12/ 30 و گفتند زنان چند در شهر كه زن عزيز گفت و شنيد مىكند با نوجوان خود (تا غافل كند او را) از (حفظ) نفس خود هر آئينه در دلش جاى كرده است از وى دوستى هر آئينه ما مىبينيم او را در گمراهى ظاهر (30) 12/ 31 پس چون شنيد (زن عزيز) غيبت ايشان را آدم فرستاد بسوى ايشان و مهيا كرد براى ايشان مجلسى و داد هر يكى را از ايشان كاردى و گفت اى يوسف بيرون آى بر اين زنان پس چون ديدندش بزرگ يافتندش و ببريدند دستهاى خويش و گفتند پاك است خدا نيست اين جوان آدمى نيست اين شخص مگر فرشته گرامى (31)