نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : --- جلد : 2 صفحه : 206
در سال 285ق درگذشت. برخی دیگر،
سال فوت او را 255ق خوانده است، اما نظر راجح واقوی این است که او پس
از سال 318ق درگذشته است؛ زیرا ابن حجر عسقلانی می گوید:
انباری در سال 318ق از ا و (حدیث) شنیده است. پس حدود سال 320ق
و در نود سالگی درگذشته است.(2)
قاضی ابوعمر بن یعقوب
ابوعمر، محمد بن یوسف بن یعقوب
بن اسماعیل ازدی، هم پیمان قبیله ازد، در بصره به دنیا
آمد و نزد علمای بزرگ آن سامان دانش آموخت. به بغداد آمد و در زمان خلافت
معتضدبالله، قاضی بغداد شد. سپس مقتدر عباسی، در سال 317ق او را به
مقام قاضی القضاة گماشت. از نظر دانش، شناخت، فصاحت و بلاغت، از پیشوایان
اسلام و از بهترین قضاتی بود که در هیچ حکمی اشتباه نکرد.
مجلس درس داشت و مردم دانش فراوانی از او فراگرفتند. او بود که در سال 309ق
حکم قتل حلاّج را صادر کرد.
کاری را به او نسبت می دهند
که بهتر بود به آن دست نمی زد. ابن اثیر، مسعودی و دیگران
آورده اند: قاسم بن عبیدالله وزیر مکتفی عباسی از سردار
بدر معتضدی بدش می آمد و می کوشید او را به کشتن دهد. دلِ
خلیفه را از کینه وی پرکرد. بَدْر در آن هنگام با دیگر
سرداران در واسط به وظایف نظامی مشغول بود. وزیر وی را به
بغداد فراخواند واو نرفت. وزیر، ابوحزم، قاضی منطقه شرقی بغداد
را فراخواند و از او خواست نزد بَدْر رود و او را به خلیفه خوشبین
سازد و امان نامه ای از جانب خلیفه به او دهد. قاضی از وزیر
خواست این مطلب را از خودِ خلیفه بشنود، امّا وزیر، قاضی
را رها کرد و به جای او، قاضی ابوعمر بن یعقوب را خواست و همان
سخنی را که به ابوحازم گفته بود، برای او باز گفت. وی نزد بدر
رفت و امان نامه خلیفه را بدو ابلاغ کرد. بَدْر از واسط به قصد بغداد بیرون
آمد. وزیر چند غلام فرستاد و دستور داد او را بکشند. وقتی به مدائن رسیدند،
قاضی عمر از وزیر کناره گرفت و غلامان بر او یورش بردند، او را
کشته، سرش را نزد وزیر بردند.
مردم برای بَدْر اندوهگین
شدند و در مذمّت قاضی شعر می گفتند واو را به سبب این که دست وزیر
کینهورزی را در کشتن سرداری بزرگ آن هم در روز جمعه و در ماه
رمضان باز گذاشته و از او اطاعت کرده بود، به تمسخر می گرفتند. برخی
از ابیات شعر چنین است:
«از قاضی شهر المنصور بپرس به چه
مجوّزی قتل امیر را حلال کردی؟
با آن همه عهد و پیمان و سوگند و
امان نامه که به صورت مکتوب به او داده بودی،
سوگندهای توچه شد؟ خدا شاهد است
همه آنها دروغ و فاجرانه بود.
ای بی حیا! ای
از همه دروغگوتر! ای کسی که شهادت باطل دادی!
هیچ قاضی ای چنین
کاری نمی کند و هیچ والیِ گستاخی چنین کاری
را نمی پسندد.
چه گناه (بزرگی) مرتکب شدی
در جمعه روشن و در بهترین ماه (رمضان).
آن که را کشتی با زبان روزه و پس
از سجده بر خاک ]خونین [درگذشت.
ای خاندان یوسف بن یعقوب!
مردم بغداد از دست شما فریب خوردند و گمراه شدند.
خدا جمعیت شما را پراکنده کند! و
به من ذلّت شما را در زمان همین وزیر بنمایاند!
شما خود را برای جواب، نزد حاکم
عادل؛ پس از نکیر و منکر آماده کنید!
همه شما، فدای ابوحازم باشید؛
آدمی که در همه کارها درست کردار است.»(3)
مقتدر عباسی
ابوالفضل، جعفر بن احمد (معتضدبالله) بن
طلحه (موفق بالله) بن جعفر (متوکّل علی الله) بنابر وصیت برادرش مکتفی
بالله با وی در سیزده سالگی برای خلافت بیعت شد و
لقب مقتدربالله گرفت، از این رو مردم او را کوچک شمردند و از مقامش برکناری
کردند و به جایش عبدالله بن معتزبالله پسر متوکل را گماشتند. سپس ابن معتز
را کشتند و مقتدر پس از دو روز به خلافت بازگردانده شد. او از کسانی که با
او بیعت نکرده بودند، انتقام گرفت و آنان را کشت. یکی از آنها
قاضی مثنّی احمد بن یعقوب بود، زیرا از وی خواسته
بودند با مقتدر بیعت کند، وی گفته بود: «من با یک بچه بیعت
نمی کنم.»
خادمی به نام مونس که در بیشتر
کارها یاور خلیفه بود، سر از طاعت او برتافت. مقتدر رضایت او را
جلب کرد و لقب امیرالامرا بدو داد. او نیز سر به اطاعت خلیفه
نهاد. دیری نپایید که مونس در سال 317ق یاران خود
را جمع کرد و به خانه مقتدر برد. آنها خلیفه، زنان، فرزندان و کنیز
کان خاص او را بیرون آوردند و در خانه مونس زندانی کردند و با برادرش
محمد معتضدبالله بیعت کردند و وی را لقب القاهربالله دادند.
او دو روز بر سر کار بود که دسته ای
از سپاه به نام «رجاله»؛ یعنی
نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : --- جلد : 2 صفحه : 206