: الخَتْم و الطّبع، يعنى مهر زدن و
پايان دادن، كه گفتهاند بر دو وجه است.
اوّل- در معنى مصدر- ختمت و طبعت- كه همان تأثير گذاشتن بر چيزى است
مثل نقش كردن و اثر گزاردن خاتم و طابع يعنى مهر و انگشترى بر چيزى[1] (شبيه امضاء).
دوّم- اثر و نتيجهاى كه از مهر زدن و نقش كردن حاصل مىشود كه گاهى
معنى آن گسترش مىيابد و در معنى پيمان گرفتن از كسى يا پيمان بستن در چيزى يا منع
و بازداشتن از بهرهمندى است از چيزى بكار مىرود مثل اعتبار مفهومى كه با مهر زدن
آخر كتابها و فصول آنها براى ممانعت از افزودن بر آنها و داخل شدن چيزى بآنها حاصل
مىشود، مثل آيات: (خَتَمَ
اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ[2]-
[1] انگشتر و انگشترى حلقههائى است با نگين كه در گذشته نام
اشخاص و كلماتى بر نگين فلزّى و پهن آن حكّ مىكردند و مىكندند و با آنها زير
نامهها و پايان كتابها را مهر مىزدند تا بنام و نقش صاحب انگشتر باشد، پيامبر6 و امامان( ع) و خلفاء راشدين( رض) هر كدام چنان نقش خاتمى داشتهاند و غالبا
مفاهيمى متعالى بر آنها نوشتند.
مسعودى در باره خاتم پيامبر6 و خلفاء اينطور مىنويسد: و
اتّخذ رسول اللّه الخاتم فى المحرم و نقش عليه محمّد رسول اللّه و كاتب ملوك، و
نفذت كتبه و رسوله اليهم يدعوهم الى الاسلام-( التّنبيه و الاشراف 225 الى 260).
يعنى: پيامبر6 خاتم و مهرى با نقش( محمّد رسول اللّه)
برگزيد براى زمامداران معاصر خويش نامههائى با همان نقش خاتم فرستاد و آنها را
باسلام دعوت كرد و سپس مىنويسد: مهر ابو بكر( نعم القادر اللّه) و نقش خاتم عمر(
كفى بالموت واعظا يا عمر) و نقش خاتم عثمان( آمنتم باللّه عظيم) و نقش خاتم على(
ع)( الملك للّه) و نقش خاتم امام حسن( ع)( الحمد للّه مبيد الامم و محى الرّمم)
يعنى حمد و ستايش خدائى راست كه ملّتها را پياپى جانشين يكديگر مىكند و
استخوانهاى پوسيده را زنده، و نقش مهر عمر بن عبد العزيز( لكلّ عمل ثواب) بوده
است. معنى واژه خاتم ما يختم به، است، يعنى چيزى كه با آن هر چيزى پايان مىپذيرد
و ختم مىشود و در باره پيامبر اسلام براى پايان پذيرفتن امر نبوّت و پيامبرى يعنى
اكمال دين و رسالت الهى گفته شد( وَ
لكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ- 40/ احزاب).
[2] راغب ; براى آيه( خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ- 7/ بقره) به چهار واژه مترادف آن بترتيب آيات( طَبَعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ- أَغْفَلْنا قَلْبَهُ، عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً- قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً اشاره كرده است كه لازم است به علل
چنين محروميتى از خود آيات قرآن در باره كفّار اشاره شود كه تصوّر و توهّمى از جبر
و ظلم و يا سلب تكليف در باره كفّار بوجود نيايد، بايستى در چنين مواردى بمطالب و
آيات قبل و بعد اين آيات توجّه داشت. مثلا در باره( خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ- 7/ بقره) قبلش مىگويد( إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ
أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ- 6/ بقره) پس مسلّم شد كه مقدّمه مهر زدن بر دلها از خود آنهاست كه
با عناد و لجاجت در برابر تمام بشارتها و انذارها و آگاهيها كفر ورزيدند و
نخواستهاند حقّ را بپذيرند كه نتيجهاش محروميّت از فهم حقايق و ايمان است.
در باره آيه دوّم- كه مىگويد:( أَغْفَلْنا قَلْبَهُ- 28/ كهف) قبلش چنين است( وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً- 28/ كهف) يعنى او به دنبال هواى نفسانى
خويش است و كار خود را تباه و ضايع كرده پس بىخبرى دلش از حقايق، نتيجه دنباله
روى از هواهاى نفسانى است.
و امّا آيه سوّم( عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً- 25/ انعام) در باره آندسته از اهل كتاب است كه خداوند مىفرمايد:
تو را مانند فرزندانشان مىشناسند كه پيامبر هستى امّا ايمان نمىآورند و
ستمكارند( وَ مَنْ
أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ إِنَّهُ
لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ- 21/
انعام).
پس علّت اينكه بر دلهاشان پردهاى از عدم فهم حقايق كشيد شده
نتيجه ستمگرى و افترا و دروغ خود آنهاست.
آيه چهارم-(
قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً- 13/
مائده) قساوت قلبشان را خداوند با دليل بيان مىكند كه( فَبِما نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ لَعَنَّاهُمْ، وَ جَعَلْنا
قُلُوبَهُمْ قاسِيَةً يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ ...- 13/ مائده) در باره عدّهاى از بنى
اسرائيل است كه مىگويد بخاطر اينكه ميثاق و پيمان با پيامبرشان را شكستند بچنان
سرنوشتى دچار شدند.
و در آيه قبل مىگويد:( لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ بَنِي إِسْرائِيلَ ... فَمَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ مِنْكُمْ
فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ- 12/
مائده) پس مىبينيم بعد از نشان دادن همه راهها و اتمام حجّتها و بشارت و انذارها
باز كفر مىورزند و نتيجتا راهى بحقّ ندارند و از مزاياى ايمان و پاداش و وصول به
رضوان خداى محرومشان مىكند، پس: