نام کتاب : زندگی امام موسی کاظم نویسنده : رفیعی، علی جلد : 1 صفحه : 160
چهل عدد يكى، اين است كه بر مالك چهل دينار، يك دينار
و بر مالك دويست دينار پنج دينار (زكات) واجب است. و منظور از همه عمر يكى، حج است
كه درتمام عمر يك بار واجب مىشود. و منظور از يكى به يكى قصاص است كه اگر كسى خون
كسى را بريزد واجب است خون او ريخته شود. خداوند مىفرمايد: «انَّ النَّفْسَ
بِالنَّفْسِ.» [1]
هارون از جواب مرد عرب شگفت زده شد و لب به تحسين او
گشود و گفت: خدايت خير دهد؛ سپس دستور داد بدرهاى زر به او دادند.
پس از آن مرد عرب سؤالى از هارون كرد، ولى وى از پاسخ
درماند. مرد عرب، خود پاسخ سؤال خويش را داد و از نزد هارون بيرون رفت. بعضى از
حاضران او را تعقيب كردند و از نامش پرسيدند، معلوم شد او موسىبن جعفر (ع) است.
چونبه هارون خبردادند، گفت: سوگند به خدا مطمئن شدم كه اين برگ بايد از اين درخت
(شجره نبوت) باشد. [2]
با مخالفان فكرى
مردى كه نفيع انصارى [3] ناميده مىشد بر در كاخ
هارون الرشيد با موسى بن جعفر (ع) ديدار كرد. وى وقتى ديد امام كاظم (ع) به محض
رسيدن به درب كاخ مورد احترام و تجليل دربان قرار گرفت و بدون معطّلى به درون كاخ
باريافت از عبدالعزيز بن عمر پرسيد اين شيخ كيست؟ گفت: بزرگ خاندان ابوطالب، شيخ
آل محمّد (ص)؛ موسى بن جعفر است.
نفيع گفت: من زبونتر و ناتوانتر از اين گروه
نديدهام؛ اينهمه احترام و تجليل را از كسى مىكنند كه توانايى دارد آنان را از
تخت قدرت به زير بكشد؛ زمانى كه (از نزد هارون) بيرون آيد حالش را مىگيرم.
عبدالعزيز به وى گفت: اين كار را نكن! اينان خاندانى
هستند كه كم اتفاق مىافتد كسى با آنان بحث كند و درمانده و براى هميشه شرمنده
نگردد.
پس از آنكه امام (ع) از كاخ هارون بيرون آمد، نفيع
لگام چارپاى آن حضرت را گرفت و گفت: تو كيستى؟ امام فرمود: