نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 1822
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» الهی انطقنی بالهدی و الهمنی التقوی
سیره و روش زندگی اهل بیت را میگفتیم. رسیدیم به بحث این که اینها، اونی که همه شان شریک بودند گذشت بود. اهل بیت ما از جانشان میگذشتند از آبرویشان، از فرزندشان، از مالشان، از خوابشان از خوراکشان، و قرآن هم پستهایی که میدهد، مقامهای قرآن بر اساس گذشت است. پس موضوعی که صحبت داشتیم: سیره پیامبر (صلّی اللَّه علیه و آله و سلم) سلام و اهل بیت.
گذشت از خواب و خوراک در راه خدا
از همه چیز گذشتن برای خدا، این یک نقطهای است که همه اهل بیت ما تو این کلمه شریکند، از همه چیز گذشتن، خدا پستهایی که میدهد به کسانی پستهایی میدهد که از یک چیزی بگذرند. افرادی هستند حاضر نیستند توی جامعه ما از اسمشان بگذرند، میگوید نه، باید بنویسی این و آن، من اینجا پول دادهام پس باید اسم من هم باشد. باید آرم مسجد من هم باشد، آرم موسسه و شرکت من هم باشد. اصلاً دست و پا میزنند که حتماً مطرح باشند. اینها به جایی نمیرسند. خدا میگوید: من مقام را به کسی میدهم که بگذرد، حالا از چی بگذرد؟ از خواب بگذرد، «تَتجافا جُنوبَهُم عَنِ المضاجع» عربی هایی که میخوانم مال قرآن است، از رختخواب خودش را میکند برای نماز شب بعد میگوید: «فَلا تَعلَمُ نَفسٌ مَا اُخْفِی» نمیداند هیچ کس که چق در ثواب و اجر برایش آماده میکنیم بخاطر اینکه از خواب دل کند، دل کندن از خواب، از بیت المال باید آدم دل بکند. گروهی میرفتند جبهه، رهبرشان گفت خدا میخواهد شما را امتحان کند، امتحان شکمی، جلوی راه که میرویم جبهه یک نهر آب است، یک نهر آب جلو است، «مَن شَرَبَ منه»، من هر کس، «شَرِبَ»، شُرب بنوشد، منه هر کس از آن نهر بخورد، «فَلیس منی» از من نیست و «مَن لَم یطعمه، و مَن»، هر کس، «لَم یُطعمهُ» هر کس نچشد، «فَاِنَّه مِنِّی،» هر کس نخورد از من است، هر کس بخورد، البته چون ممکن است خیلی تشنه بشوید و تشنگی به شما فشار بیاورد با مشت بخورید، الا، مگر این که، «الا مَنِ اَغْتَرفَ غُرْفَةً بِیَده»، یعنی با دستتان اگر خواستید بخورید یک قورت، دو قورت بخورید، یعنی با مشت لبی تر کنید اما سر به آب نگذارید، بابا امتحان شکم، محاصره اقتصادی، ما نمیدانیم شما رزمنده واقعی هستید یا نیستید، خدا، «ان اللَّه مبتلیکم بِنَهر»، «ان الله» را ترجمهاش را بگویید، «ان اللَّه» یعنی به درستیکه خداوند «مبتلیکم»، ابتلاء، یعنی آزمایش میکند شما را، «بِنَهر»، به نهر آبی، خدا شما را با یک نهر آب آزمایش میکند، «مَن شرب مِنه فَلَیس منی»، بخورید از ما نیستید، نخورید از ما هستید، بابا بگذریم از شکم، (حالا بیت المال نیز همین طور است. کسی که بیت المال دستش آمد، هر کس از بیتالمال استفاده نکند،«فانه منی» او از اهل بیت، او از اسلام است، هر کس از او، ببخشید، هر کس از بیت المال بخورد، بر خلاف مقررات حقش این مقدار است بیشتر بخورد، بگوید حالا که کسی نمیفهمد، فعلاً بازرسی که نیست، کسی هم که نمیفهمد، بیت المال این طوری است، «مَن شَربَ منه فَلَیْسَ منی»، «من لم یطعمه فانه منّی»).
