responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : BOK35182 نویسنده : 0    جلد : 1  صفحه : 85
نتيجه براى يافتن كارى جديد از روستا بيرون رفته و در بين قم و اراك به كار عملگى پرداختم. پس از مدتى مالكم سفارش فرستاد كه ديگر زكات مى‌دهم؛ برگرد سر كارت. پس از تحقيق يقين كردم كه زكات مى‌دهد؛ پس سر ملك او برگشتم. مالك قطعه زمينى با يك بار گندم به من داد. من نصف گندم را براى آذوقه و نصف ديگر را براى بذر اختصاص دادم. موقع برداشت محصول نير نصفش را براى خودم برداشته و نصف ديگر را بذل فقرا مى‌كردم. روزى موعد خرمن به قصد باد دادن گندم‌هاى كوبيده شده به مزرعه رفتم ولى بادى نيامد. هرچه منتظر شدم از باد خبرى نشد. به خانه برمى‌گشتم كه در راه فقيرى كه همه سالى مقدارى گندم برايش مى‌دادم با من برخورد كرد و گفت كه آن روز براى قوت خانواده اش درمانده است. ولى به علت نوزيدن باد، كارى از دست من ساخته نبود. خجالت كشيدم چيزى بگويم. به ناچار دوباره به مزرعه برگشتم. با هزار زحمت با دستم مقدارى گندم را از كاه جدا كرده و به در خانه آن فقير بردم. در راه خانه‌ى آن مرد، دو امامزاده به نام‌هاى باقر و جعفر وجود داشت. در ميدان جلو امامزاده عليهم السلام نشستم تا مقدارى رفع خستگى كنم. دو نفر سادات جوان رسيدند و گفتند: كربلايى محمد كاظم! اينجا چكار مى‌كنى؟ گفتم براى رفع خستگى نشسته‌ام. گفتند: بيا داخل امامزاده تا زيارتى بخوانيم. داخل رفتيم. آنها مشغول خواندن زيارت نامه شدند و من چون سوادى نداشتم در گوشه‌اى ايستاده و گوش فرا دادم. ناگهان متوجه نقش و نگارى در بقعه شدم كه قبلاً نبود. پس يكى از آن دو جوان به من گفت كه تو هم بخوان. گفتم: بى‌سوادم. چند بار تكرار كرد كه بخوان، مى‌توانى بخوانى! پس متوحش شده و بى‌هوش شدم. وقتى به هوش آمدم اين موهبت را در خود يافتم.[1]

[1] . داستانهاى شگفت دستغيب، ص 34.P

نام کتاب : BOK35182 نویسنده : 0    جلد : 1  صفحه : 85
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست