روزى داخل باغ خود شده در دل خويش چنين انديشه ناروا نموده و گفت گمان نميكنم كه هرگز اين باغ و ثروت من تباه شده و نابود شود (35) و تصور نميكنم كه قيامتى بر پا شود و بر فرض آنكه قيامتى هم بشود من بسوى خداى خود بازگشت نموده و بهتر از اين باغ كه در دنيا دارم بدست ميآورم (36) دوست مؤمن فقيرش با او به نصيحت پرداخت و گفت آيا بآن خدايى كه بدوا از خاك و سپس از نطفه ترا آفريد و بعد از اين مردى در كمال آراستگى نمود كافر شدى (37) ولى پروردگار من همان خداى يگانه است بر او شرك نياورم (38) اى دوست عزيز چرا هر وقت بباغ خود داخل ميشدى نميگفتى جز قدرت خداوندى هيچ قوه و قدرتى وجود ندارد و اگر تو مشاهده ميكنى من از نظر مال و منال و فرزند از تو كمترم مغرور مباش (39)