گذشت و مهلت، در برخورد با بدهکار
گذشت، گاهی آدم باید بگذرد، از فحش، فحشت دادند ببخشش، متلک گفتند ببخشش، غیبت کردند ببخشش، بابا ندارد بدهد، از فلانی طلب داری؟ فلانی ندارد، خُب ندارد قرآن میگوید اگر ندارد زندانش نکن «فنظرةٌ الی مَیْسَره» آیه قرآن است، بگذر حالا، گذشت از دِین، بدهی «فنظرة» آیه قرآن است «فنظرةٌ الی مَیْسَره» منتظر باش تا میسورش بشود، صبر کن چرا حالا، نخیر چک داده من باید زندانش کنم، تنبیهش کنم، طلبم را تا یک قِران آخرش را میگیرم، بابا، هِ، حقت است، چک هم داده، اما الان ندارد و کلک هم نیست، یک وقت حقه باز است، خوب، آدم جَلَب، بدجنسه، آدمهای بد را تنبیهش باید کرد، اما نه، آدم خوبی است، حالا اینطور شده، «فَنَظرة الی مَیْسَرَه» یک آدم محترم را شما زندانش نکن، «نَظرَة» یعنی منتظر باش تا میسورش بشود «فَنَظرة الی مَیْسَرَه» آنی که در اهل بیت خیلی مهم است این است که اینها راحت میگذشتند، شما حساب کن زینب کبری (سلام اللَّه علیها) چه جوری گذشت؟ پدرش رئیس حکومت اسلامی بود، امیرالمؤمنین حکومت داشت در کوفه، حالا اسیرش کردند، از کجا تا کجا دختر شخص اول، حالا یک اسیر، خیلی فاصله استها، آخه یک وقت افرادی توی شهرشان یک خرده، پژوشان، پیکان میشود میگویند نه من توی این شهر دیگه آبرویم رفت باید بروم یک شهر دیگه، من توی این شهر همیشه با پژو میرفتم حالا با پیکان بروم؟ من اصلاً صلاح نیست دیگه تو این شهر، پاشیم بریم تو یک، اصلاً از استانش میرود به خاطر این که پژواش شده پیکان. آن وقت زینب کبری (سلام اللَّه علیها) دختر شخص اول مملکت، حالا شده یک اسیر، عزیزترین افراد شده اسیر، چقدر اینها میگذشتند.
زمینههای صلح امام حسن (علیه السلام) با معاویه
امام حسن مجتبی (علیه السلام)، سیرهاش را ببینید، امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود، بعد از امیرالمؤمنین، امام حسن مجتبی (علیه السلام) امام شد، معاویه لشگری کشید و خلاصهاش، لشگر معاویه بخاطر، با پول و با خریدن افراد و با انواع کلکهایی که برای، در اسلام حرام است، اون یک جمعیتی را کشاند، تحمیق، یعنی مردم را به حماقت واداشتن، تطمیع، تهدید، از همه ابزار ممکن استفاده کرد، جمعیتی را آورد توی جبهه، جمعیتِ توی جبهه معاویه زیاد بودند، صلوات را بفرستید (اللهم صل علی محمد و آل محمد) جبهه امام حسن (علیه السلام) جمعیتی بود ولی کم، ولی جبهه معاویه جمعیت زیادی بود، خیلی جمعیت بود. این جبهه امام حسن (علیه السلام)، این جبهه معاویه، توی این جبهه کیها بودند؟ امام حسین (علیهالسلام) بود، اباالفضل بود، بنی هاشم، اهل بیت همه توی اینجا بودند، جبهه امام، جبهه بنی امیه تو جبهه معاویه هم یک چند تا افسر بودند، افراد دانه درشت، معاویه، با پول یک مشت نیروهای امام حسن (علیه السلام) را کشید این ور، یک حواله هایی، وعدههایی داد یک مشت از اینجا خلوت شدند، کم شدند، آمدند اینجا ملحق شدند، یک مشت فرار کردند، امام حسن شد با اهل بیت یک جمعیت کمی، نزدیک بود جنگ بشود، اگر جنگ میشد قهراً این جمعیت زیاد این جمعیت کم را از بین میبردند طوری نیست، بگو کربلا هم همینطور بود، کربلا هم امام حسین (علیه السلام) کم بود، بنی امیه زیاد بودند جنگ شد چطور در کربلا کشتند. خوب اینجا هم امام حسن (علیه السلام) صلح نمیکرد، میکشتند. فرق ماجرا این بود که اینجا معاویه یک ورقهای را برد بالا، بالایش هم نوشت صلح نامه، گفت من معاویه هستم این ورقه سفید است، هر شرطی میخواهید بکنید من حاضر به صلح هستم چون دلم نمیخواهد خون از دماغ کسی بریزد، دلم به حال مردم میسوزد، با این که نیرو دارم، با اینکه افسر دارم، با این که زور دارم، پول دارم، با این که قدرت دارم، یک ساعته میتوانم همه شما را بکشم، امام چون دلم به حال شما میسوزد، من حاضرم صلح کنم، هر شرطی هم امام حسن میخواهد قبول کنم، حالا شما باشید چه میکنید، یک دقیقه هیچ چیز نگوئید، همهتان فکر کنید، لشگر باطل زیاد، لشگر حق کم، خود طرف، رهبر باطل هم معاویه، صلح نامه ارائه کرده، گفته اصلاً هر شرطی باشد جایش خالی، یک، دو، سه، هر چی بگوئی من قبول دارم، امضاء هم کرده.
صلح تحمیلی، نه اختیاری
معاویه یک صلح نامه سفیدی داده، امام حسن (علیه السلام) اینجا چه کند، شما باشید چه میگوئید چه کند، اگر امام حسن (علیه السلام) این صلح نامه را امضاء نکند، این صلح تحمیلی را قبول نکند با توجه به اینکه از لب مرز هم از بیگانگان میخواهند وارد حکومت اسلامی بشوند، بالاخره معاویه مسلمان است، لشگرش هم مسلمان است، امام حسن (علیه السلام) هم که رهبر مسلمانها است، اگر دو گروه از مسلمانها با هم درگیر بشوند، دشمن سوءاستفاده میکند میگوید حالا که دو تا مسلمانها سرشان به هم بند است ما یک کودتا بکنیم، لب مرز دشمن یک، اگر صلح را قبول نکند چی میشود حتماً اینها شهید میشوند، تاریخ هم میگوید حق با معاویه بود، معاویه خیلی دلش سوخت. گفت من حاضر نیستم خون از دماغ کسی بیاید. دلم بحال شما میسوزد هر چی میخواهید قبول است. همه تاریخ هم میگفتند معاویه، زنده باد معاویه میگفتند. میگفتند با این که نیرو داشت و افسر داشت و حزب داشت و بودجه و امکانات و تجهیزات داشت، اما در عین حال هر چی شرط میگفت قبول بود امام حسن یک خرده نعوذبالله لجاحت کرد. معاویه خوب آدمی است و او با همه چیز حاضر بود. اگر این صلح نامه تحمیلی که از طرف معاویه ارائه شد اگر امام حسن (علیه السلام) این را قبول نمیکرد امام حسن (علیه السلام) شهید میشد تاریخ هم میگفت حق با، معاویه است. گفت باشد من قبول میکنم.
