نام کتاب : تاریخ اسلام دوران پیامبر نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 199
«ابوبكر» برخاست و گفت:
«سوگند به خدا، اين قريش است و عزّتش، به خدا سوگند،
از آن زمان كه عزّت يافته هرگز به دامن ذلّت نيفتاده است و از لحظهاى كه كافر شده
مؤمن نگشته است. آنها مصمّم هستند با شما بجنگند. بنابراين لازم است شما از نظر عِدَّه
و عُدَّه آمادگى لازم را كسب كنيد (و الان ما چنين آمادگىاى نداريم).» [1]
پس از پايان سخنانش، پيامبر (ص) فرمود بنشين.
«عُمَر» پس از «ابوبكر» برخاست و سخنان وى را تكرار كرد.
پيامبر (ص) فرمود: بنشين.
پس از آن دو، «مِقْداد» برخاست و چنين گفت:
«اى رسول خدا! مأموريّتت را انجام ده كه ما با ت و هستيم.
سوگند به خدا، ما آنچه را كه «بنىاسرائيل» به پيامبر خود گفتند: (فَاذْهَبْ انْتَ وَرَبُّكَ فَقاتِلا انَّا هيهُنا
قاعِدُونَ). [2]
تو و پروردگارت برويد و بجنگيد كه ما اينجا نشستهايم،
به شما نخواهيم گفت. بلكه سخن ما اين است: «تو و پروردگارت برويد بجنگيد كه ما هم در
كنار شما خواهيم جنگيد.» سوگند به آنكه تو را به حق برانگيخت اگر به سوى «بِرْكِ غِماد»
[3] حركت كنى ما نيز با تو حركت خواهيم كرد.» [4]
چهره رسول خدا (ص) با شنيدن سخنان «مقداد» برافروخته شد
و براى وى دعا كرد؛ [5] سپس فرمود: