نام کتاب : زندگی امام موسی کاظم نویسنده : رفیعی، علی جلد : 1 صفحه : 161
«اگر از نسب من مىپرسى، من فرزند محمد (ص) حبيب
اللّه، فرزند اسماعيل، ذبيح اللّه، فرزند ابراهيم خليل اللّه هستم. واگر از شهرم
مىپرسى، شهر من جايى است كه خداوند حج را بر مسلمانان- اگر تو از آنانى- در آنجا
واجب كرده است. واگر در صدد مفاخره هستى (بايد بگويم) سوگند به خدا، مشركان قوم من
(قريش) راضى نشدند با مسلمانان قوم تو (انصار) هم كفو گردند تا آنكه گفتند: اى
محمّد! همتايان قريشى مارابه نبرد با ما بفرست. و چنانچه خواستار موقعيت و نامى
بدان كه ما كسانى هستيم كه خداوند در نمازهاى واجب، درود بر مارا واجب كرده و
دستور داده بگوييد: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ» ما «آل
محمّد» هستيم، چارپا را رهاكن!
نفيع در حالى كه دستهايش به لرزه افتاده بود، افسار
مركب را رها كرد و سخت، زبون وشرمنده شد. عبدالعزيز به او گفت: نگفتم، به او كارى
نداشته باش!؟ [1]
پيش از اين نيز به پارهاى مناظرات آن حضرت با
ابوحنيفه اشاره كرديم. [2]
[1]
- مناقب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 316 و دلائل الامامه، طبرى، ص 156.