شرایط امام حسن (ع) در پذیرش صلح با معاویه
گفت به شرط این که یک: پسرت یزید را ولیعهد نکنی چون میدانست معاویه حتماً یزید را میخواهد ولیعهد کند یک چیزهایی را نوشت که هیچکدام را معاویه قبول نکند به شرطی که به پدرم علی ناسزا نگوید چون معاویه بخشنامه کرده بود که تمام خطبای نماز جمعه به امیرالمؤمنین جسارت کنند. بشرط این که شیعیان پدرم را از بیتالمال محروم نکنی چون بخشنامه کرده بود که هر کسی را فهمیدید شیعه است، اسمش را ثبت کنید. بشرط این که حجر بن عدی را نکشید، چون دستور داده بود حجربن عدی از شیعیان امیرالمؤمنین (علیه السلام) را بگیرند بکشند، یعنی تمام برنامههایی را که معاویه قطعاً میخواست انجام بدهد همه را امام حسن (علیه السلام) اینجا نوشت امضاء کرد امام. معاویه دید اوه، اوه، اوه، اوه، یک ورقه داده گفته هر چی بگی قبول است ولی یکی از این سطرها هم قابل قبول نیست، گفت خیلی خوب برویم کوفه، آمدند کوفه، مسجد کوفه چند هزار متر است پر شد معاویه رفت بالا منبر گفت مردم میخواهید نماز بخوانید، اینها همه توی تاریخ است شیعه و سنی همه قبول دارند. میخواهید نماز بخوانید میخواهید نخوانید، من میخواهم شاه بشوم. این هم ورقه صلح نامه. های جر و جر پاره کرد. تا ورقه پاره شد مردم یکمرتبه فهمیدند که عجب معاویه از سر تا پا کلک است. همین که به مردم فهم داد، یعنی امام حسن (علیه السلام) یک چیزهایی نوشت، تا معاویه ورقه را پاره کند، تا با پاره کردن ورقه به مردم بفهماند معاویه حرفهایش صداقت ندارد.
تفاوتهای شرایط امام حسن (ع) و امام حسین (ع)
پس امام حسن (علیه السلام) خیلی نقش بزرگی داشت، غیر از کربلا بود. کربلا یزیدیها امام حسین (علیه السلام) را کشتند اما هیچ کس نگفت حق با، حق با یزید است چون در کربلا پیشنهاد آتش بس از طرف امام شد، امام آنجا فرمود آقا نه جنگ میکنیم نه تسلیم، میرویم توی یک مزرعه برای خودمان زندگی میکنیم گفتند نه، یا باید بیعت کنی با یزید، یا باید شهید شوی. امام حسین (علیه السلام) فرمود بیعت نمیکنیم با یزید، جنگ هم نمیکنیم همین طور یک قبیلهای میرویم کنار توی یک مزرعه زندگی میکنیم. اونجا پیشنهاد از طرف امام حسین (علیه السلام) بود، اینجا پیشنهاد از طرف معاویه شد. اگر پیشنهاد از طرف امام حسین (علیه السلام) بود مردم که لعنت میکنند بر یزید. میگویند حالا چرا پسر پیغمبر را کشتید؟ رهایش میکردید در یکجا زندگی میکردند. او که گفت من بیعت نمیکنم جنگ هم میخواهید نمیشود. اینجا پیشنهاد از طرف این بود. خوب دقت کنید چی شد؟ امام حسن (علیه السلام) از چی اینجا گذشت؟ از آبرویش گذشت و لذا خیلی به امام حسن (علیه السلام) جسارت کردند. بسیار زجری که امام حسن (علیه السلام) کشید بیش از امام حسین (علیه السلام) است. امام حسین را کسی بهش جسارت نکرد. صبح تا ظهر جنگ بود، خلاص، اما به امام حسن (علیه السلام) میآمدند میگفتند «السلام علیک یا مذل المومنین»، سلام بر تو ای کسی که مومنین را ذلیل کردی با این صلحی که قبول کردی. توهین میکردند امام حسن (علیه السلام) میفرمود بابا من صلحی که قبول کردم مثل کشتی است که خضر سوراخ کرد. این مصلحت مسلمانها بود. اگر من آنجا این صلح را قبول نمیکردم تمام اهل بیت پیغمبر کشته میشد. تمام تاریخ اسلام هم برچیده میشد. و همه هم میگفتند حق با معاویه است. معاویه گفت بیا صلح کنیم امام حسن (علیه السلام) زیر بار نرفت. معاویه هر شرطی را مینوشتید امضاء میکرد. میگویند اگر لیموی ترشی دستت رسید با همان لیمو ترش، لیموناد درست کن، هنرمند کسی است که از پوست پرتقال هم مربا درست کند. هنرمند کسی است که از لیموترش لیموناد درست کند. اینجا هنر امام حسن (علیه السلام) بود، که از این پیشنهاد صلح یک مربایی درست کرد. یک موادی را توی این صلح نامه نوشت که معاویه تحمل نکند، نامه را پاره کند با پاره کردن نامه فکر و فرهنگ مردم عوض بشود.
نقش امام حسن (علیه السلام) در بیداری فکری مردم
پس امام حسن (علیه السلام) رهبر انقلاب فرهنگی است. امام حسین (علیه السلام) رهبر انقلاب نظامی است. یعنی امام حسن (علیه السلام) فکر مردم را عوض کرد، امام حسین (علیه السلام) رفت جلو شهید شد، مردم، غیرت مردم عوض شد. چون مردم گاهی همین طور که افراد مرضهای مختلفی دارند جامعه هم گاهی مریض میشود. یکبار امت نمیفهمد، مرض مردم ندانستن است گاهی مردم میفهمند، دل ندارند، جرات ندارند. امام حسن (علیهالسلام)، در زمان امام حسن (علیه السلام) مردم مرضشان این بود نمیدانند که معاویه کیست، امام حسن مطالبی را نوشت تا نامه را پاره کند که مردم نمیدانند، بشود میدانند، حالا مردم فهمیدند که معاویه غلط است، جگر نداشتند بروند جلو. امام حسین (علیه السلام) رفت زیر سم اسب تکه تکه شد مردم به غیرتشان برخورد، مردم بعد از امام حسین (علیه السلام) راه افتادند، مرگ بر یزید، کودتا شد. پس امام حسن (علیه السلام) به مردم فکر و فرهنگ داد، امام حسین (علیه السلام) به مردم جرات و شجاعت داد. گرفتید چی شد؟ امام حسن (علیه السلام) پارچه را بنزینی کرد، امام حسین (علیه السلام) آتش زد. جامعه مبتلاست به مرض عدم شناخت، جامعه مبتلاست به عدم، عدم اراده، نشناختن یک مرض است، بیارادگی یک مرض. (یک امام یک مرض را دوا کرد، یک مرض را یک امام. حالا این که انسان بتواند رهبر یک امت اسلامی باشد، آن هم امت اسلامی در آن زمان، در آن زمان وقتی میگویند رهبر اسلام، غیر از رهبر اسلام در زمان ما است که مال جمهوری اسلامی است، ما میگوییم. آنجا چین، ببخشید میگویم، مصر، حبشه، بخشهایی از آفریقا، ایران، عراق، وقتی میگویند رهبر امت اسلامی تمام مسلمین جهان، تمام مسلمین جهان اینجا بودند، ولی امام حسن (علیه السلام) میدانست اگر اینجا صلح را قبول نکند تمام اسلام محو میشود. اینجا باید صلح تحمیلی را قبول کند. ولو دوستانش، دوستان ناآگاهش بِهِش متلک بگویند. این خیلی گذشت است) یعنی گاهی انسان باید یک چیزی، یک کاری را بکند، از آبرویش بگذرد، از مقامش بگذرد، و همه رقم جسارت را به خودش بخرد بخاطر مصلحت اسلام. شما این گذشتها را مقایسه کنید با وضع موجود ما، اللَّه اکبر، یک خادم را نمیشود از مسجد تکانش داد، بابا این خادم بداخلاق است، جوانها را فراری میدهد، نه چون ایشان پدرش اینجا بوده خودش هم باید اینجا باشد ایشان سی سال است اینجاست باز هم باید اینجا باشد، بابا سی سال است اما الان دیگر پیر شده، مریض شده، اعصابش تحمل اداره مسجد ندارد، باید این را باید جابجایش کرد. معنی جابجایی هم تحقیر نیست، (گاهی وقتها آقا جان شما تاریخ مصرفت تمام شده، یا پیر شدی، یا مریض شدی یا اعصابت نمیکشد دیگر، خوب جابجا بشو بده به پسرت، بده به دامادت، بده به یک جوان، ابداً، یعنی حاضریم بقول آن ضرب المثل، حاضریم به خاطر یک دستمال قیصریه را به آتش بزنیم، یعنی یک مسجد میلیاردی، صدها میلیونی در یک جای حساس گیر چند نفر افتاده، آدمهای