نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 1437
«بِاِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَانِ الرَّحِیمِ»
بحثی را که بنا دارم در این برنامه خدمتتان بگویم، بحث خودباختگی و خودباوری است. بلای روز نسل نو. خاطرات خوبی هم از دبیرستان شما دیدهام و شنیدهام. با اینکه سالهای قبل هم آمدهام، باز هم توفیقی بود خدمت شما رسیدم. موضوع بحث: خودباختگی و خودباوری. عوامل خودباختگی، عوامل خودباوری.
1- هدفمندی یا پوچی و بی هدفی
1- ایمان به حکمت خداوند، 2- پوچی و بی هدفی. روی این زمینه قدری صحبت کنیم. یک وقت انسان می گوید که این هستی هدف دارد، این خانه ای که ما در آن هستیم صاحب دارد، این هستی صاحب دارد، حساب دارد، خوب وقتی آدم وارد خانه ای شد که احساس می کند که این خانه ای که در آن است، این خانه، صاحبش بالای سرش است، دوربین هایی هستند، او را زیر نظر دارند، اگر چیزی هم برداریم فرار کنیم مچمان را جلوی در می گیرند، اگر گفتیم در خانه ای زندگی می کنیم حساب دارد، صاحب دارد، زیرنظر است، در این دنیا آرام زندگی می کنیم، اما اگر یک کسی گفت نه، ما روی این کره ای که زندگی می کنیم این کره زمین صاحب ندارد، همین طور یک جرقه ای از خورشید جدا شد و تاب خورد و پوستش سرد شد و تویش هم هنوز داغ است و پستی و بلندی و آب و دریا و بالاخره همین طور به مرور ایام، در اثر تصادف، ما فعلاً اینجا داریم زندگی می کنیم. ما که روی کره زمین زندگی می کنیم، این هستی صاحب ندارد، حساب هم ندارد، زیر نظر هم نیست. خوب در این خانه بی صاحبِ بی حساب، هرچه نچاپیم از جیبمان رفته، ولی آنجا تکان بخوریم، زیر حساب است. خوب این دیدها فرق می کند. کسی اگر خانه هیچ کس در آن نیست، خوب چرا نچاپیم؟ چرا نخوریم؟ چرا همدیگر را نکشیم، همه فدا شوند که من خوش باشم. وقتی آدم می گوید بعد از مرگ می شویم پوچ، این هستی قبلش هیچ، بعد از مردن هم هیچ، ما بین دو هیچ زندگی می کنیم، این طرفش هیچ، مثل خودِ کلمه هیچ، کلمه هیچ وقتی هست، هیچ، وقتی هم پاکش می کنی، هیچی. هستی کتابی است اول و آخر ندارد. کتابی است نویسنده حکیمی ندارد، یک صفحه کاغذی پیدا شده است. این فکر بی دینی، بی هدفی، ول کن بابا، برو بابا، ای بابا، یعنی کی به کی است، چی به چی است؟ ببینید اینها عوامل خودباختگی، عوامل خودباوری است. من باید باورم بیاید که من هدف دارم، وقتی ذرات من هدف دارد، این مژه هدف دارد، این مژه نقشش چی است؟ اعضای ما در جایی که قرار گرفته هدفمند است. شما این طرف دستتان یک خورده پوست زاپاس هست، پشت دستتان، که اگر خواستید دستتان را خم کنید اینجا پوست کم نیاید، اما این طرف دست زاپاس نیست، برای اینکه هیچ انسانی در تاریخ نیاز ندارد که دستش از این طرف خم شود، چون نیاز نداریم، اینجا هم گوشت زاپاس، پوست زاپاس نیست، ولی از این طرف چون نیاز داریم. . . کاسه زانو، اینجا یک خورده پوست اضافه هست که خم که می شویم کم نیاوریم، اما هیچ کس نیاز ندارد که پایش از این طرف خم شود، چون نیاز نیست، پشت پا پوست زاپاس نداریم. در این هستی گودیِ کفِ پا، مژه چشم، چین و چروک های گوش، منحنی بودن ابرو، آبِ چشم ما از ده ماده ترکیب شده و این ده ماده بهترین ماده ی است که بتواند چشم را حفظ کند. مقدارش هم، همه چیز اندازه است. آبِ دهان ما به قدری اندازه شده که اگر زیاد باشد، چک چک می چکید، همه وارد مدرسه که می شدیم یک سطل هم زیرِ چانهمان بود، کم هم بود دائماً باید مثل سرم آب برسانی. نه کم نه زیاد، آب دهان شیرین، آب چشم شور. وقتی می بینیم این هستی تمامش فرمول دارد. سیب زمینی چند درصدش قند است، چند درصدش نشاسته است، تمام هستی فرمول دارد، حساب دارد، باور به اینکه این هستی حساب دارد، پس من باید باور کنم، این وقتی باور کردم آنوقت می فهمم که من هم در این هستی حساب شده هستم.
2- هستی، حساب و کتاب دارد
یک بچه مدرسه ای وقتی وارد می شود می بیند همه کلاسها مرتب، درسها مرتب، سطح معین، استاد، نمره، وقتی همه چیزی حساب و کتاب دارد، این باورش می آید که باید درس بخواند. اما اگر وارد شد دید کی به کی است، معلم دستهایش را روی هم می گذارد نمره می دهد، خواند خواند، نخواند نخواند. شیشه شکست، شکست، اصلاً هیچ کسی به کسی نیست، اگر گفتیم این هستی صاحب ندارد، حساب ندارد، مبدأ ندارد، معاد ندارد، خدا ندارد، قیامت ندارد، اگر گفتیم این گونه هست، خوب این انسان تابع هر هوسی است، هرچه دلش بخواهد انجام می دهد، هرچه هم نفسش نکشد، ببیند تو دلت می خواهد، جک بگویم، جک می گویی، هرچه تو دوست داری، اینکه هرچه تو دوست داری یعنی چه؟ یعنی من هدف معینی ندارم، یا هوس خودم، یا هوس تو، ببینید این خیلی مهم است. ایمانها و اعتقادها و باورها به انسان جهت می دهد. این یک.
3- هدایت پذیری یا تحقیر و سرگردانی
مسئله دوم، مسئله سردرگمی یا روشن بودن راه و هدایت. عوامل خودباوری. ایمان به حکمت، ایمان به هدایت و چراغ و رهبر. این هستی هدایت شده است. قرآن بخوانم، قرآن می فرماید: (;إِنَّ عَلَیْنَا لَلْهُدَى) (اللیل/12)، «إِنَّ» یعنی همانا، « عَلَیْنَا» یعنی بر ماست، «لَلْهُدَى»، هدایت، برماست که هدایت کنیم. یعنی، خدا بر خودش واجب کرده که من را هدایت کند، برای من چراغ روشن کرده است، راه مستقیم را به من گفته است، در هر نمازی هم گفته است من دنبال همان راه بروم، (;اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ) (الحمد/6)، الگو هم تعیین کرده، رسول الله و اهل بیتش، پس الگو روشن، راه روشن، هدایت قطعی. من برنامه دارم، نمی توانم ببینم تو چه می گویی، امروز خانم چه می گوید، شوهر چه می گوید، خودم چی خوشم می آید، اینطور نیست که هرطوری خوشم آمد، اما یک وقت انسان می گوید نخیر، آری، تحیّر باعث خودباختگی است. قرآن به ما گفته باید صبر کنید تا فرج برسد، مقاومت کنید تا فرج برسد، این راه روشن من است. امام حسین(علیه السلام) فرمود زیرِ سم اسب می روم، زیرِ بار زور نمی روم. سر به نی می دهم ولی سر پهلوی ناکس خم نمی کنم. این خط روشن است. اما وقتی خودباختگی است، آمریکا یک تشر می زند تصویب کنید، چشم، تشر می زند تصویب نکنید، چشم، اینجا وتو می کند، اینجا اجازه می دهد، اینجا اجازه نمی دهد، یعنی تحیّر، یعنی همین، بسیاری از کشورها را مثل دم سگ، دم سگ هر طوری سگ می خواهد دمش را تکان می دهد، بعضی از کشورها برای آمریکا دم سگ هستند، یعنی هرطوری سگ خواست، اراده کند، ولی بعضیها مثل امام حسین هستند، امام حسین می گوید تکه تکه شوم، بدنم سوراخ سوراخ می شود، اما نمی گذارم عزتم سوراخ شود. حرف حق را می زنم ولو به قیمتی که بدنم سوراخ سوراخ شود. یک راه روشن، راه مستقیم، یک الگوهای مشخص، منطق، عقل، حق، استدلال، برهان، قرآن به کفار هم می گوید اگر شما برهان داشتید، ما تابع شما هستیم. (;لَكُمْ دِینُكُمْ وَلِیَ دِینِ) (الكافرون/6) ما تابع برهانیم. برهان را می گوییم دیگر می خواهید لج کنید، لج کنید. حتی پیغمبر به افراد نااهل می گوید: (;إِنَّا أَوْ إِیَّاكُمْ لَعَلَى هُدًى أَوْ فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ) (سبأ/24) بنشینیم بحث کنیم، اگر حرف منطقی داشتید مخلص شما هستیم.
4- ایمان به حکمت خداوند در هستی
عوامل خودباوری، باید بدانیم که خدا کارهایش حکیمانه است. آنجایی که می دهد حکیم است، آنجایی هم که نمی دهد حکیم است. گاهی هم خدا به کسی یک چیزی را نمی دهد، آن هم حکیمانه است. مثلاً خدا به نوزاد عقل نداده، خوب حکمت است. اگر بچه های نوزاد عقل می داشتند، صبح به صبح که مادرشان قنداق را باز می کرد کلی خجالت می کشیدند. خیلی خجالت می کشیدند، بچه نوزاد باید از روز اول زندگیش خجالت بکشد، لطف خدا به این است که آن زمان عقل نداشته باشد. یعنی آن وقتی هم که آدم ندارد، نداشتن هم نعمت است، داشتن هم نعمت است. ایمان پیدا کنیم که خدا حکیم است، تلخیها هم حکمت دارد. شما نگو چرا زهر مار مرا کشت؟ ! زهرِ مار هم حکمت در آن هست. بله زهرِ مار در بدن مار حکیمانه است، در بدنِ شما، شما را می کشد. مثل آبِ دهان، آبِ دهان هرکسی در دهان خودش حکیمانه است، بله، اگر تف شود بخورد به دیگران بد می شود. ولی آبِ دهان هرکسی در دهان خودش، نمرهاش بیست است. عوامل خودباوری و خودباختگی. چرا خودت را باختی؟ نمی دانم چه کنم. این می گوید این کار را بکن، آن می گوید آن کار را بکن، گیج شدم، این از من این توقع را دارد، او از من آن توقع را دارد. آدم وقتی گیج شد می گوید هرچه تو می گویی، حالا بالاخره هر طوری شما می خواهید ولی آدمی که خط دارد. . . در یک جلسه ای بودیم، بزرگان بودند. یکی از آقایان گفت آخر به چه دلیل این کار را کردید؟ گفتند آخر آقا رسم است، گفت خوب من این رسم را قبول ندارم، رسم ما هم باید مبنا داشته باشد.
5- در هستی، بن بست نیست
عوامل خودباختگی. احساس می کند بن بست است، دیگر بعد از این کاری ندارد، ولی نه، بن بست نیست. آقا مرتکب گناه شده، باشد، بن بست نیست، خوب(استغفرالله ربی و اتوب الیه) می دانی که گناهی کرده ای، گناهِ بدی بود، خدایا مرا ببخش، هیچ گناهی بن بست نیست. وحشی، قاتل حمزه عموی پیغمبر آمد گفت آقا من کافر بودم عموی تو را در جنگ احد کشتم، حالا پشیمان هستم، فرمود راه دارد توبه کن، توبه کن خدا هم می بخشد. یعنی خدا قاتل را هم می بخشد، بنابراین در اسلام بن بست نیست، اما یک تو می گوید بن بست است، من که رفتم این شغل را انجام بدهم، ورشکست شدم، پس دیگر من ستارهام کور است، من دیگر بدبخت شدم، خدا برای من بدبختی را. . . ، دانشجویی دو سال در کنکور رد می شود، اصلاً دیگر پایش پیش نمی رود، به بن بست رسیده، ولی ناپلئون می گوید چهارده مرتبه در عملیات شکست خوردم، اما به بن بست نرسیدم، دفعه پانزدهم. . . اینکه انسان احساس کند که اگر این کار نشد بدبخت شد. حالا که فلان جا رفته خواستگاری، به او گفتند نه، پس دیگر هیچی. ما داشتیم بعد از بیست و هفت سال، از آشناهای ما هم بود، بعد از بیست و هفت سال بچه دار شد، اینطور نیست که حالا اگر پنج سال بچه دار نشوی دیگر به بن بست رسیدی. دو سال کنکور رد شدی دیگر بن بست، در این رشته شکست خوردی بن بست، فلانی با شما قهر کرده. یک روز حضرت رسول(صلی الله علیه و آله و سلم)، خوابیده بود، یک نفر گفت من الان که پیغمبر خواب است می روم کلکش را می کنم، در عالم خواب می زنم گردنش را، تمام می شود حرفها، تصمیم گرفت، تا رفت شمشیر بکشد پیغمبر همینطور که خوابیده بود چشمهایش را باز کرد، گفت کی الان تو را می تواند از دست من نجات دهد؟ تو دستِ خالی، من شمشیر به دست، شمشیر برهنه بالای سرت، گفت کی می تواند؟ حضرت فرمود: خدا، تا گفت خدا، طرف پایش لغزید افتاد، تا افتاد پیغمبر بلند شد شمشیر را گرفت گفت حالا کی تو را نجات می دهد؟ گفت عفوِ تو. هیچ کس در هیچ جا، یأس از گناهان کبیره است. آدم بگوید این دختر من دیگر بدبخت است، این پسر من بدبخت است، من دیگر بدبخت هستم. خانم حالا شوهرش شهید شده می گوید: اگر بنا بود خدا برای ما خوش بخواهد، با همان شوهر اول زندگی می کردیم، حالا که شوهرم از دنیا رفته یا شهید شده، من دیگر تا آخرِ عمر ازدواج نمی کنم، زندگی من به بن بست رسیده، چرا؟ بعضی از زنهای پیغمبر چند بار ازدواج کرده بودند و شوهرشان از دنیا رفته بود، باز یک همسر دیگر، قرآن می گوید فکر نکنید اگر یک جایی به طلاق کشیده شد دیگر این زندگی کور است و بدبخت است.
6- یأس و ناامیدی، از گناهان کبیره است
یکی از چیزهایی که انسان خودش را می بازد، خودباختگی، احساس می کند دیگر راهی نیست. یأس از آمرزش گناهان کبیره است. در قرآن دو رقم گناه داریم، کبیره و غیر کبیره. آیهاش هم این است: (;إِنْ تَجْتَنِبُوا) (النساء/31)، «إِنْ» یعنی اگر، «إِنْ تَجْتَنِبُوا» اگر اجتناب کنید، یعنی اگر دوری کنید، «كَبَائِرَ» یعنی اگر شما از گناهان بزرگ بگذرید، گناهان کوچک را خدا می بخشد. در اینکه گناه بزرگ چی است روایات زیادی داریم، همه روایات به اتفاق این را گفتهاند که از مهمترین گناهان کبیره یأس است. یک کسی پرده کعبه را در مکه گرفته بود می گفت خدا، ببخش من را، بعد می گفت می دانم نمی بخشی. امام سجاد(علیه السلام) گفت چرا همچین حرفی می زنی؟ گفت من به بن بست رسیدم، خودش را باخته بود، خودباختگی. گفت شما نمی دانی من چه کردم؟ من جزء لشکر یزید بودم، رفتم کربلا امام حسین را بکشم، دیگر جنایت از این بدتر؟ امام سجاد فرمود یأس تو که می گویی من قابل بخشش نیستم، یأس تو از امام حسین کشتنت، از شرکت در کربلایت بدتر است. هیچ وقت انسان نباید مأیوس باشد. فقیر مأیوس نباشد، خیلیها مأیوس هستند. همهاش می گوید چه کنم. اصلاً علت اینکه پای فیلم می نشیند، سیگار می کشد، دنبال یک چیزی می گردد که از خود بی خود شود، این بخاطر اینکه خودش را باخته است، در اسلام بن بست وجود ندارد، خدا هم زود راضی می شود، (یا سریع الرضا) آخر دعای کمیل است، (یا سریع الرضا) یعنی خدا زود راضی می شود. خدا، خدایی است که سالها گناه را با یک عذرخواهی صادقانه می بخشد.
