صبحگاه يكديگر را صدا كردند (21) بر خيزيد اگر ميوه بستان را ميخواهيد بچينيد به نخلستان برويم (22) آنها سوى بستان روانه شده و آهسته سخن ميگفتند (23) كه امروز مواظبت كنيد فقيرى وارد بستان نشود (24) و صبحدم با عزم توانايى بباغ رفتند (25) چون باغ را بآن حالت ديدند با خود گفتند ما يقين راه را گم كردهايم (26) يا باغ همانست و ما بقهر خدا از ميوهاش محروم شديم (27) بهتر آنها بآنان گفت من بشما نگفتم چرا شكر و سپاس خدا را بجا نياورديد (28) گفتند منزه است پروردگار، ما خود در حق خويش ستم كردهايم (29) و رو بيكديگر كرده بملامت و نكوهش هم، پرداختند (30) و گفتند واى بر ما كه سخت سركش و گمراه بوديم (31) اميدواريم كه پروردگار ما بجاى آن، بستان بهترى بما عطا كند و بعد از اين هميشه بخداى خود مشتاقيم (32)