نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : پورجوادى، كاظم جلد : 1 صفحه : 246
اما هنگامى كه قاصد آمد و پيراهن را بر چهره يعقوب انداخت ناگهان بينا شد و گفت: «به شما نگفتم چيزهايى از لطف خدا مىدانم كه شما نمىدانيد؟» (96) گفتند: «اى پدر! براى گناهان ما طلب آمرزش كن كه ما خطا كار بودهايم.» (97) گفت: «به زودى براى شما از پروردگار طلب آمرزش مىكنم كه او آمرزنده مهربان است.» (98) هنگامى كه بر يوسف وارد شدند او پدر و مادرش را در كنار گرفت و گفت همگى به مصر درآييد كه به خواست خدا در امان خواهيد بود. (99) پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگى در برابرش به سجده افتادند و گفت: «اى پدر! اين تعبير خوابى است كه قبلا ديده بودم، خداوند آن را حقيقت بخشيد و به من لطف كرد كه مرا از زندان بيرون آورد و بعد از آن كه شيطان ميان من و برادرانم فتنه انگيخت، شما را از آن بيابان به اينجا آورد، مسلما لطف پروردگارم بيكران است زيرا خداوند داناى فرزانه است. (100) پروردگارا! تو به من فرمانروايى عطا كردى و علم تعبير خواب آموختى، پديد آورنده آسمان و زمين تويى و در دنيا و آخرت كارساز من خواهى بود، مرا مسلمان بميران و به شايستگان ملحق فرما!» (101) اين از اخبار غيب است كه به تو وحى كرديم و هنگامى كه راى زنى و بد سگالى مىكردند تو نزد آنها نبودى. (102) و بيشتر مردم- و لو بسيار مشتاق باشى- ايمان نخواهند آورد. (103)
نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : پورجوادى، كاظم جلد : 1 صفحه : 246