responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی    جلد : 1  صفحه : 833

موضوع بحث: تفاهم، عوامل بازدارنده، رمضان 59

تاريخ پخش: 17/05/59

بسم الله الرحمن الرحيم

«الحمد الله رب العالمين وصلّي الله علي سيدنا و نبينا محمد و علي اهل بيته و لعنة الله علي اعدائهم اجمعين من الآن الي قيام يوم الدين. »

بحث ما در مسئله تعليم و تربيت و شناخت به اين جا رسيد كه چه چيزهايي باعث مي‌شود كه گروه‌ها و افراد با هم نزديك نشوند و تفاهم نكنند.
عوامل بازدارنده از تفاهم و شناخت را در اين جلسه مي‌گوييم. در نشست قبل در اين زمينه صحبت كرديم كه يك سري چيز‌ها نمي‌گذارند ما حقيقت را بشناسيم. مثالي كه در جلسه قبل گفتم، مثال عينك است كه آدم به چشم مي‌گذارد. وقتي آدم عينك قرمز به چشم مي‌زند همه جا را قرمز مي‌بيند. اين عينك قرمز نمي‌گذارد كه من واقعيات را همانطوري كه هست ببينم. يك چيزهايي هم مانع شناخت است و هم مانع تفاهم است. يعني از جنبه عقلي مانع شناخت است و از جنبه‌هاي سياسي و اجتماعي مانع تفاهم است. اين گروه‌هاي سياسي و اجتماعي كه زياد مي‌شود، بخاطر اين است كه به تفاهم نمي‌رسند. پس هم نقش عقلي دارد كه حق را نمي‌شناسند و هم نقش سياسي و اجتماعي دارد كه با هم كنار نمي‌آيند. هم از نظر عقلي مانع شناخت حق است و هم مانع رسيدن به تفاهم مي‌شود.

1- بي‌تقوايي عامل عدم تفاهم و شناخت

در جلسه اول گفتيم عامل اول مسئله بي تقوايي است كه اين بي تقوايي خودش خيلي مسئله مهمي است. همانطور كه تقوا كلي است، بي تقوايي هم كلي است. قرآن مي‌فرمايد: (اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ) (بقره /282) اگر شما تقوا داشته باشيد، خداوند يادتان مي‌دهد. يعني اگر مي‌خواهيد خدا به شما واقعيات را بشناساند، شما بايد پاك باشيد. تقوا به معناي مصونيت داشتن است. به معني جذب غير حق نشدن است. همانطور كه اگر در جايي راه مي‌روي كه پر از تيغ است، لباسهايت را بالا مي‌گيري كه تيغ به پايت نرود، يا اگر سوار ماشين هستي در جاده‌اي كه پر از دست انداز است، آهسته مي‌روي كه ماشين در دست انداز نيفتد، همينطور كه در رانندگي مي‌خواهي بپيچي، احتياطاً بوق مي‌زني، چراغ مي‌زني كه كسي در كوچه نباشد و حال تقوي يعني انسان احتياط كند و سعي كند به گناه برخورد نكند و اگر رسيد خودش را حفظ كند. «اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ» در اين زمينه گفتيم كه در برابر تقوي هوس‌ها هست، هوس‌ها نمي‌گذارند كه انسان متقي باشد. در كاشان مثلي است كه مي‌گويند: جوان را براي زن گرفتن و پير را براي اسب خريدن نفرست. چرا؟ چون جوان يك دختر كه ديد مسئله هوس و مسئله شهوت و غريزه طوري است كه ديگر عقلش محكوم است و نمي‌گذارد فكر كند كه اين زن و دختر باقي خصوصياتش چيست. يعني همه كمالات تحت تأثير اين غريزه قرار مي‌گيرد. آدمي هم كه معلول يا پير است و نمي‌تواند راه برود، يك اسب كه ديد مي‌گويد ما كه نمي‌توانيم ولي اين اسب از ما بهتر راه مي‌رود. حالا ديگر اينكه خوراكش چيست؟ چموش هست يا نيست؟ و كار به باقي مسائل آن ندارد. حساب مي‌كند كه اين فعلاً براي ما خوب است. پس اين كه مي‌گويند: جوان را براي زن گرفتن نفرست، پير را براي اسب خريدن نفرست، اين داراي يك فلسفه و يك دليل واقعي است. مي‌خواهد بگويد انساني كه شهوت و نيازش بر او حكومت مي‌كند، با شهوت و نياز نمي‌تواند چيزي بفهمد.
مي گويند: شيطان آمد و به يك آدم گرسنه‌اي گفت: چه شده است؟ گفت: هم گرسنه و هم تشنه هستم. گفت: من به تو نان مي‌دهم به شرطي كه نصف دينت براي من باشد. نصف دينش را گرفت و يك خورده نان گرفت و خورد. بعد گفت: تشنه هستم. شيطان گفت: آن نصف دين را هم بده و يك ليوان آب بگير. آب را از شيطان گرفت و گفت: آن نصف دين هم براي تو باشد. بعد كه شكمش سير شد، گفت: خدايا هزار مرتبه شكر! الحمدلله! خدايا قربانت بروم. شيطان گفت: تو كه دوباره خدا، خدا مي‌كني؟ مگر قرار نبود كه دينت را به من بدهي؟ گفت: آدم گرسنه و تشنه دين ندارد. البته آن وقت كه گفتم براي تو چيزي نداشتم. اين يك حقيقتي است كه واقعاً وقتي نياز، شهوت، غريزه، هوس گل كرد، انسان حقيقت را درست نمي‌شناسد.

