نام کتاب : BOK36845 نویسنده : 0 جلد : 1 صفحه : 379
هلاكوخان نامه را خواند؛ تا تمام كرد شروع به نوشتن جواب نامه كرد. نوشت: شما اگر راست مىگوييد و حرف دلتان با حرف اين نامه درست است و منافق نيستيد پيش من بياييد، من با شما كارى دارم. نامه هلاكوخان به دست پدرم و سيد بن طاووس رسيد. وقتى نامه را خواندند فكر كردند كه چه كار كنيم، برويم يا نرويم؟ امّا مىترسيدند كه بروند چون اين مردك كه چيزى سرش نمىشد؛ از آن طرف هم، اگر نرويم به سراغ ما مىآيد و همه را از بين مىبرد.
در آخر، سيد بن طاووس قبول نكرد كه برود، فقيه ديگر هم راضى نشد امّا پدرم گفت: من مىروم هرچه بادا باد، يا كشته مىشوم يا به سلامت برمى گردم. ايشان راه افتاد و نزد هلاكوخان رفت. هلاكوخان با ديدن پدرم گفت: شما چه كسى هستيد؟ پدرم گفت: من فلانى هستم. پرسيد: اين نامه را شما نوشتيد؟ پدرم گفت: بله. گفت: شما راست مىگوييد كه در مقابل من تسليم هستيد؟ گفت: بله. هلاكو گفت: چه شد كه تسليم ما شديد؟ هنوز معلوم نيست كه در جنگ با شما پيروز يا بازنده شوم، آيا صلح كنيم و كنار بياييم يا كنار نياييم. هنوز كه من به بغداد نرسيده ام چرا قبل از اينكه من كارى كنم اين نامه را براى من نوشتيد؟
علّامه حلّى(رحمه الله) مىگويد: پدرم گفت: مولاى ما اميرالمؤمنين(ع) كه وجود مباركش در نجف است، ايشان به ما فرمود. هلاكو گفت: چطور؟ او كه مُرده است، من به او چه ربطى دارم؟ پدرم گفت: آقا اميرالمؤمنين(ع) خطبه اى دارند كه در آن خطبه جريان شما را خبر داده اند. هلاكو گفت: در كدام خطبه؟ فرمود: اميرالمؤمنين(ع) در خطبه«زوراء»[1] فرموده اند: واى بر زوراء، نمىدانيد كه زوراء، چه زورائى مىشود. ساختمانهاى بسيار محكم در آنجا ساخته مىشود. جمعيت زيادى آنجا جمع مىشوند و آنجا يك زمين بسيار گسترده اى است كه داراى ساختمانهاى زيادى است. پدر علّامه(رحمه الله) خطبه را براى هلاكو بيان كرد. بعد گفت: دسته و گروهى حركت مىكنند كه چشمانشان حدقههاى كوچك دارد، صورتهاى مُتَوّق دارند، صورت هايشان هيچ مويى ندارد و يك پادشاهى در جلو آنها است كه