7- عزّت و سربلندی یا ذلت و سرخوردگی
چهارم، احساس حقارت، از عوامل خودباختگی و احساس بزرگی از عوامل خودباوری است. آدمی که خودباور است احساس بزرگی می کند، می گوید من خیلی مهم هستم، ابر و باد و مه و خورشید و فلک برای من است، هستی برای من است، انبیاء برای هدایت من است، کتابخانهها برای من است، اساتید برای من است، آموزش و پرورش و دانشگاه برای من است، تجربهها برای من است، من می توانم، روح خدا در من است، احساس بزرگی می کنم، چرا؟ بخاطر اینکه می گوید من خلیفه خدا هستم، (;إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً) (البقرة/30) من خلیفه خدا هستم، دیگر چه؟ (;نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی) (الحجر/29) و ص/72، روح خدا در من است، دیگر چه؟ (;فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ) (المؤمنون/14) خداوند در آفرینش من به خودش احسن گفت، من احسن مخلوق هستم، بهترین مخلوق هستم، دیگر چه؟ (;عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا) (البقرة/31) ظرفیت من تا بی نهایت است، باور کن. احساس بزرگی کنی. زینب کبری با اینکه داغ دیده بود و مشکلات زیادی را تحمل کرد، هیچ احساس کوچکی نکرد، یزید گفت چه طور است وضع؟ گفت: (انّی) به درستیکه من، (لأستصغرک) استصغر از صغیر است، به یزید گفت من تو را صغیر، من تو را کوچک می دانم، خودم را بزرگ می دانم. خداوند برای ما اهل بیت سعادت نوشته، خدا برای ما اهل بیت شهادت نوشته، ما افتخار می کنیم که شهید شویم. مؤمن مثل آینه است، یک آینه را شما بزنی بشکنی، خرد می شود، اما خرده هایش را هم برداری نگاه کنی، باز می گوید اینجا سیاه است، اینطور نیست که حتماً آینه باید بزرگ باشد که عیب شما را بگوید، یک آینه را تکه تکه هم کنی، دست از هدفش برنمی دارد. آینه آینه است، ریز ریز هم شود. طاووس در چاه برود طاووس است، گنجشک سرِ منار هم بنشیند، گنجشک است. آدم هست محله بالا نشسته خیلی پایین است، آدم هست محله پایین نشسته خیلی بالاست. احساس بزرگی، (المؤمن کالجبل) حدیث داریم مؤمن مثل کوه است، رکوی کوه که رفتید، با اینکه کوه زیرِ پایت است، اما از آن می ترسی، بابا کوه زیرِ پایت است، تو سوار بر کوه هستی، ولی باز هم از آن وحشت داری. شاه، امام خمینی را زندان کرده بود، شاه بیرون بود، امام داخل زندان بود، اما باز هم از زندانی می ترسید. یعنی کوه زیرِ پا هم باشد، باز هم انسان از آن می ترسد. آدم اگر احساس بزرگی کند فحش نمی دهد. این زبان می تواند حق بگوید، این حرف زشت، بد بود تو زدی. آدم احساس کند این زبان عظمت دارد. این که فحش می دهد، یادش می رود این زبان چقدر می ارزد، این دختری که خودش را آرایش می کند نشان جوان های هرزه می دهد، او هم یک لبخندی می زند، یادش می رود این خانم که خلیفه خداست. روح خدا دراین است. امیرالمؤمنین می فرماید: بشر، (انّ ثمنک الجنه) یعنی قیمت تو بهشت است، تو باید خودت را به خدا بفروشی، خودت را به کی فروختی؟ تنها عمرِ سعد نبود که گفت من حسین را می کشم برای اینکه فرماندار ری بشوم، الان در مملکت ما، در جامعه ما هم اگر کسی، آخرت را به دنیا بفروشد، او هم یک رگی، یک قطره ای از خون عمر سعد در رگش هست. چرا دروغ گفتی برای اینکه پول پیدا کنی؟ کلاه برداری کردی، بنده خدا مشتری بود، ناشی بود، نرخ دستش نبود، تعزیرات حکومتی را تلفنش را نداشت، دادگستری را بلد نبود، پارتی نداشت، حالا یک مشتری ناشی، در بازار کلاه سرش گذاشتی؟ حالا مثلاً که چی؟ دو فلس پول جمع کردی؟ به چه قیمت؟ به قیمت کلاه بردای، به قیمت اختلاس؟ با یک گاوبندی هایی، یک قطعات زمینی را از یک جایی می گیرند، حالا یک کسی رئیس می شود یا زور پیدا می کند یا وکیل می گیرد، به هر حال با یک فرمولی یک قطعه زمین را از یک جای کشور که قیمتش رشد می کند می گیرد، بله، یک چند میلیونی هم قیمت زمین بالا می رود و بعد هم دادگاه و قاضی و بکش نکش و بالاخره زنگ می زند آقا تو را به خدا، تو را به خدا اسم من را نگویید، تو را به خدا لو ندهید، من زمین را پس می دهم با همه سودش، خوب این چقدر، اصلاً می ارزید بخاطر چند میلیون پول اینطور خودت را ضایع کنی؟ اینطور نفله کنی؟ به پول می رسد خودش را می بازد. احساس بزرگی. ابی ذر روی گونی اگر بنشیند عزیز است و معاویه روی قالی ابریشم هم بنشیند بزرگی ابی ذر را ندارد. خودباوری، باورت بیاید زبان شما چی است، با زبان چه کارهایی می شود کرد. باورمان بیاید این چشم چقدر ارزش دارد، باورمان بیاید دقیقه های عمر چقدر می ارزد، احساس باید بکنیم که خیلی سرمایه دار هستیم. یک بچه مدرسه ای نمی تواند بگوید: نمی خواهم درس بخوانم، مگر فضول هستی! بابا جان، تو که درس نمی خوانی معلم هدر رفته، استاد هدر رفته، آزمایشگاه هدر رفته، آب سرد کن هدر رفته، گاز، برق، تلفن، هدر رفته، سرایدار، کرایه مدرسه هدر رفته، خورشید می تابد که تو رشد کنی، تابش خورشید هدر رفته، خرجی پدر و مادر که به تو می دهد هدر رفته، اینطور نیست که به راحتی بگویی نمی خواهم درس بخوانم، وقتی درس نمی خوانی، آخر نمی شود، آقا به تو چه، من می خواهم یک سوزن بزنم در توپ، بابا این سوزن که زدی کل بازی فوتبال به هم می خورد. نمی شود گفت حالا من یک سوزن یک گوشه ای زدم. گاهی وقتها انسان یک خلاف می کند، اما این خلاف، حالا یک میخ به کشتی زدیم، بله خوب سوراخ می شود، آب می آید تو، کل کشتی غرق می شود، ما باید بفهمیم چه می کنیم، یک دروغ چه می کند. گواهینامه رانندگی می خواهیم بگیریم، آقای پلیس توی رودربایستی، توی پارتی بازی، خدایی نکرده، زبانم لال، گواهینامه می دهد، آنوقتی می دانید این نتیجهاش چه می شود؟ این آقا رانندگیاش کامل نیست، ماشین می گیرد، خودش را و یک عده ای را می کشد بخاطر رودربایستی آقای افسر. قرآن بخوانم: (;نَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ) (یس/12) قرآن می گوید گناه را که می نویسیم آثارش را هم می نویسیم، گاهی وقتها آثار گناه خیلی بیشتر از گناه می ارزد، شما یک دقیقه برق را خاموش می کنی فرار می کنی، اما فهمیدی برق را خاموش کردی چی شد، چند نفر از پلهها افتادند؟ چقدر صاحبخانه خجالت کشید در عروسی برق رفت، چقدر بچه کوچولوها جیغ زدند، ترسیدند؟ چقدر بشقابها شکست، چقدر دو تا دو تا باقلواها را خوردند؟ چقدر مثلاً فرض کنید که. . . آخر شما وقتی برق را روشن کردند نباید بگویی آقا حالا ببین ما یک برق خاموش کردیم، حالا بزنی روی دستمان، نخیر، برق را که روشن کردید باید ببینید تمام آثاری که در تاریکی به وجود آمده، تمام آثارش به گردن آقایی است که برق را خاموش کرده بار کنید. احساس بزرگی؛ شما دانشمندی.
