نام کتاب : زندگی امام موسی کاظم نویسنده : رفیعی، علی جلد : 1 صفحه : 43
راوى مىگويد: اسحاق پس از اين جريان عمر چندانى نكرد
و مرد. [1]
بيان بن نافع تفليسى مىگويد: در ايام حج، پدرم را در
مكه ترك كردم و خود به قصد زيارت موسى بن جعفر عليه السلام رهسپار مدينه شدم. چون
به حضور آن حضرت رسيدم، حضرت، فقدان پدرم را به من تسليت گفت و فرمود: پدرت در اين
لحظه رحلت كرد، به مكه بازگرد و به تجهيز او بپرداز.
بيان، به مكّه بازگشت و خبر يافت كه پدرش در همان
زمان كه موسى بن جعفر عليه السلام اعلام كرده بود در گذشته است. [2]
ابويوسف و محمد بن حسن از شاگردان ابوحنيفه به زندان
هارون رفتند تا از امام كاظم عليه السلام مطالبى بپرسند. زندانبان به امام عليه
السلام عرضه داشت: نوبت من تمام شده اگر حاجتى داريد انجام دهم. امام عليه السلام
فرمود: كارى ندارم. وقتى رفت، امام عليه السلام فرمود: اين مرد امشب مىميرد و او
مىخواهد فردا براى من كارى انجام دهد!
آنان گفتند: ما آمده بوديم از حلال و حرام بپرسيم و
ايشان از غيب خبر مىدهد. شخصى را فرستادند شب آنجا ماند. صبح ديد افرادى به خانه
زندانبان رفت و آمد مىكنند و مىگويند فلانى ناگهان مرد.
آن دو به امام عليه السلام عرضه داشتند: ما
مىدانستيم كه شما عالم به حلال و حرام هستيد، ليكن بفرماييد كه دانش مرگ اين مرد
زندانبان در اين شب را از كجا فرا گرفتيد؟
فرمود: از على بن ابى طالب، همان بابى كه رسول خدا
صلى الله عليه و آله از دانش آن خبر داده است.
آن دو مرد، با شنيدن اين سخن امام عليه السلام مبهوت
ماندند و نتوانستند پاسخى بدهند [3]
4- اخبار از راز دل افراد: هشام بن سالم مىگويد:
«من و مؤمن طاق بعد از رحلت امام صادق عليه السلام
درمدينه بوديم. نظر توده مردم بعد از امام صادق عليه السلام بر امامت عبداللَّه
بود. من و مؤمن طاق نيز بر او وارد شديم و از وى سؤالاتى كرديم ولى او جوابهاى
نادرست داد. از نزدش بيرون آمديم در حالى كه نگران و متحير