نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : --- جلد : 2 صفحه : 185
ابن مرزبان (ابوبکر)
ابوبکر محوّلی، محمد بن خلف بن
مرزبان بن بسّام، مورخ، مترجم و ادیب بود. در روستای محوّل در غرب
بغداد می زیست، لذا به آن روستا منسوب و محوّلی نامیده
شد. او از مترجمانی بود که از زبان فارسی به عربی ترجمه می
کرد و بیش از پنجاه کتاب از این زبان به تازی ترجمه کرد.
عالم به حدیث وثقه و راستگو بود.
از زبیر بن بکّار و دیگران روایت می کرد. ابن انباری
و دیگران نیز از او روایت کرده اند.الحاوی در علوم قرآنی،
الحماسه، کتاب المتیّمین، تفضیل الکلاب علی من لبس الثیاب
از آثار او است.(3)
حلاّج
ابومغیث، حسین بن منصور بن
مُحَمَّی ملقب به حلاج، فیلسوفی متصوف بود. برخی از
مورخان، او را زاهدی شب زنده دار و پاره ای او را زندیقی
کج رفتار و ملحد دانسته اند و هر یک در اثبات ادعای خود سخنانی
دارند. جدّش مُحّمی زرتشتی بود و مسلمان شد. حلاج از اهالی شهر
بیضاء از نواحی فارس بود و در واسط بزرگ و به بصره منتقل شد و به سفر
حج رفت و در مکه ماند. سپس به بغداد بازگشت و از آن جا به شوشتر (در استان
خوزستان) رفت.
در سال 299ق دعوتش آشکار شد و گروهی
طریقه او را در ایمان و توحید پیش گرفتند. از آن پس، از
شهری به شهری می رفت و طریقت خود را پنهانی تبلیغ
می کرد و می گسترایند. از او خوارق عادت و کارهای عجیبی
نقل کرده اند. ذهبی در کتاب خود به نام العبر فی خبر من غبر در این
باره می گوید: «حلاج مصاحبت سهل تستری، جنید و ابوالحسین
نوری را ـ که از پیشوایان صوفیه بودند ـ برگزید و
آن گاه فریفته شد و به هند سفر کرد و سحر آموخت. به تدریج، حالت شیطانی
در او پدیدار شد و حالت ایمانی از او رخت بربست، و از او بی
دینی و کفری بروز کرد که خونش را مباح و شکستن بت او را روا می
کرد.»
ابوالفرج، عبدالرحمان بن جوزی در
کتابش المنتظم می نویسد: اعمال، گفته ها و اشعار حلاج بسیار
است. به زبان صوفیان سخن می گفت و سخنان زیبایی به
زبان می آورد و ادعا می کرد مردگان را زنده می کند و جنیان
در خدمت اویند و هرچه بخواهد، برایش فراهم می کنند. هنگامی
که ماجرایش به گوش مقتدر عباسی رسید، به ابوالحسن، علی بن
احمد راسبی، متولی خراج اهواز فرمان داد حلاج را نزدش بیاورد.
او نیز حلاج و غلامش را دستگیر کرد و در سال 301ق به بغداد فرستاد. در
آن جا نخست او را برتنه درخت خرما آویختند و سپس به مدت هشت سال زندانی
اش کردند. پس از آن، برایش مجلسی تشکیل دادند که فقیهان و
قاضیان در آن حضور داشتند و مردمان به زندقه و الحادی و بددینی
او شهادت دادند. حکم قتلش و هدربودن خونش صادر و او به نازوک رئیس شرطه
سپرده شد. او را هزار تازیانه زدند، دست ها و پاهایش را قطع کردند،
سرش را بریدند و پیکرش را آتش زدند.
برخی از صوفیان مدعی
شدند که او به حالت مکاشفه رسید و پرده ها از برابرش کنار رفت و او از پس
پرده و نهانی ترین اسرار باخبر شد و هنگامی که او را برای
کشتن می بردند، گفت: «یگانه را یگانه دانستن، کفایت می
کند.»
هر کسی از صوفیان که این
سخن را شنید، بر او دل سوزاند. افکار صوفیانه و عرفانی اش بر
محور «وحدت وجود» دور می زد و مدعی بود انسان که آفریده خداوند
متعالی است، با ذات حق درآمیخته و با او یکی است و انسان
نمی تواند صورت خدا را در خود ببیند، مگر این که او را عاشقانه
دوست بدارد. این محبتی درونی است که انسان به آن نمی رسد،
مگر آن که از خوشی های مادی و لذت های گذرا دوری
کند. اگر کسی به این مرحله رسید، پرده ها از برابر چشمانش کنار
می رود و چیزهایی می بیند که دیگر بینندگان
از دیدن آن عاجزند.
حلاج شاعری چیره دست بود و
افکار صوفیانه و فلسفی اش را در قالب اشعار زیبا عرضه می
کرد. از سروده های او است:
«عاشق و معشوق منم؛ ما دو روحیم
که در یک تن حلول کرده ایم.
پس هنگامی که مرا ببینی،
او را دیده ای، و هنگامی که او را ببینی، ما را دیده
ای.»
قطعه ذیل با مضمون فوق نیز
از او است:
«روحت را با روحم درآمیختی؛
آن چنان که شراب با آب زلال درمی آمیزد.
پس هنگامی که چیزی به
تو می رسد، به من رسیده است؛ و تو در همه حال، من هستی.»
قطعه ذیل نیز از او است:
«خدا می داند هرچه درونم می
گذرد، با یاد و نام تو است.
و هر نفسی کشیدم، روح تو در
کالبدم در حرکت بود.
اگر دیده از زمانی که از دیدار
محروم شده، جز به تو بنگرد، به یقین، خیانت کرده است.
و اگر جانم پس از دوری درصدد آشنایی
و الفت با کسی جز تو برآید، ]امیدوارم[ به خواسته اش دست نیابد.»
درباره وجه تسمیه او به حلاج دلایلی
آورده اند؛ از جمله آن که: او از آنچه در دل ها می گذشت آگاه بود. جوهر
سخنان را چونان پنبه زنی ـ که دل پنبه را می شکافت و تار و پودش را
آشکار می کرد ـ نمایان
نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : --- جلد : 2 صفحه : 185