با استاد خود هم حجره بود و با يكديگر صميمى شده بودند شاگرد به استاد گفت:حضرت استاد هر يك بنا شد زود تر بمى ريم به يكديگر كمك كنيم.از قضا بعد از مدتى حال شاگرد به هم خورد و مريض شد و در بستر افتاد و روز به روز حالش بدتر مىشد.استاد به او خيلى كمك كرد تا اينكه زمان احتضارش فرا رسيد.استاد به او گفت:شهادتين را بگو اما شاگرد صورتش را برگرداند استاد تعجب كرد بار دوم و سوم به او فرمود شهادتين را بگو ناگاه شاگرد گفت:مرا رها كن من از اين كلمه بيزارم.گفتم خدا به تو رحم كند چرا اين طور حرف مىزنى تا اين كه مدتى بعد به خواست خداوند حال او خوب شد.به او گفتم چرا اين حرف را زدى از تو انتظار نداشتم اعلام بيزارى كنى.گفت:علت آن را خودم مىدانم پس كارى مىكنم كه ديگر اين طور نباشم.ناگاه بلند شد و رفت ازطاقچه بالاى سرش يك ظرف زيباى مرمت كارى شده رابرداشت و آن را به زمين زد و شكست.گفتم چرا چنين كردى؟گفت من به اين ظرف خيلى علاقه داشتم.وقتى شهادتين را به من تلقين مىكردى شيطان جلو چشم من مجسم مىشد و مىگفت اگر لا اله الا الله بگويى اين ظرف را مىشكنم و من چون اين ظرف را خيلى دوست داشتم پس شهادتين را نميگفتم.مرحوم والدم مى فرمودند:من هم استاد را ديدم و هم شاگرد را و در حوزه سر و صدا پيچيد كه محبت ظرف هم لا اله الا الله را از ما مىگيرد.شيطان روى چيزى كه انسان خيلى به آن علاقه دارد،دست مىگذارد و آدم را بيچاره مى كند.عزيزان به دنيا علاقه نداشته باشيد بطورى كه اگر گفتند همه اموال دنيويت را رها كن و برو،بگويى آماده ام.