نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 367
زيبايى دارد جمع شدند و به اين سيد گفتند: آقاجان، ما ديگر نمىگذاريم كه تو از اينجا بروى، شما بايد اينجا بمانيد. هر چه اين سيد گفت من خانواده دارم، نمىتوانم در طول سال اينجا باشم گفتند: نه، ما خرجى شما را تأمين مىكنيم. به زحمت و اصرار، او را براى ماه رمضان نگه داشتند. زن و بچّه اش را هم آوردند و از آنها پذيرايى مفصّلى كردند.
تا اينكه محرّم سال بعد شد و اين سيد، روضه خوانىهاى عالى با دهان گرم و جمال نورانى انجام داد. روز عاشورا كه شد همه مردم روستا به همراه اين سيد جمع شدند و به قبرستان رفتند. در پايين اين روستا، روستاى ديگرى بود كه يك امامزاده داشت و قبرستان، براى اين روستا بود. اين مردم در قبرستان به اين سيد گفتند: حضرت آقا، در روستاى پايين ما امامزاده زيبايى هست و اين ايام كه مىشود مردم براى زيارت به اين امامزاده مىروند امّا ما اينجا امامزاده نداريم، اجازه بدهيد ما شما را در اينجا بكشيم تا امامزاده اى درست كنيم. خدا رحمت كند آقاى فلسفى را، مىگفت: اين سيد اولاد پيغمبر(ص) را همان جا خواباندند و سرش را بريدند. اين است نتيجه عمل عوام بى سواد. بياييد تو را به خدا تصميم بگيريم عوض شويم و رضاى مخلوق را با سخط خالق جابجا نكنيم.
وصلى الله على محمّد و آل محمّد(عليهما السلام).
ـ
نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 367