شب هنگام گريهكنان نزد پدر بازگشتند (16) گفتند اى پدر ما در صحرا براى مسابقه رفته و يوسف را بر سر اسباب و متاع خود گذارده بوديم چون بازگشتيم او را گرگ خورده بود با اينكه ما راست مىگوييم گمان داريم از ما باور نخواهى نمود (17) پيراهن يوسف را كه بخون دروغى آغشته بودند بپدر ارائه دادند يعقوب گفت اين عمل زشت و كار قبيح بود كه در نظر شما زيبا جلوه نمود در اين پيش آمد صبر جميل خواهم كرد و از خداوند يارى ميجويم در اين مصيبتى كه شما توصيف مىنمائيد (18) كاروانى آمد و سقاى خود را براى تهيه آب فرستاده همين كه دلو را بچاه سرازير نمود بجاى آب يوسف را درآورد و مژده و بشارت داد كه اين زيبا پسرى است او را پنهان كردند كه سرمايهاى قرار دهند و خداوند بآنچه ميكنند داناست (19) برادرانش رسيده و او را به بهاى ناچيزى فروخته و از او اعراض كردند (20)