نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 375
دادند كه سيد به تو چنين گفته است. شيخ پيرمرد هم بدون كمى فكر كردن، گفت: پس نمىدانيد اگر من كافرم سيد حرام زاده است.
وقتى خبر به سيد رسيد كه شيخ چنين گفته است خيلى ناراحت شد و از زنجان به رى، پيش صاحب بن عباد رفت و گفت: تو مسلمانى؟ گفت: بله. سيد گفت: جدّم را قبول دارى؟ گفت: بله، قربان جدّت بشوم. گفت: مىدانى كه من فرزند پيغمبر(ص) هستم؟ گفت: بله. سيد گفت: تو اينجا باشى و حكومت دست تو باشد آن وقت به فرزند پيغمبر(ص) بگويند زنا زاده؟
صاحب بن عباد گفت: چه گفتى؟ چه كسى اين حرف را به تو گفته است؟ سيد گفت: فلان آقا. بلافاصله صاحب بن عباد مأمورى فرستاد كه شيخ را از زنجان نزد او بياورد. وقتى آمد، هر دو نفر را فراخواند و گفت: اين سيد از شما شكايت دارد. شيخ گفت: چه شكايتى؟ گفت: اين سيد مىگويد كه تو به او گفتى حرام زاده، آيا راست مىگويد؟ شيخ كه از گفته اش پشيمان شده بود گفت: من اشتباه كردم. صاحب بن عباد گفت: از اين گفته ات خجالت نمىكشى؟ شيخ گفت: آقا، اجازه بدهيد همه جريان اين نيست. قبل از اينكه من اين حرف را به ايشان بزنم او در مسجد، در بين مردم گفته است كه من كافرم، من هم به ايشان گفتم كه تو حرام زاده اى چون عقد پدر و مادر اين سيد را بنده خوانده ام، اگر بنا باشد كه من كافر باشم عقد باطل است و او حرام زاده است. وقتى سيد ديد كه حرف اين شيخ خيلى مايه دار است از شدّت پشيمانى، سرش را پايين انداخت و به گريه افتاد.
خب ببينيد، انسان گاهى توجّه ندارد و مراقب زبانش نيست. چرا اينطور مىشود؟ چرا زبان اينقدر آزاد شده است؟ چون از مركز مخابراتش اشكال دارد و الّا زبان تابع قلب است؛ پس بياييد اوّل خودمان را اصلاح كنيم و بعد خانواده را. و در آخر، حضرت(ص) همسايه را هم اضافه مىكنند كه اينجا خيلى سخت مىشود. بعد
ـ
نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 375