روزى معاويه هديهاى براى ابوالاسود دوئلى فرستاد كه مقدارى از آن، حلوا بود و منظورش از فرستادن هديه اين بود كه دل آنها را به دست آورد و قلبشان را از محبت على عليه السلام خالى كند. ابوالاسود دختركى پنج - شش ساله داشت. دخترك نزد پدر آمد و همين كه چشمش به حلوا افتاد، لقمهاى از آن برداشت و در دهان گذاشت.
ابوالاسود گفت: دختركم! آنچه در دهان بردهاى بيرون بينداز، اين غذا زهر است. معاويه مىخواهد به وسيلهى اين حلوا، ما را فريب دهد و از اميرمؤمنان عليه السلام دور و محبت ائمه عليهم السلام را از قلب ما خارج كند! دخترك گفت: خدا صورتش را زشت كند! او مىخواهد ما را به وسيلهى حلوايى شيرين و زعفران دار از سيد پاك و بزرگوار امام على عليه السلام دوركند؟! مرگ بر فرستنده و خورنده اين حلوا باد!» آن گاه دخترك آنقدر دست درگلو برد و خود را رنج داد تا آنچه خورده بود، قى كرد. وقتى خود را پاك كرد، اين ابيات را سرود:
{Sأبا الشهدِالمُزعفَر يابنَ هندِ#نَبيعُ عليكَ احساباً و ديناً#معاذَ اللهِ كيف يكونُ هذا#ومولانا اميرالمومنيناS}