نام کتاب : تاریخ اسلام دوران پیامبر نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 204
يك موضع استتارى فرود آمد و به كسب اطّلاعات از دشمن
پرداخت.
نخست، خود پيامبر (ص) همراه يكى از يارانش پيش رفت و پس
از طّى مسافتى به پيرمردى برخورد كرد و از او خبر قريش محمّد و يارانش را گرفت.
پيرمرد: من شما را خبر نمىدهم مگر آنكه خود را معرّفى
كنيد.
رسول خدا: هنگامى كه ما را مطّلع ساختى ما هم خود را معرّفى
مىكنيم.
پيرمرد: به من خبر رسيه كه محمّد و يارانش فلان روز از
«مدينه» بيرون رفتهاند. اگر اين گزارش راست باشد اكنون بايد آنها را در فلان جا باشند.
(اشاره به موضعى كرد كه سپاه اسلام در آنجا بود) و نيز به من خبر رسيده كه قريش در
فلان روز از مكه حركت كردهاند. اگر اين خبر صحّت داشته باشد، آنان هم اكنون بايد در
فلان نقطه باشند.
(اشاره به نقطهاى كرد كه سپاه قريش در آنجا فرود آمده
بودند).
پيرمرد: اينك شما خود را معرّفى كنيد.
رسول خدا (ص): ما از آب هستيم. اين جمله را گفت و بازگشت.
[1]
در مرحله بعد و به هنگام شب، حضرت على (ع) و چند نفر ديگر
را به سوى چاه بدر اعزام كرد. آنان در كنار چاه، به دو نفر كه مشغول آبكشى بودند برخورد
كردند و آنها را اردوگاه سپاه اسلام آوردند، پس از بازجويى معلوم شد هر دو، از غلامان
قريش و مأمور آب رسانى به سپاه دشمن هستند.
رسول خدا (ص) طى چند پرسش از آنان، از تعداد سپاه دشمن
و اينكه چه شخصيّتهايى از قريش در آن شركت كردهاند، آگاه شد، [2] سپس دستور داد اسيران
را در بازداشت نگهدارند. [3]
وقتى قريش از اسارت دو تن از نيروهاى خود مطّلع شدند دچار
ترس و اضطراب گشته، از حركت خود به سوى بدر پشيمان شدند. [4]
[1] . ر. ك. السيرة النبويّة، ابن هشام، ج 2، ص
267-269