نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : --- جلد : 2 صفحه : 279
حمدانی، حاکم شد. ابوفراس در
«حمص» اعلام استقلال کرد. در پی این اقدام، میان ابوفراس و شریف
الدوله (خواهرزاده ابوفراس) کینه و دشمنی پدیدار شد و در نهایت،
به جنگ میان آن دو انجامید. این جنگ در محلی به نام «صدد»
(بین سلمیه و حماة) بروز کرد و دستاورد آن کشته شدن ابوفراس بود. آن
گاه سر ابوفراس را از تن جدا کرده، برای ابوالمعالی بردند، و پیکرش
در بیابان رها شد و عده ای از اعراب او را به خاک سپردند.
ابوفراس، در زندان خود در قسطنطنیه
آوای کبوتری را می شنود که بر درختی نزدیک زندان آشیانه
دارد، و با اشعار ذیل با وی هم نوا شده، می گوید:
«به کبوتری که در همسایگی
من غمگنانه آواز سر می دهد، می گویم: ای همسایه من!
کاش از حال و درد من آگاه می بودی!
ای همسایه، روزگار با ما به
انصاف رفتار نکرد؛ بیا تا اندوه هایم را با تو تقسیم کنم!
ای که از عشق، دوری و درد
جدایی بخشیده ای و ]هرگز[ اندوه ها برخیال و خاطر
تو نگذشته.
آیا بال هایی که بر
شاخه ای دور دست و بلندبالا جای گرفته، دل شکسته ای را با خود
دارد؟
آیا چنین است که اسیر
بخندد و آزاد، بگرید، و اندوه زده، خاموش باشد و آن که خاطری آرام
دارد، مویه سر دهد؟
من از تو سزاوارترم که اشک بریزم،
ولی اشک من در حوادث، بسیار اندک است.»
وی قصیده ای در فخر و
غزل دارد؛ که از جمله آن است:
«می بینم اشک خود را نگه می
داری و صبر پیشه کرده ای!
آیا عشق، به تو هیچ امر و
نهیی نمی کند؟!
چرا، من عاشقم و در دل من آتش عشق زبانه
می کشد.
ولی کسی مثل من، اسرار خود
را آشکار نمی کند.
هنگامی که شب بر من چیره می
شود، دست عشق را باز می گذارم و اشکی فرو می ریزم که از ویژگی
هایش عزت و شرف است. از من می پرسد: تو کیستی؟ در حالی
که او خوب می داند ]من کیستم [آیا او از جوانمردی چون من
بی خبر است؟!
و من ـ همان طور که دل او و عشق خواسته
بود ـ گفتم: من کشته توأم و او گفت: کدامین کشته؟ آنها زیادند!
به او گفتم: اگر می خواستی،
مرا نمی آزردی و از هویت من نمی پرسیدی؛ تو
که مرا می شناسی!
و او گفت: پس از ما، روزگار در حق تو
جفا کرد.
و من گفتم: پناه بر خدا! تو کردی؛
نه روزگار!»
در همین قصیده، سرگذشت
اسارت خود را بیان کرده، می گوید:
«اسیر شدم، در حالی که موقع
جنگ، نه یارانم بدون سلاح بودند و نه اسبم تازه کار، و نه صاحب آن، بدون
تجربه.
ولی وقتی قضای نوشته
پیش آمد نه زمین می تواند انسان را نگه دارد و نه دریا. یاران
نزدیک من گفتند: الفرار و گرنه مرگ! ولی من گفتم: این هر دو شیرین
ترشان تلخ است. من به راهی می روم که برای من، نقیصه در
برندارد.
و تو خود می دانی با آن دو
راه، که بهتر از آن دو، اسارت است، برمن منت می گذارند که لباس هایم
را درآوردند؛ در حالی که لباس های تن من، از خون آنان رنگین
بود.
به زودی، قوم من، از من یاد
خواهند کرد وقتی که همه سعی خود را به کار بردند و به بن بست رسیدند.
و در شب تیره است که ماه بدر، گم
می شود. ما مردمی هستیم که حدّ وسطی نداریم؛ جایگاه
ما، یا سینه مردم جهان است و یا قبر.
برای ما بسیار آسان است،
ارواح ما در جایگاه های بسیار بلند است و هر کس زیبارویی
را خواستگاری کند، مهر سنگین، برایش قابل تحمل است. از همه،
تواناتریم و از همه والایان، والاتریم.
و از همه زمینیان، گرامی
تریم و هیچ فخری نیست.»
و در حالی که در اسارت بود، اشعاری
برای سیف الدوله نوشت. این از جمله قصایدی است که
در سرزمین روم سروده و به «رومیات» معروف است:
«آیا برای آدم درستگار نزد
شما (زنان) هیچ پاداش نیست؟ آیا برای آدم بدکار، نزد شما
(زنان) هیچ توبه ای در کار نیست؟ وقتی دوست از روی
ملالت و دلتنگی ترا ترک کرد.
برای او، جز فراق، هیچ
سرزنش نیست.
وقتی من از دوستی، آنچه را
می خواهم، نیابم.
تصمیم می گیرم به دیگری
رو آورم و پا در رکاب کنم.
من تا بتوانم به جدایی روی
نیاورم، ولی اگر روزی فراقی روی آورد، دیگر
بازگشتی در کار نخواهدبود.
من بسیار صبر پیشه ام، گرچه
هیچ از من باقی نمانده باشد خوشگفتارم؛ گرچه جوابم شمشیر باشد.
بسیار باوقارم و حوادث روزگار درپی
منند.
و مرگ در اطراف من همیشه در آمد و
رفت است.
انسان در کارهایش به چه کسی
اطمینان کند؟
آزاد مرد بزرگوار، از کجا یارانی
به دست آورد؟
این مردم ـ جز اندکی ـ گرگ
شده اند؛ گرگی که بر تن لباسی دارد.
از دسته ای من تغافل کردم، ولی
آنها، آن را به حساب غباوت و
نام کتاب : رویدادهای تاریخ اسلام نویسنده : --- جلد : 2 صفحه : 279