و چون فرزندان يعقوب بطورى كه بايشان دستور داده بود وارد شهر مصر شدند چيزى ايشان را از خدا بىنياز نكرد جز آنكه مقصود يعقوب را انجام دهند چه يعقوب دانشمندى بود كه ما او را تعليم داده و علم آموختيم اما بيشتر مردم نميدانند (68) وقتى كه برادران بحضور يوسف رسيدند يوسف برادرش بن يامين را نزد خود جاى داد و باو گفت من برادرت هستم و ديگر بآنچه برادرانم نسبت بمن روا داشتهاند محزون مباش (69) پس از آنكه بارگيرى شترها پايان يافت يوسف دستور داد پيمانه طلايى را كه با آن گندم كيل مينمود دربار برادرش مخفى نمايند (هنوز راهى نرفته بودند) كه يك نفر فرياد زد اى مردم قافله شما بىشك دزد هستيد (70) آنها بفرستاده ملك توجه كرده و پرسيدند كه چه چيزى را گم كردهايد (كه بما نسبت دزدى ميدهيد (71) فرستادگان شاه گفتند پيمانه شاه مفقود شده هر كس آن را بياورد يك بار شتر غله باو داده ميشود و من ضامن تحويل آن هستم (72)