نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 366
مرحوم ميرزا ابوالقاسم فرزند ملّا حسن ميرزاى قمى( رضى الله عنه) از نجف به ايران برگشت. ايشان تصميم گرفت كه ماه رمضان به روستايى به نام قلعه بابو براى تبليغ برود. در آنجا آرام آرام منبر ايشان مىگيرد. در آن روستا دو آخوند مكتبى ديگر يكى به نام ملّا سبزعلى و يكى هم به نام ملّا شاه مراد بودند. آنها وقتى ديدند كه ميرزا با آمدنش به اين روستا خيلى بازارش گرم شده است حسادت كردند و در جلسه اى آبروى آقا را بردند و ميرزا ديگر نتوانست آنجا بماند.
مردم قديم بى سواد بودند. روزى در مجلسى كه ميرزا سخنرانى داشتند يك مرتبه ملّا سبزعلى در ميان آن مردم بى سواد و عوام، به ميرزاى قمى گفت: ميرزا ابوالقاسم، مىخواهم امروز ببينم سواد شما كه در نجف درس خوانده اى و باسواد شده اى چه اندازه است. ميرزا گفت: بفرما. گفت: مىتوانى محبّت كنى و در يك صفحه كاغذ كلمه مار را بنويسى. گفت: بله. ميرزاى قمى هم در كاغذ، كلمه مار را نوشت. ملّا سبزعلى گفت: اين مار؟ ميرزا گفت: بله. بعد ملّا سبزعلى شكل مار را روى كاغذ كشيد و هر دو را به اين مردم بى سواد نشان داد و گفت: اى مردم، راستش را بگوييد اين مار است يا اين؟ همه اشاره به كاغذى كه شكل مار در آن كشيده شده بود كردند؛ بعد با صداى بلند گفت: اين آقا مىگويد من ملّا هستم، من با سوادم آيا راست مىگويد؟ اينطور شد كه ميرزا ديگر نتوانست در آنجا بماند.
خدا مرحوم آقاى فلسفى را رحمت كند. ايشان نقل مىكرد: من براى منبر به شيراز رفتم. جمعيت زيادى هم آمده بود. منبرم كه تمام شد يك مرتبه قاضى دادگسترى آنجا نزد من آمد و گفت: جناب آقاى فلسفى، خاطره عجيبى از بى سوادى مردم مىخواهم برايت بگويم. گفتم: بفرماييد. ايشان گفت: روستايى اطراف شيراز بود كه سيدى از قم براى منبر محرّم به آنجا آمده بود. خيلى منبرش عالى بود. منبرش به قدرى زيبا بود كه وقتى مردم آن منطقه ديدند خيلى منبر
نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 366