2- هوس تكبر مانع تسليم حقيقت شدن

1- هوس تكبر- قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ(ع): (عَدُوُّ الْعَقْلِ الْهَوَى) (بحارالأنوار، ج‌75، ص‌11) هوي و هوس، دشمن عقل است. قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ(ع): «كَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِيرٍ تَحْتَ هَوَى أَمِيرٍ» (نهج‌ البلاغه، حكمت 211) خيلي عقل‌ها اسير هوي و هوس است. آيه كريمه مي‌فرمايد: (إِنَّ الَّذينَ يُجادِلُونَ في‌ آياتِ اللَّهِ) (غافر /56) كساني كه گفتگوهاي بي خود مي‌كنند، جدل مي‌كنند، مباحثه‌هاي غير صحيح مي‌كنند «بِغَيْرِ سُلْطانٍ أَتاهُمْ» بدون اينكه استدلالي داشته باشند. در قرآن معمولاً هر جا كلمه سلطان است، مراد سلطنت علمي است. يعني قدرت و مايه علمي ندارد. كساني كه بدون مايه مجادله مي‌كنند. قرآن مي‌گويد: مي‌داني ايشان را چه شده است؟ مي‌داني چرا حقيقت را در نمي‌يابند؟ مي‌داني چرا در تفاهم با حق كنار نمي‌آيند؟ «إِنْ في‌ صُدُورِهِمْ إِلاَّ كِبْرٌ» به خاطر اينكه در سينه و در روح اين‌ها جز تكبر چيزي نيست. آن چه نمي‌گذارد حق را بفهمند تكبر است و حقيقت تكبر هم همين است.
شخصي نزد امام آمد و گفت: آقا من با وضع جالبي حركت مي‌كنم و مركب خوبي دارم. لباس تميزي دارم. بامركب و لباس تميز حركت مي‌كنم. آيا من متكبر هستم. امام فرمود: هركس مركب و لباس تميز دارد متكبر نيست. ما فكر مي‌كنيم كه اگر يك كسي يك موتور يا ماشين داشته باشد، يا لباس شيك بپوشد متكبر است. خيال مي‌كنيم ما كه با دمپايي و پا پرهنه راه مي‌رويم، متواضع هستيم. امام فرمود: كار به مركب و ماشين و لباست ندارم. اگر براي تو حق را بگويند. مي‌گويي: چشم؟ اگر چشم گفتي، متكبر نيستي و لذا خيلي وقت‌ها آدم گداست و متكبر هم هست. يك زني وسط كوچه داشت قضاي حاجت مي‌كرد، رسول اكرم با جمعي داشتند عبور مي‌كردند. يكي از اصحاب آمد و گفت: بلندشو! زن گفت: مگر چه شده است؟ گفت: رسول اكرم مي‌آيد. زن گفت: خوب بيايد و برود. پيغمبر فرمود: اين زن گدايي است كه متكبر است. ما گداي متكبر بسيار داريم. حقيقت تكبر اين است كه انسان در برابر حق تسليم نشود. من يك چيزي را بلد نيستم وقتي مي‌خواهم بپرسم، عارم مي‌شود. اينقدر در همين كشور آدم فاضل و باسواد داريم كه يك چيزهاي اوليه را بلد نيستند و عارشان مي‌شود كه بپرسند. از اين نمونه خاطراتي دارم. مثلاً فرض كنيد فرد از نظر پايه علمي داراي درجه بالايي است. مسئله هم بلد نيست. يك طلبه را هم كه مي‌بيند عارش مي‌آيد از آن طلبه بپرسد. حديث داريم كسي كه يك دقيقه عار و ننگ فهميدن را تحمل نكند، عمري در عار نداشتن باقي مي‌ماند. شما فيزيك خواندي فرار مي‌كني و من عربي مي‌خوانم فرار مي‌كنم. او مهندس يا دكتر شده است. فرض كنيد من هم ثقة الاسلام شده ام. بايد دوباره با هم پيوند بخوريم. (پيوند دانشجو و روحاني همين است) برادرها! شما به دفتر تلفنتان نگاه كنيد! شماره تلفن دكتر، بازاري، و همه نوع شماره تلفني در دفتر شما هست. چرا شماره تلفن يك اسلام شناس در دفتر شما نيست؟
دو مسئله مطرح است:
1- يا مي‌داني كه بلد نيستي.
2- يا نمي‌داني كه بلد نيستي.
هركس كه نداند و بداند كه نداند *** لنگان خرك خويش به مقصد برساند.
هركس كه نداند و نداند كه نداند *** در جهل مركب ابدالدهر بماند.
چنين كسي خيلي وضعش خراب است. يكي از علم‌ها اين است كه آدم بداند كه نمي‌داند. مي‌گويند: «ما ادري نصف العلم» چرا؟ براي اينكه مي‌دانم كه نمي‌دانم. وقتي فهميدم بلد نيستم، نصف راه را پيموده ام. رحمت بركسي كه نداند و بداند كه نداند. چون بالاخره اين شخص نصف راه را آمده است. مي‌داند كه نمي‌داند. شما كه شماره اسلام شناس در دفتر تلفنت نيست دو حالت دارد: يا نمي‌داني كه نمي‌داني. يا مي‌داني كه نمي‌داني و عارت مي‌شود كه بپرسي. واي بر تو كه متكبر هستي. چرا من در دفتر تلفنم نبايد يك شماره تلفن از امثال شما داشته باشم؟ آيا نمي‌دانم كه به شما نياز دارم؟ واي بر من كه اگر مي‌دانم كه نياز دارم و عارم مي‌شود، كه بپرسم. اصولاً ما هنوز تشنه نشده‌ايم كه عاشق فهميدن بشويم و لذا الآن دانشمند زياد است. بيشتر آنها هم تلفن دارند. جلسات كوهنوردي، جلسات شب نشيني هم زياد است. اصلاً دوست نداريم يك نفر وارد جلسه كنيم و كارهايمان را به او عرضه كنيم و اين مسئله مهمي است. چون نمي‌دانيم كه تشنه شده ايم. سابق كه برده خريد و فروش مي‌شد، روي كمالات برده قيمت مي‌گذاشتند. مثلاً يك برده كه خياطي يا نجاري بلد بود، ارزش او از شش شتر بيشتر بود. يك نفر به بازار رفت كه برده بخرد. مثلاً گفتند: فلان برده صدهزار تومان ارزش دارد. خريدار گفت مگرچه خبر است؟ فروشنده گفت: اين يك هنري دارد كه منحصر به فرد است. گفتند: چه هنري دارد؟ گفت: تشنه شناس است. يعني نگاه به افراد كه مي‌كند و مي‌گويد: فلاني تشنه است. گفتند: ما زمين شناسي و خاك شناسي داشتيم، اما تشنه شناسي ديگر چيست؟ خلاصه برده را خريد و يك مهماني راه انداخت و يك غذاي چرب و شوري هم تهيه كرد و آب هم بر سر سفره نگذاشت. به برده گفت: نگاه كن ببين كداميك از اين جمع تشنه‌شان است. مهمان‌ها شروع به خوردن كردند. يك كسي تشنه‌اش شد. گفت: آب مي‌خواهم. برده نگاه كرد و گفت: نخير اين تشنه‌اش نيست. گفت: آب مي‌خواهم. صاحب برده گفت: اين برده ما تشنه شناس است. شما دروغ مي‌گوييد. افراد ديگر تشنه‌شان است. ولي برده مي‌گفت: او دروغ مي‌گويد. آخر يكي گفت: خدا پدر هر چه تشنه شناس است را رحمت كند. خودش يك ليوان را برداشت و رفت. برده گفت: اين تشنه است. من كه مي‌گويم تشنه شناس هستم اين فرد تشنه است. يعني اگر بقيه افراد براستي تشنه بودند برمي خاستند. اين آقايي كه نشسته و مي‌گويد: من تشنه هستم در واقع تشنه نيست.
به هركسي مي‌گويند: اسلام را دوست داري؟ مي‌گويد: بله! دلت مي‌خواهد اسلام را بشناسي؟ دفتر تلفنت را بده تا به تو بگويم كه اسلام را دوست داري يا نه؟ اگر تو واقعاً به اسلام علاقه داري و مسلمان هستي و دوست داري اسلام را بشناسي، چرا تلفن يك اسلام شناس در دفتر تلفن تو نيست؟ چون هنوز ما تشنه نشده ايم. ما بايد يك جايي برويم و احساس كنيم كه كمبود داريم، آن وقت بر مي‌گرديم و لذا گاهي اوقات كه پاي سخنراني مي‌نشينيم به قصد تماشا مي‌نشينيم. اگر آدم هزار ساعت در ماشين بنشيند، راننده نمي‌شود اما اگر 30 ساعت به قصد تعليم برود، راننده مي‌شود. چون در آن 30ساعت تشنه است و اگر انسان تشنه باشد، زود فرا مي‌گيرد.
قرآن مي‌گويد: افراد جدلي بي سواد «إِنْ في‌ صُدُورِهِمْ إِلاَّ كِبْرٌ» در دلشان مگر تكبر چيزي نيست. درباره اينكه تكبر نمي‌گذارد ما حقيقت را بشناسيم و نمي‌گذارد با هم تفاهم كنيم در سوره‌هاي بسياري از قرآن وجود دارد. اين آيه‌هاي قرآن است كه مي‌گويد: رمز آنكه انسان نمي‌گذارد انسان حق را بشناسد و تفاهم كند، تكبر است. چرا شيطان به اين بدبختي افتاد؟ عاملش تكبر بود. (خَلَقْتَني‌ مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ) (عراف /12) والا كه شيطان اصول دينش خوب بود. خدا را قبول داشت. معاد را قبول داشت. فقط تكبر داشت. شيطان خدا را قبول داشت. به خدا گفت: تو من را آفريدي. پيغمبر‌ها را هم قبول داشت. گفت: همه را گمراه مي‌كنم. (إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ) (حجر /40) مگر بندگان مخلصي را كه پيغمبران هستند. چون «كل من عبادنا المخلصين» شيطان خدا را قبول داشت. چون به خدا مي‌گويد: «خَلَقْتَني» تو آفريدگار من هستي. انبياء را قبول داشت. چون گفت: به انبياء كاري ندارم. معاد را قبول داشت. چون گفت: خدايا عمرم را تا روز قيامت طولاني كن! پس پيداست كه به روز قيامت عقيده دارد. شيطان اصول دينش خوب بود، فقط گيرش اين بود كه تكبر داشت و نتوانست حقيقت را درك كند. (يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى‌ كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ) (غافر /35) خدا بر دل‌هاي افراد جبار مهر مي‌زند. چون اين آقا متكبر است. يعني دلش حق را مي‌بيند ولي قبول نمي‌كند.

