول جريان را با او در ميان نگذاشتهام تا از وجودش استفاده كرده باشد. من نيز