و حال آنكه شما و آنچه را كه شما مىسازيد خداوند آفريده است (96) مردم بگفتار ابراهيم وقعى ننهاده گفتند آتشگاهى بنا كنيد و او را در ميان آتش افكنده بسوزانيد (97) آنها مصمم شدند كه او را زجر داده و بسوزانند ولى ما ايشان را زبون و پست نموديم (98) ابراهيم گفت من بسوى پروردگارم ميروم و زود باشد كه هدايت يابم (99) ابراهيم عرضه داشت خداوندا فرزند شايسته و صالحى بمن ببخشا (100) و ما او را بوجود پسر بردبارى مژده دادهايم (101) و چون بسن رشد و بلوغ رسيد با پدرش در تكاپو افتاد ابراهيم گفت پسرم من خواب ديدم كه تو را در راه خدا قربانى ميكنم در اين باره نظر تو چيست؟ گفت اى پدر بآنچه مامورى قيام كن و بخواست خداوند مرا بردبار خواهى يافت (102) چون پدر و پسر بفرمان خدا تسليم شده و صورت فرزندش را بمنظور قربان كردن روى خاك نهاد (103) صدايش زديم كه اى ابراهيم (104)