3- فرق عجب و تكبر

عجب چيست؟ تكبرچيست؟ بد نيست اين را هم در نيم دقيقه بگويم. عجب اين است كه آدم در درون خودش، خودش را خوب مي‌داند ولي كار به بيرون ندارد. تكبر اين است كه خودبيني خود را به بيرون هم مي‌فروشد. يك وقت آدم معتقد است كه در عالم مثل من نيست. من خيلي خوب هستم. چهار تا ديگر مثل من باشند دنيا اصلاح مي‌شود، يك چنين عقيده كاذبي نسبت به خودش دارد. اين را عجب و غرور دروني مي‌گويند. تكبر عمل بيروني است. يك وقت مي‌خواهد آن باور كاذبش را هم به ديگران تحميل كند. عجب دروني است. تكبر عكس العمل بيروني است. تقريباً اين خودبيني ‌ها مانع حركت هم هست.
يادتان هست مثل آن اسب را برايتان زدم. يك كسي سوار اسبي بود و داشت مي‌رفت. به يك نهر آبي رسيد. نهرهم نيم متر آب داشت. اسب ايستاد و آن شخص هم داخل آب رفت و شروع به كشيدن اسب كرد. ديد اسب نمي‌آيد. از پشت اسب رفت و شروع به زدن اسب كرد. ديد اسب راه نمي‌رود. يك سيخ برداشت و به زير شكم اسب زد. هر كاري كرد اسب از جايش حركت نكرد. مرد حكيمي نشسته بود و صحنه را تماشا مي‌كرد. گفت: يك چوب بردار، آب را گلي كن مي‌رود. مرد اسب سوار آب را گل آلود كرد و اسب از آب گذشت. آنطرف آب كه رسيد گفت: خدا خيرت بدهد اين چه كاري بود. فلسفه‌اش چه بود؟ گفت: اول آب تميز بود، اسب در آب عكس خودش را مي‌ديد. چون خودبين بود و خودش را در آب مي‌ديد و پا روي هوس خودش نمي‌گذاشت.
كسي كه پا روي خودش نگذارد، حركت نمي‌كند. مانع شناخت حق اين است. مثال، مثال خوبي است. تمام توقف‌ها بخاطر خودبيني است. آقا بلند شو برويم. چرا من بيايم او بايد بيايد. مي‌گوئيم پا شو برويم مي‌گويد من سيدم او شيخ است. من ديپلم هستم او سيكل است. من دانشجويم او ديپلم است. من تاجرم او كاسب است. من اربابم او رعيت است. يعني اين حرف‌ها براي ما بت شده است و به ما شخصيت كاذب داده است. پيغمبراسلام به عيادت بچه‌ها مي‌رفت. اگر خواستيد حق را بشناسيد بايد خودتان را پاك كنيد. و تقوي هم مهم است

4- طمع مانع درك حقيقت

2- هوس طمع- افرادي حقوق بگير هستند. چون حقوق بگيرند، وقتي خلاف مي‌بينند، مي‌ترسند حق را بفمند يا بگويند. مي‌ترسند حقوقشان قطع بشود. آن چيز كه لب ايشان را بسته است حقوق ايشان است. طمع باعث مي‌شود كه انسان حق را نگويد. و لذا گاهي يك چيزي زياد است. به شما يك گوشتي مي‌دهند مي‌گويند تقسيم كن، شما كبابي‌هاي آن را براي خود برمي داري و بقيه را به ديگران مي‌دهي، يعني طمع كباب نمي‌گذارد كه شما حقيقت را درك كني. مثلاً اين كباب را به يك مريض بدهيم. چون ميل داري. طمع حقوق، طمع مدال و. . . طمع از چيزهايي است كه نمي‌گذارد انسان حقيقت را بفهمد.

5- خشم و غضب مانع درك حقيقت

3- هوس غضب – يكي از موانع غضب است. غضب هم نمي‌گذارد آدم حق را بفهمد. نمي‌گذارد انسان تفاهم كند. من مثلاً ديگر به فلان شخص نگاه نمي‌كنم. اين چه تصميمي است كه گرفتي؟ حضرت علي عليه السلام حضرت فرمود: هر وقت غيظ كردي و غضب كردي، تصميم نگير! مثلاً الآن مي‌روم هر چه دارم مي‌فروشم. يك وقت مي‌بيني دو نفر سال‌ها با هم قهرند، مي‌گوئيم حالا ديگر بس است، صلح كنيد، مگر شما آدم نيستيد؟ مگر شما سنگيد؟ مي‌گويد نه من گفتم ديگر به او نگاه نمي‌كنم. ديگر نبايد به او نگاه كنم. آيا اين‌ها آدمند، جانورند، زندگي را چه معنا مي‌كنند؟ معناي زندگي يعني انسانيت. من گفتم بايد اينچنين بشود! خوب اين كه انسانيت نشد. مثلاً شما با يك كسي بد هستيد، يك كس ديگري به شما مي‌رسد و مي‌گويد فلاني خطش خوب است، مي‌گويي: برو پي كارت! خط به چه درد مي‌خورد؟ اگر خط او خوب است بگو بله خوب است. آنچه كه حق است قبول كن. ما چون از يك جايي دق دلي داريم، آنچيزي را هم كه حقيقت است، قبول نمي‌كنيم.
امام صادق با شاگردانش نشسته بود، يك كسي آمد و با امام و شاگردانش مباحثه كرد. وقتي مباحثه تمام شد و رفت امام صادق از شاگردهايش انتقاد مي‌كرد. به يكي از شاگردهايش گفت: تو از بس ناراحت بودي، حرف‌هاي حقش را قبول نمي‌كردي. گاهي يك كسي با كس ديگري سر يك مسئله بد است، ديگر جنس هم از او نمي‌خرد و حال آنكه جنس خوب را فلاني دارد، چون من با او بد هستم ماست او را هم نمي‌خورم. ماست و نان او كه خوب است. بسياري از وقت‌ها حقيقتي است منتها از او ناراحتم و بخاطر اينكه از او ناراحتم گوش به حرف حقش نمي‌دهم.
گوينده خوبي فلان محل آورده اند! مي‌گوئيم چون ما با آن محله سر آب دعوا داريم، پاي سخنان واعظش هم مي‌شينيم. گوش به حرف حديث نمي‌دهد، بخاطر اينكه سر آبياري با هم دعوا كرده اند. از اين نمونه ‌ها فروان است.
رسول اكرم از افرادي كه مي‌دانست چه كاره هستند و دلش درد مي‌كرد، در عين حال يك پست‌هايي به آنها مي‌داد. مثلاً وليد يك آدم ناجوري بود، منتهي گاهي وقت‌ها يك پستي هم به او مي‌دادند، بخاطر اينكه در آن رشته تخصص داشت.

