نام کتاب : زندگی امام موسی کاظم نویسنده : رفیعی، علی جلد : 1 صفحه : 94
«رياح» بر فراز منبر رفت تا نامه خليفه را براى مردم
بخواند. هنوز نامه به پايان نرسيده بود كه فرياد اعتراض از هر سوى مسجد بلند شد و
آتش خشم و كينه مردم شعله ور گرديد، بگونهاى كه وى رابالاى منبر سنگباران كردند،
و او ناچار از مسجد فرار كرد و خود را از ديد مردم پنهان نمود. [1]
وقتى اين خبر به گوش منصور رسيد، تهديد خود را عملى
ساخت و با قطع راههاى بازرگانى، مردم مدينه را در محاصره اقتصادى قرار داد. [2]
منصور درمبارزه با آل على عليه السلام تا آنجا پيش
رفت كه به هريك از ايشان دسترسى پيدا ميكرد، او را دستگير و پس از غل و زنجير به
دست و پايش به زندان مخصوص مىافكند، زندانى كه شب و روزش تشخيص داده نمىشد.
مورخان نوشتهاند: منصور كليد زندانى را به همسر
فرزند خود مهدى سپرد و او را سوگند داد تا وى زنده است درِ آن را نگشايد. چون
منصور درگذشت، او با مهدى در زندان را باز كردند ديدند عدهاى از علويان در حالى
كه به شهادت رسيدهاند و نسب هر كدام به گردنشان آويخته شده در آنجايند. درميان
آنان كودك خردسال نيز ديده مىشد. [3] و يپس از سركوبى نهضت نفس زكيّه و برادرش
ابراهيم در مجلسى خصوصى از خدمات «حجاج بن يوسف» به مروانيان يادكرد و افزود:
«سوگند به خدا، كسى را نديدم كه نسبت به بنى مروان بيشتر از حجاج خدمت كرده باشد.»
«مسيّب بن زهير» كه شايد بيشتر از ديگر حاضران، دين
خود را به دنياى منصور فروخته و به وى خوش خدمتى كرده بود، از اين سخن خليفه
ناراحت شد و گفت:
«حجّاج در چه جريانى برما پيشى گرفته است؟ سوگند به
خدا، خداوند در روى زمين انسانى عزيزتر و گرامىتر از پيامبر ما صلى الله عليه و
آله نيافريده است. با اين حال، به ما دستور دادى فرزندان او را بكشيم و ما اطاعت
كرديم و فرمانت را بدون چون و چرا اجرا نموديم، آيا ما خيرخواه تو نيستيم؟!»