«اشعث
بن قيس» پس از خطابه اميرمؤمنان عليه السلام مبنى بر اينكه «دشمن» آخرين نفسهاى
خود را مىكشد من فردا بر آنان مىتازم تا آنان را در پيشگاه خدا محاكمه كنم» [2]،
در ميان طايفه خوش (كِنْدَه بپاخاست و گفت:
« اى
مسلمانان! ديديد بر شما چه گذشت. مردم عرب هلاك شدند. سوگند به خدا هرگز در طول
عمرم مثل چنين روزى نديده بودم. حاضران به غايبان برسانند كه اگر فردا نيز به همين
منوال سپرى شود، نسل عرب نابود مىوشد و زنان و فرزندان بىسرپرست مىمانند.»
جاسوسان
معاويه سخنان اشعث را به او منتقل كردند. معاويه همان سخنان را محور و اساس نيرنگ
خود قرار داد و ضمن تأييد مطالب اشعث، دستور داد نيمه شب در ميان عراقيان فرياد
زنند:
«اى
مردم عراق! اگر هر يك از ما و شما يكديگر را بكشيم چه كسى سرپرست زنان و
فرزندانمان خواهد بود. لااقل آنچه باقى مانده حفظ كنيد» [3]
روز جمعه
(يَوْمُ الْهَريرْ «مالك اشتر» همچنان پيش مىتاخت، چندان كه نيروهايش خسته شدند.
از اين رو خطاب به آنان گفت: «پناه مىبرم از شما به خدا از اينكه در باقيمانده روز،
(زنده بمانيد و گلّه را بدوشيد» [4] سپس اسبش را خواست و پرچم را در دست «حَيّانِ
بنِ هَوْذَة» بود در دل زمين جاى داد و در ميان سپاهيان به راه افتاد در حاى كه
فرياد مىزد:
«كداميك
از شما حاضر است جان خود را به خدا بفروشد و همراه اشتر بجنگد تا پيروز شود و يا
به شهادت برسد؟»