يكى از برادران گفت او را نكشيد بلكه در سر راه كاروانيان بچاهى بيفكنيد تا كاروانيان او را يافته با خود ببرند (10) پس از آن بپدر خود گفتند چرا يوسف را بهمراه ما نميفرستى و از او ايمن نميباشى با اينكه ميدانى ما علاقمند و خيرخواه او هستيم (11) فردا او را با ما بفرست تا در دشت و صحرا بگردد و بازى كند و ما او را نگهبانى و حفاظت خواهيم كرد (12) يعقوب گفت من ميترسم كه شما او را با خود برده و غفلت كنيد و گرگ او را بخورد (13) گفتند چگونه ممكن است گرگ او را بخورد در صورتى كه ما جمعى نيرومند همراه او هستيم اگر چنين بشود واقعا ما مردم زيانكارى خواهيم بود (14) همين كه بهمراهى يوسف رفتند و دور او جمع شده و خواستند او را در قعر چاه درافكنند ما بيوسف وحى كرديم كه بردبار باش و غم مخور البته تو روزى برادران خود را از اين كار بدشان آگاه خواهى نمود و آنها درك مقام تو نميكنند (15)