متحجر، آدمهای بتون آرمهای که با هیچ، سنبادهای نمیشود، با هیچ متهای، با هیچ متهای نمیشود این بتون آرمه را سوراخ کرد. این که دین نشد دیگر، دین این است، دین قرآن است. قرآن دین است. چون یکبار، دو بار گفتم نگویید تکراری است مخصوصاً تکرار میکنم، چون هی به من نامههای مینویسند که آقا ما فلان جا گیر فلانی هستیم. کارهای هم نیستمها، ولی خوب مینویسند دیگر. آقا جان میگوید آمد پهلوی پیغمبر گفت ماه دو تا بشود من ایمان میآورم، بابا خدا ماه را دو تا کرد برای یک نفر، ما حاضر نیستیم یکی از جایش تکان بخورد.) بعضی از این آقایان میروند توی حرم امام رضا علیهالسلام، مینشینند، یا یکجای دیگر انگار ارث پدرش است، سه ساعت مینشیند آقا جان اینجا جا کم است باقی زوارها هم میخواهند اینجا دو رکعت نماز بخوانند، برو جای دیگر، من آمدم نشستهام، بابا جان پا شو، نخیر پا نمیشوم. آن وقت میدانید اینها همیشه در مضیقه هستندها، قرآن میگوید یک کسی که وارد شد پاشو، جایش بده آن وقت اگر تو از نظر مکانی یک خورده تکان بخوری جایش بدهی خدا در همه چیزها به تو گشایش میدهد آیهاش این است: «اذا قیل لکم»، اگر گفته شود برای شما، «تفصحوا فی المجالس» اگر در یک مجلسی گفتند تکان بخور من هم بنشینم، اگر تکان خوردی «یفصح اللَّه لکم»، نمیگوید: «یفصح اللَّه لکم فی المجالس» تو جایش بده خدا جایت میدهد، میگوید تو تکان بخور خدا در هر مسئلهای برای تو گشایش، تو اینجا مکان گشایش بده خدا در همه مسائل به تو گشایش میدهد. یعنی تو فقط یک وجب جا بده، خدا در همه مسائل گرههای کور تو را باز میکند. ابدا، تکان نمیخورد از جایش. مستخدم یک جایی است تکان نمیخورد، تو اداره یک جایی است تکان نمیخورد. (ما، اللَّه اکبر، اگر بفهمیم یک کسی از ناممان، اصلا خیلیها من نمیدانم واقعاً، خیلیها کارهایشان را به ثبت میدهند، آی، اللَّه اکبر، خدا همه را بیامرزد آخه من حالا دیگر پیر شدهام. جوانیها خیلی پای تخته سیاه مانور میدادم، زمان شاه یک کسی آمد دید من خیلی روی تخته سیاه قشنگ، گفت حاج آقا یک پیشنهاد گفت، گفت برو کارت را ثبت بده، گفتم یعنی چه؟ گفت بده که اگر یک طلبه رفت مثل تو پای تخته سیاه بروی علیهش، گفتم یعنی چه؟ زشت است، اصلا من باید افتخار کنم که چهار تا طلبه دیگر هم تجربه من را یاد گیرند، علم خودش را هم اضافه دارد، یعنی هر طلبه یک چیزهایی بلد است که من بلد نیستم، من هر چه بلدم یاد بگیرد، اون هم یک چیزهایی بلد است رویش بگذارد بهتر کار بکند. این ثبتها یعنی چه، حتی بعضیها اسم خودشان را ثبت میدهند، چون اگر یک کس دیگری مثلاً مشابه آن، مثلاً مدیر کل عطسه، میگوید اگر کسی مدیر کل سرفه باشد شکایت میکند. چنان تنگ نظری، چنان تنگ نظری) اصلا ما باید افتخار کنیم یک کسی مشابه ما است. خانمها هم هیمن طورند، یک چادری میخرند، یک طلایی چیزی میخرند، دختر عمویش هم میرود میخرد، اوه، اوه، اوه، اوه، تا دید من این را خریدم رفت خرید، چقدر حسود است؟ این حسادت نیست، شما یک کار خوبی کردهای او هم از شما یاد گرفته، بگویی الحمداللَّه که من شدم رهبر ایشان، خدا را شکر کار خوب مرا چهار نفر دیگر هم، اصلا ما ناراحتیم کسی خوبیهای ما را، خیلی بد است، خیلی زشت است، اینها حسادت است. معنای حسادت این است که میخواهم دیگران نداشته باشند. شما میخواهی بگویی خدایا به من دادی به همه بده. اصلا بعضیها افتخارشان این است که توی ماشین مینشینند تنهایی بنشینند. اصلا کیف میکنند. اصلا تو باید کیف کنی که دو نفر دیگر هم بغلت بنشینند. اصلا لذت باید ببری که ماشینمان پر است، نخیر ماشین شخصی، تنهایی. گاهی افراد خوششان میآید که حرم خصوصی باشد، میگوید آقا، جایت خالی بود رفتیم حرم امام رضا (علیه السلام) هیچ کس نبود. خیلیهایتان اینطوری هستید که لذت میبرید دور امام رضا (علیه السلام) کسی، نباشد. این خباثت است این، که آدم کیف کند که امام رضا (علیه السلام) دورش، خلوت باشد برای خودخواهی من، بله، یکوقت مسئله امنیتی است، آن حسابش جداست. یک مقامی است که ممکن است یک آدم ناشناس باشد حفظ جانش واجب است، مسئله امنیتی که دارد آن لازم است. اما نه گاهی وقتها میگوییم آقا من یک رفیق دارم گفته، باهاش قرار گذاشتهایم که وقتی هیچ کس توی حرم نباشد. یعنی چه؟ من خیلی وقتها رفتهام حرم امام رضا (علیه السلام) خدمه گفتهاند آقا امشب کشیک ما است، خلوت است، سحر فلان ساعت خلوت میشود گفتم آقا خلوت است یعنی چه؟ بگذار من قاطی زوارها بشوم «فادخلی فی عبادی، و ادخلنی جنتی». بگذار من توی مردم باشم اصلا ما لذت میبریم دور امام رضا (علیه السلام) خلوت باشد به شرط این که ما باشیم، اینها خودخواهی است. ما خیلی وقتها خوبیهایمان بدی است. باید چنان بزرگوار باشیم، اصلا چیزهای خوبها را بدهیم به کسِ دیگر. پیغمبر و اصحاب داشتند، جزء سیرت داشتند میرفتند به یک نیستانی نیستان، مقداری از این نی حلال بود، نیهای طبیعی بود. گرفتند و حضرت با این نیها چند تا مسواک درست کرد هرچی مسواک صاف و خوب بود داد به اصحابش یک مسواک کج و کوله بود خودش برداشت. گفتند آقا، یا رسول الله. فرمود بابا خوبش مال شما، بَدِه، این مسواک متوسطه مال من. پیغمبر ما این رقمی بود. امیرالمومنین با کسی رفت، با غلامش قنبر رفت بازار دو تا پیراهن خرید. یک گران، یک ارزان. گرانه لوکس بود، پیغمبر گفت تو بپوش، گفت آقا من نوکر توام، من بردهام، تو آقا، فرمود تو بردهای ولی جوانی. جوان دلش میخواهد شیک بپوشد، چون جوان دلش میخواهد شیک بپوشد این شیکه را تو بردار ما دیگر از سنمان گذشته. یعنی شیکه را داد به نوکرش، این سیره امام ماست، یعنی اهل بیت ما این رقمی بودند. خودشان میرفتند زیر سم اسب در کربلا به شرطی که اسلام برود بالا. ما حاضریم مسجد خلوت باشد به شرط این که من پیشنمازش باشم. من هیئت امنااَش باشم، من ستاد نماز جمعهاش باشم، آقا به خاطر فکر تو، یا اخلاق تو، یا سواد تو، یا سن تو، بدلیل شرایطی که داری مسجد خلوت است، بسمه تعالی به درک من باید رئیس باشم.
