نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : --- جلد : 3 صفحه : 216
شهرزوری؛
کمشتکین خادم.
رصافی رفاء بلنسی
محمدبن غالب رفاء اندلسی رصافی
بلنسی، منسوب به رصافه بلنسیه. وی در مالقه زیست و دانش و
ادب را در آنجا آموخت. روزگار خود را در آنجا به خوشگذرانی و لودگی
سپری کرد. قریحه شعری او بسیار زود شکوفا شد. چون پا به
سن گذاشت، به غرناطه رفت و زهد پیشه کرد و به شغل رفوگری مشغول شد و
شاعری را دستمایه کسب خود قرار نداد؛ ولی با این وضع امرا
و اعیان نیز هدایایی برای او می
فرستادند. وی شاعری پرآوازه در زمان خود بود و شعرش لطیف و شیرین
بود. او را در اندیشه و معانی دقیق به ابن رومی تشبیه
کرده اند. رصافی در اشعار خود از ابن خفاجه اندلسی تقلید می
کرد. در مدح یکی از وزیران اندلسی سروده است:
«ای سعد ! اکنون سخن گفتن پاکیزه
شد و با یار صمیمی خود بیشتر سخن بگو. شیفتگی
از نو سر برآورد، هرچند عشق دیرینه شد و مدت زمانی از آن گذشته
است. خاطره های آن روزها بر دل می گذرد، چنان که شرار آتش زنه برمی
انگیزد. هرگاه با خاطره ها تنها باشم، آن دوران خوش برایم مجسم می
شود. دیدار همسایگان در آن زمان آسان و هدفشان دست یافتنی.
دلاورانی زیبا و سپیدچهره و مشکین موی (جوانان
بانشاط و نیرومند). چون نام وزیر وقشی (ممدوح شاعر) نزد آنان
برده شد، شوق دیدار به آنان دست داد. خاطره های خوش از اخلاق پسندیده
او، آنان را به جنبش و شادی واداشته بود، گویی بوی عطر دل
انگیزی پراکنده شده باشد».
تاآنجاکه می گوید:
«مردم وقتی حال خود را به او عرضه
می دارند، آمارگران بسیار از پس شمار برنیایند (در بخشش
همتا ندارد). کبوتر نغمه خوان، رادمردی او را بازگو می کند، چون مردم
زبان او را نمی دانند، من پرده از سروری و بزرگی او برداشتم.
چندین برابر از آنچه من از مهر او اظهار کردم، در زیر زبان پنهان
مانده است». 2
شهرزوری
ابوالفضل، محمدبن عبداللّه بن قاسم بن
مظفربن علی شهرزوری کمال الدین، اهل موصل. وی نزد بزرگان
و استادان عصر خود و پدرش عبداللّه بن قاسم، معروف به مرتضی شهرزوری (متوفای
511ق) دانش آموخت. عهده دار قضاوت در موصل شد و مدرسه ای برای شافعیان
بنا کرد و در سال 547ق کاروانسرایی در مدینه النبی ساخت.
عمادالدین
زنگی، حاکم موصل، او را به همراه نامه ای به سلطان مسعود پسر محمد
پسرملک شاه سلجوقی به همدان فرستاد. سلطان به همراه اردوی خود در بیرون
شهر اقامت گزیده بود. قاضی کمال الدین در خیمه ای
که برای وی فراهم کرده بودند، درآمد. وقت نماز مغرب بود. قاضی
مردی را دید که بر در خیمه ایستاده است. آن مرد وارد خیمه
شد و با او نماز گزارد. پس از نماز از آن مرد ـ که کسی جز سلطان مسعود نبود،
ولی خود را مخفی می داشت ـ پرسید: شما کیستید
؟ آن مرد در پاسخ گفت: قاضی شهر همدان. کمال الدین از باب مزاح گفت:
قاضیان سه دسته اند: دو کس که من و تو باشیم در آتش و یکی
در بهشت و آن کسی است که به درگاه این سلاطین ظالم نرود و آنان
را نبیند. فردای آن روز، سلطان او را خواست. چون بر سلطان وارد شد،
سلطان، او را دید. خندید و بگفت: قاضیان سه دسته اند. کمال الدین
گفت: آری سرورم ! سلطان بگفت: به خدا که سخن راست بر زبان براندی. نیک
بخت کسی است که ما را نبیند و ما، او را نبینیم.
چون سیف الدین غازی
پس از مرگ پدرش عمادالدین به امارت رسید، میان کمال الدین
و وی اتفاقی رخ داد که کمال الدین مجبور شد موصل را ترک کند و
به دمشق رود و به خدمت نورالدین بن زنگی، حاکم دمشق، درآید.
نخست بر منصب قضا نشست؛ سپس ترقی کرد و به وزارت رسید و دارای
نفوذ و قدرت شد. چون نورالدین درگذشت و صلاح الدین به حکومت رسید،
او را بر منصب خود گماشت و او در همان منصب بود تا آن گاه که در نود سالگی
در دمشق وفات یافت و در گورستان قاسیون به خاک سپرده شد. کمال الدین
فقیه، ادیب، شاعری نکته سنج، بذله گوی خوش محضر، دلاور،
جسور و بسیار نیکوکار و صدقه دهنده بود. موقوفات بسیاری
در موصل، نصیبین و دمشق داشت. او سیاستمداری بزرگ و مدبری
آگاه به شئون مملکت بود. اشعار نیکویی دارد؛ ازجمله:
«من به نزد تو آمدم؛ درحالی که
ستارگان به من می نگریستند (شبی تاریک بود) و سپیده
هنوز سر از گریبان افق درنیاورده بود. تمام ترس و هراس ها را به جان
خریدم به این آرزو و امید که به هم برسیم».
چون ناتوان شد و حرکتی چندان
نداشت، پیوسته این اشعار را می خواند:
«خدایا ! مرا تا آن زمان زنده
مدار که سربار دیگری باشم. تو دستم را بگیر پیش از آنکه
چشمم هنگام برخاستن به کسی بیفتد و بگویم دستم را بگیر».
نیز اشعاری در باده دارد:
«شتران مرا در آستانه او و در میان
خواستاران باده معرفت الهی بخوابانید. به می فروش بگویید
به جز من به کسی نفروشد که من از همه سزاوارترم. معامله کن، بیش از
آنچه می خواهی بگیر و زود جام ها را
نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : --- جلد : 3 صفحه : 216