8- توجه به توانمندیها، استعدادها و ظرفیت ها
شما می توانی شهید رجایی بشوی، شما می توانی مطهری بشوی، شما می توانی چمران بشوی، شما می توانی، شما می توانی، شما می توانی. این احساس بزرگی است، احساس بزرگی عامل خودباوری است، عوضش احساس حقارت؛ می گویی الله اکبر بگو، می گویدخجالت می کشم، این حرف را بزن، من رویم نمی شود، مگر تو را می خورد؟ ما آدم داریم حالا زبانم بسته است نمی توانم بگویم، خیلی هم مهم است، خجالت می کشد در خانه خودش حتی اذان بگوید. من خانه یکی از بزرگان مهمان بودم، اول اذان بلند شدم در حیاط و یک اذان گفتم، صدایم خوب نیست، من نمی دانم چرا صدایم خوب نیست. خدا رحمت کند اموات را، پدرم می گفت، وقتی تو به دنیا آمدی، به ما گفتند هر نوزادی آبِ انار شیرین بریزند در حلقش، خوش صدا می شود، ما وقتی تو به دنیا آمدی کاشان را زیر و رو کردیم هرچه بقال بود، یک انار شیرین بود پیدا کردیم، آبش را ریختیم در حلق تو، اما تو هیچی صدا نداری. خوب، حالا من صدا ندارم، ولی لازم هم ندارم صدا داشته باشم، با همان صدای ساده در حیاط خانه ایستادیم، یک اذان عادی گفتیم، اول اذان بود، (الله اکبر، الله اکبر) صاحبخانه بلند شد گفت خیلی خوشحال می شوم شما اذان بگویی، راستش من هم دوست دارم اذان بگویم، ولی خجالت می کشم. گفتم در خانه خودت هم خجالت می کشی؟ گفت بله خجالت می کشم، گفتم زیر لحاف بگو. آخر بابا، الله اکبر در خانه خجالت دارد؟ آخر تو چطور می خواهی. . . کسی که زنجیر به پای خودش است، چطور می تواند زنجیرها را از پای مردم باز کند؟ تو وقتی می توانی مردم را آزاد کنی که خودت گیر نباشی، گیر هستی، احساس حقارت می کند، خجالت می کشد، نوجوان هستید، گاهی یک مسئله ای برایتان پیش می آید، خجالت نکشید، بپرسید. حتی گاهی وقتها مسئله های زشت بی حیایی هم هست، یک جوانی آمد پهلوی پیغمبر گفت یا رسول الله، شما اجازه می دهی من یک عمل خلافی با یک خانمی باشم؟ مردم گفتند خفه شو، پیغمبر فرمود چرا اینطوری با او برخورد می کنید؟ بیا آقا جان بیا جلو، شما بروید کنار، حضرت در گوشش گفت که دوست داری کسی با دخترت عمل بد، گفت نه، گفت کسی دوست داری با مادرت؟ گفت نه، با خواهرت، با دخترت، با خالهات، با عمهات، گفت نه، گفت همین طور که تو ناراحتی، مردم هم ناموس دارند، اگر این کار بد است، برای مردم بد است، برای تو هم بد است. گفت متشکرم. یعنی الان، یعنی بدترین مسئله را رک می آمدند با پیغمبر می گفتند و پیغمبر هم جواب می داد، خجالت ندارد، باید انسان احساس بزرگی کند با هر کسی حرف بزند. مأمون الرشید می رفت، امام جواد کوچولو بود در کوچه با بچهها بود، تا گفتند مأمون می آید، شاه می آید، همه بچهها دویدند کنار رفتند، امام جواد گفت بایستید، مأمون آمد گفت پسر، نشناخت امام جواد را، گفت بله، گفت چرا فرار نکردی؟ گفت کاری نکردم که فرار کنم، گفتم من شاهم، گفت کوچه بزرگ است از آن طرف برو. احساس بزرگی. خدایا، تمام عوامل خودباوری را در ما زنده بفرما. (الهی آمین) تمام عوامل خودباختگی را در ما کور کن. والسلام علیکم و رحمه الله و بركاته
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 1437