توّجه به دین برای خدا، نه دنیا
ما اسلام را برای خودمان میخواهیم، بعضی از ما که میگوییم دین، میدانید دین آخرش چی است؟ دین، چون دین آخرش چی است؟ خیلی از ما که میگوییم دین چون نون تویش است، اصلا ما کار به دین نداریم، برای این میخواهیم، نان میخواهیم، و اگرنه اگر کسی هدفش از دین، دین باشد، تا فهمید یک نفر بهتر است باید بگوید آقا جان بسماللَّه، بیا. آن وقت شما اگر کسی را موفق کنی و هُلش بدهی در ثوابهایش شریکی خیلی شریکیم، شما فکر میکنید که حالا مثلاً بنده که بهتر نیستم، بنده شاگردِ شاگردِ آقای مطهریام حالا مرحوم مطهری رفت خدمت امام، و من را هل داد توی تلویزیون، بیست و دو ساله، من هر چی حدیث بخوانم توی تلویزیون، مطهری هم شریک در ثوابش است. شما اگر یک کس دیگری را ببری مسجد، ببری دانشگاه، ببری ازدواج، برای ازدواجش، برای، اگر یک کسی را کمکش کنی در تمام کارهای خیرِ او شریکی، ما میتوانیم در همه خیرها شریک باشیم. به شرط این که بگذریم، از خودمان بگذریم. دقیقه آخر یک مثل بزنم، یک کسی رسید به یک نهر آبی،سوار اسب بود، اسبه ایستاد. این مثل را شاید شنیدهاید، هر چی شلاق زد نرفت، میخ کوبید، سیخ کوبید، برو حیوان، نهر هم آب نیم متر است، اسب از توی نیم متر آب رد میشود، ولی ایستاده، هر کاری کرد اسب نرفت، یک مردی گفت چرا؟ چته؟ گفت آقا اسب را میخواهم برود نمیرود گفت بیل بردار بزن توی آب، آب را گِلی کن اسب میرود این هم بیل برداشت و آب را تکان داد، آب که تکان خورد گلی شد، و اسبه قشنگ از توی آب رفت، گفت خدا پدرت را بیامرزد، دلیلش چی بود؟ گفت دلیلش این بود که اول میآمد اسبه، آب تمیز بود، توی آب تمیز آدم خودش را میبیند و هر که خودش را ببیند حاضر نیست پا روی خودش بگذارد. هر که خودش را ببیند و پا روی نفسش نگذارد حرکت هم نمیکند، آب که گلی شد خودش را ندید، خودش را که دید، خیلیها که حرکت نمیکنند برای این که خودبین هستند، اگر خواستیم حرکت کنیم باید خودمان را نبینیم، اهل بیت ما خودشان را نمیدیدند، آنچه را میدیدند، خدا را میدیدند. کاری به خودشان نداشتند، علی اکبر، علی اصغر، زهرا (سلام اللَّه علیها)، امام کاظم (علیهالسلام)، تمام امامان ما همه مصیبتها کشیدند بخاطر این که خودشان را نبینند، دین را ببینند، برای پیشرفت دین سکوت کردند، برای پیشرفت دین صلح تحمیلی را قبول کردند، برای پیشرفت دین زیر سم اسبها رفتند، برای پیشرفت دین امیرالمومنین (علیه السلام) بیست و پنج سال توی خانه غصه خورد ما هم باید گاهی بگذریم، بیایید حالا که این بحث را شنیدید هر کجا با کسی گیرداری بگذر، بگو آقا من از حق خودم گذشتم که دین برود جلو. «والسلام علیکم و رحمة اللَّه»
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی جلد : 1 صفحه : 1822