نام کتاب : زندگانی امام رضا نویسنده : رفیعی، علی جلد : 1 صفحه : 83
ما
شمشيرها را برگرفتيم و وارد اتاق امام شديم. حضرت به پهلو خوابيده بود ولى با خود
زمزمهاى داشت كه ما نمىفهميديم.
غلامان
بر او يورش بردند. سپس بساطش را بر او پيچيدند و نزد مأمون بازگشته گفتند: ما
مأموريت را آن گونه كه گفته بودى انجام داديم. مأمون ما را به كتمان موضوع سفارش
كرد.
چون صبح
شد مأمون سر برهنه و تكمه باز براى تعزيه در جايگاه خود نشست؛ سپس با همان هيأت
عزا به سمت اتاق امام رفت و من با او بودم. چون وارد حجره شد همهمهاى شنيد، وحشت
كرد. نزديك رفتند، ديدند حضرت رضا (ع) در محراب خود مشغول عبادت و تسبيح است.
امام (ع)
با ديدن ما اين آيه را خواند: «يُريدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَاللَّهِ بِافْواهِهِمْ
وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ». [1]
[يعنى:
آنان مىخواهند نور خدا را با دهان خود خاموش سازند، ولى خدا نور خود را كامل
مىكند هر چند كافران خوش نداشته باشند].
نزد
مأمون بازگشتم. ديدم چهرهاش همچون شب تاريك سياه شده است. گفت: اى صبيح! چه خبر
دارى؟
من جريان
ديدار خود با امام و سخن آن حضرت را براى او بازگفتم. مأمون، سراسيمه، لباسهاى عزا
را از تن درآورد و [براى توجيه عمل خود] گفت: بگوييد مأمون غش كرده بود و هم اكنون
به هوش آمده است! .... [2]