نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : كاويانپور، احمد جلد : 1 صفحه : 237
پس همين كه او را با خود بردند، جمع شدند و او را در چاه انداختند. به يوسف وحى كرديم كه (هيچ نترس، از اين گرفتارى نجات خواهى يافت و روزى) آنها را به اين عمل ناپسندشان متوجه ميسازى. آنها شعور آن را ندارند كه بفهمند. (15) شب هنگام گريهكنان پيش پدرشان آمدند. (16) گفتند: اى پدر، حقيقت اينكه ما با هم مسابقه (دو) داشتيم و يوسف را نزد وسايل خود گذاشتيم و رفتيم (وقتى برگشتيم) گرگ او را خورده بود. گرچه ما راست مىگوئيم ولى تو آن را باور نخواهى كرد. (17) و پيراهن يوسف را كه آغشته به خون (كذايى) بود آوردند (و نشان پدرشان دادند) يعقوب گفت: چنين نيست، بلكه نفس (شيطانى) شما را بر اين كار قبيح واداشت. پس من صبر جميل مىكنم و درباره آنچه شرح ميدهيد از خدا يارى مىطلبم. (18) كاروانى به آنجا رسيد و مسئول آب آشاميدنى خود را (كه مالك نام داشت به اطراف) فرستاد و او سطل خود را در چاه افكند (وقتى سطل را بالا كشيد يوسف را ديد) گفت: مژده، اين يك پسر است و او را همچون متاعى، پنهان كردند و خدا داناست به آنچه انجام ميدادند. (19) و او را به بهاى اندكى، بچند درهم ناچيز فروختند و بر آن بهاى اندك قانع شدند. (20) و آن كسى كه در مصر او را خريده بود، بهمسرش گفت: مقام او را گرامى دار، شايد وجودش براى ما مفيد واقع شود، يا اينكه او را بفرزندى بگيريم. و بدينسان ما يوسف را در سرزمين مصر جاى داديم و به او تعبير خواب تعليم نموديم و خدا بر كارهايش تسلط كامل دارد ولى اكثر مردم اين حقايق را نميدانند. (21) و هنگامى كه او به سن رشد و كمال رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و ما نيكوكاران را چنين پاداش مىدهيم. (22)
نام کتاب : ترجمه قرآن نویسنده : كاويانپور، احمد جلد : 1 صفحه : 237