6- لجاجت مانع درك حقيقت

4- لجاجت – مسئله ديگر لجاجت است كه نمي‌گذارد آدم حق را بفهمد. (وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ) (قمر /2) نزد رسول اكرم(ص) آمدند و گفتند: يا رسول! اين ماه را دو قطعه كن، اگر دو نيم كردي ما به تو ايمان مي‌آوريم، دو تا شدن ماه محال نيست. قدرت شما خشت را دو تا مي‌كند، قدرت پهلوان سيني مسي را دو تا مي‌كند، قدرت خدا ماه را دو نيم نمي‌كند؟ آن كسي كه آفريد دو تا كردن هم برايش آسان است. مگر شما نمي‌گوئيد سنگهايي از كرات آسماني جدا مي‌شود؟ اگر يكذره جدا مي‌شود، يكذره بيشتر هم از آن جدا مي‌شود. (اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ) (قمر /1) ماه دو نيم شد. ماه را ديدند كه دو نيم شد و بهم چسبيد. «وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ» اگر هر آيه‌اي را ببينيد مي‌گويند سحر است.
ماركس يك جمله دارد. يك وقتي يك كسي به ماركسيست‌ها گفت: شما اگر اين جمله را معنا كرديد، ما مسلمان ها، همه ماركسيست مي‌شويم و اگر همه نشوند خود من مي‌شوم. گفت ماركس مي‌گويد دين افيون ملتهاست. يعني دين باعث مي‌شود كه ملت‌ها خوابشان ببرد. دين مردم را تخدير مي‌كند و به چرت وادار مي‌كند. رهبر ماركسيست گفت دين باعث بدبختي ملت هاست. دين باعث ركود و خواب رفتن ملت هاست. ما در ايران 35 ميليون شاهد داريم كه دين باعث خواب رفتن نبود كه هيچ، باعث بيدارشدن هم بود. ما 35 ميليون شاهد داريم كه ماركس دروغ گفته است. اگر مي‌خواهيد بگوئيد غرض ماركس بعضي ازدينهاست پس چرا نمي‌گوئيد بعضي از دين ها؟ پس چرا شعار آنجا را اينجا مي‌آوريد؟ اگر مي‌گوئيد ماركس كينه از مسيحت داشته است، چرا دين در ايران را متهم مي‌كنيد؟ (گنه كرد در روم آهنگري *** به شوشتر زدند گردن مسگري) او از آنجا ناراحت است، چرا چوبش را در سر ايران مي‌زند؟ يا مغرض هستيد يا نادانيد يا لجوج هستيد و بعضي از شما هم بي خبريد.
من روي سخنم با بي خبرهاست. ‌اي بي خبر ها! رئيستان سرنگون شد. نه اين حرفش همه حرف هايش همينطور است. اگر نگوئيم همه حرف هايش بسياري از حرف هايش اينطور است. گاهي خدا مي‌خواهد و بعضي از مهره‌هاي درشت، يك حرف هايي، رسوا مي‌زنند، كه آدم فكر چطور اينگونه شد؟ كوه هر چه قدر بلندتر باشد دره‌اش بهمان مقدار گودتراست. آدم هر چه بزرگتر باشد اشتباهات بزرگ هم مي‌كند.
مثلاً آقاي(راسل) دانشمند بزرگي است كه همه قبولش داريم. ماركس را هم به دانشمندي قبول داريم. منتها تسليم او نمي‌شويم. مثلاً راسل مي‌گويد كه: ما يكزماني نشسته بوديم و خداپرست بوديم، فكر مي‌كرديم كه همه چيز را خدا ساخته است. بعداً همينطور كه مشغول فكر بودم، گفتم: همه چيز را خدا ساخته، در فكر رفتم كه خدا را چه كسي ساخته است؟ و در آن ماندم. چون سر در نياوردم دست از خدا كشيدم و مادي شدم.
حالا ماديون چه مي‌گويند؟ مي‌گويند: همه چيز از ذرات طبيعت است(كه قديم مي‌گويند آب و باد و خاك و آتش) و امروز مي‌گويند همه چيز از صد و چند عنصر است. مي‌گوئيم: آقاي راسل! شما گفتي همه چيز از خداست، پرسيدي خدا از كجاست؟ در جوابش ماندي و دست از خدا كشيدي، حالا مي‌گويي همه چيز از ماده است! بگو ببينم ماده از كجاست؟ مي‌گويد ماده بوده است. خوب ما هم مي‌گوئيم خدا بوده است. اگر بناست كه ماده از قديم باشد، خوب خدا هم قديم است. خوشا به انصاف تو! يك قديم با شعور را قبول نكردي و رفتي صد قديم بي شعور قبول كردي؟ از زير باران زير ناودان رفتي؟ خوب اگر بناست كه بگويي بوده و قديم است، يك بوده قديم قبول كردنش راحت‌تر است، نسبت به صد تا بوده جديد. مي‌بيني بزرگانمان واژگون مي‌شوند. منتهي در هرچه واژگون نشدند قدمشان روي چشم. اما در آنجا كه واژگون شدند ما گوش به حرفشان نمي‌دهيم. خلاصه اگر جذب شويد بدبخت مي‌شويد. لجاجت باعث مي‌شود كه انسان حق را نپذيرد.
يك كسي سوار شتر بود وارد پايتخت معاويه شد. يكنفر او را هل داد و پائين انداخت و افسار شتر را گرفت و گفت شتر مال من است. دعوا را به دادگستري بردند. عرب به شترماده ناقه مي‌گويد، به شتر نر جمل مي‌گويد. اين طرف رسيد و گفت ناقه مال من است(كسي كه افسار را گرفته بود) گفتند: شاهد؟ صاحب شتر گفت: من در اين شهر غريبم و كسي مرا نمي‌شناسد كه شهادت بدهد. كسي كه افسار شتر را گرفته بود رفت و چند نفر شاهد آورد و گواهي دادند كه شتر مال اوست. بعد صاحب شتر رفت نزد معاويه و گفت: اين چه مملكتي است و اين چه پايتختي است؟ اين چه دادگستري است؟ و شرح ماوقع را داد و گفت حالا شما چه دستوري مي‌دهيد؟ معاويه گفت: نخير! ناقه مال همان آقاست. صاحب شتر گفت آقاي معاويه حالا كه شتر ما رفت. يك تقاضا دارم. لطفاً نگاه كنيد به زير شتر و ببينيد نر است يا ماده؟ معاويه گردنش را خم كرد ديد شتر نر است. گفت خوب درست است ما گواهي داديم شتر ماده مال طرف ديگر است اما اين نر است. ديد كار خراب شد افتاد روي دنده لجاجت، لجاجت باعث مي‌شود كه آدم زير حقيقت بزند.
نمونه اين را در رژيم قبل هم داشتيم. يكبار معاويه هوس كرد چهارشنبه نماز جمعه بخواند هر چه گفتند نماز جمعه مال روز جمعه است، امروز چهارشنبه است! گفت هر زماني كه معاويه دستور صادر كرد. ما مقرر فرموديم كه چهارشنبه نماز جمعه بخوانيم. در اينگونه موارد تاريخ تكرار مي‌شود. بايد اين روزنامه را تأييد كرد، بايد آن روزنامه را كوبيد. روي لج نيفت! روزنامه را بخوان و فكر كن. هوس را كنار بگذار. تكبر را هم كنار بگذار. چشمداشت هم نداشته باش كه بيرونم كرده و چه كسي من را راه داده است. يعني الآن خيلي از ما از آن اداره‌اي كه حقوق مي‌گيريم، مي‌گوئيم اداره خوبي است و از آن اداره دفاع مي‌كنيم. اگر من در فرهنگم، گفتند: فرهنگي‌ها بد هستند! دفاع مي‌كنم. اما اگر فرد وزير فرهنگ يا رئيس فرهنگ من را از اداره فرهنگ بيرون كرد، بعد ديگر هر چه فحش بدهند دفاع نمي‌كنم. تا در اداره هستم دفاع مي‌كنم. تا اداره ديگر رفتم(وضعيتم، موضعم عوض مي‌شود) ديگر دفاع نمي‌كنم. هوس‌ها را كنار بگذاريم. (أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ) (حديد /16) دختر‌ها و پسرها! ‌اي كساني كه پاي تلويزيون نشسته ايد! نمي‌دانم طرفدار چه كسي هستيد. طرفدار هركس كه مي‌خواهي باش، ولي بين خودت و خداي خودت بين خودت و وجدان خودت در انتخاب كردن هوس را كنار بگذار. من و تو بالاخره مي‌ميريم سؤال از ما مي‌كنند كه پاي پرچم چه كسي سينه زدي؟ هيزم براي كدام تنور آوردي؟ گرداننده كدام دار و دسته و دستگاه بودي؟ هر گروهي را مي‌خواهي تأييد كني، تأييد كن، به چند شرط:
1- در انتخاب هوس نداشته باش
2- در انتخاب تكبر نداشته باش.
3- در انتخاب طمع نداشته باش.
4- آدم نبايد رياست طلب باشد.

7- رياست‌طلبي مانع درك حقيقت

خيلي ‌ها گفتند حالا كه ما را فلان جا راه ندادند، مي‌رويم جايي كه راهمان بدهند و به رياست برسيم. اين رياست طلبي است. يك كسي به يك جايي رسيده بود كه چند تا آفتابه بود. مستراح عمومي بود. آفتابه ‌ها هم بيرون بود و هر كس مي‌رفت تو براي آفتابه يكقران مي‌داد طرف كلاهش را كشيده بود روي دماغش و يك چوب دراز هم دستش گرفته بود و هر كس مي‌خواست آفتابه را بردارد صدا مي‌زد و با چوب اشاره مي‌كرد كه آن يكي آفتابه را بردار هر كس هم مي‌خواست آن يكي را بردارد، مي‌گفت: اين يكي را بردار! ما به او گفتيم همه آفتابه ‌ها كه شكل و نرخ و آبش يك جور است، ما نفهميديم فلسفه اين كار تو چيست؟ يكي گفت آقا اين مدتي بوده است كه دلش مي‌خواسته رئيس بشود، جايي گيرش نيامده، اين طرف يك صندلي گذاشته و پاي آفتابه ‌ها نشسته به ديگران دستور مي‌دهد.
گاهي واقعاً همينطور است. يك كسي را مي‌بيني مي‌رود جزء يك هيئتي و يك جلسه قرائتي و يك حزبي مي‌شود، مي‌گوئيم: آقا چرا رفتي؟ مي‌گويد ما را آنجا تحويل نگرفتند، آمديم اينجا كه تحويلمان بگيرند. اين را نمي‌شود مكتب گفت. هر راهي را مي‌خواهي قبول كني، قبول كن به شرط اينكه هوس بر توحاكم نباشد، تكبر نباشد. طمع به رياست و پول نباشد. يعني من امروز بگويم تلويزيون خوب است، اگر برنامه مرا پخش مي‌كند، اما اگر برنامه مرا قطع كنند، شروع به فحش دادن به تلويزيون كنم، اين غلط است. اين ديگر طرفداري از تلويزيون نيست. طرفدار هوي و هوس خودم هستم. حوزه علميه خوب است به شرطي كه شهريه من را بدهد. اما اگر فردا گفتند: شهريه فلاني قطع شد! شروع كنم به بد و بيراه گفتن به حوزه علميه. به شرطي كه طمع به رياست و مقامي نداشته باشم، به شرطي كه غضب نداشته باشم، به شرطي كه لجبازي نداشته باشم، اگر از اين‌ها دور شويد، شما حقيقت را مي‌شناسيد.

8- آرزوها مانع شناخت حقيقت

آرزو‌ها هم مانع است. آرزو‌ها هم مانع شناخت حقيقت است. پدر دختر مي‌بيند دخترش را به يك جواني مي‌دهد، مي‌گوئيم: آقا اين جوان كمالي ندارد، چرا دخترت را به او دادي؟ مي‌گويد: پدر جوان پولدار است. ببينيد ميل به آرزو و جيب پدر پسر مانع حقيقت است. دخترش را به آرزوي اموال بدبخت مي‌كند. آقا ايشان كمالي ندارد كه اينطور به او احترام مي‌گذاري؟ مي‌گويد: خوب زور دارد. قرآن مي‌گويد (يُنادُونَهُمْ) (حديد /14) جهنمي ‌ها روز قيامت مي‌گويند (أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ) (حديد /14) ‌اي خوب‌ها ما با شما نبوديم. حالا اينجا سرنوشتمان دو تا شده، كمكمان بكنيد! مي‌گويند: چرا؟ «وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ» حالا يكي از آن‌ها اين است «وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ» شما‌ها از حق بخاطر آرزو دور شديد. آقا شاگردي فلاني را نكن، اين آدم خطرناكي و ظالمي است، كمك به ظلم حرام است. مي‌گويد: مي‌دانم آدم بدي است و شغلش هم بد است، اما ما دو سال اگر شاگرديش را بكنيم، بعد دستمان را يكجا بند مي‌كند، آدم بايد زرنگ باشد. بخيال اينكه دستمان را يك جا بند مي‌كند، مي‌داند گناه و ظلم است ولي آرزوي اينكه دو سال ديگر دستش را به جايي بند مي‌كند، پيش او كار مي‌كند.
سلام! مخلصم! خدا سايه‌ات را از سر من كم نكند! ! ! مي‌گوئيم ايشان چه كسي بود؟ مي‌گويد ما بايد اين ‌ها را نگه داريم، يكبار مي‌بيني يك تختخواب مي‌خواهيم، ايشان تلفن مي‌كند مريضخانه يك تختخواب براي ما خالي مي‌كند. از حالا به يك ناكس احترام مي‌گذارد، بخاطر اينكه آرزو دارد يك روزي دردي از دلش بردارد. ببينيد آنچه نمي‌گذارد ما حقيقت رابفهميم اين هاست.

«والسلام علیکم و رحمة الله و بركاته»

نام کتاب : درس هایی از قرآن نویسنده : محسن قرائتی    جلد : 1  صفحه : 833
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست