تا اين را گفت، گفتم: آقا، شما چرا به من تندى مىكنيد؟ من از كجا خبر داشتم؟ مطلع نبودم كه وضع ايشان اينطور است. آقا گفت: اگر مطلع بودى و خبرش را نمىگرفتى كه كافر مىشدى. من مىگويم چرا نبايد از حال همسايه ات خبر داشته باشى؟ من خيلى شرمنده شدم. بعد آقا گفت: اين مجمع غذا را به دست خادمم مىدهم شما هم همراه او برو. اين كيسه پول را هم بردار و به آنها بده. وقتى هم رفتى پول را بلافاصله تحويل نده، به آنها بگو من اينجا مىنشينم تا اين شام را ميل كنيد. اين پول را هم زير فرشى يا حصيرى كه دارد بگذار و بيا.
سيد جواد با خادم حركت كرد. وقتى رسيدند به خادم گفت: تو برگرد و خادم نيز غذا را به دست سيد جواد داد و رفت كه همسايه نفهمد خادم آقا هم همراه او بوده است. سيد جواد مجمع را به دست گرفت و در خانه را زد. صاحب خانه در را باز كرد و گفت: بفرماييد. گفتم: اجازه بدهيد داخل بيايم. وارد خانه شدم و شام را به آنها دادم و گفتم: اين شام را ميل كنيد. صاحب خانه گفت: اين چه غذايى است؟ گفتم: شامى است كه خدا رسانده است. صاحب خانه گفت؟ نخير، بنده اين شام را نمىخورم. اين شام، شامى نيست كه عربها آن را پخته باشند مثل اينكه افراد عجم آن را پخته اند. ما عربها اين شام را نمىپذيريم. انگار فهميده بود كه اين شام از خانواده اى است كه ايرانى هستند. گفت: من اين شام را از شما نمىدانم. شما عرب هستيد و اين نمىتواند مال شما باشد. سيد جواد هر كارى كرد گفت: نمىشود، تا ندانم اين شام مال كيست نمىخورم. سيد جواد گفت: من مجبور شدم و جريان را گفتم.
صاحب خانه وقتى قضيه را فهميد سرش را پايين انداخت و خيلى شرمنده شد. به من گفت: شما چه چيزى زير فرش گذاشتيد؟ گفتم: كيسه پول است. گفت: آن را بده تا ببينم. پول را كه دادم، نمىدانستم سيد چقدر پول در آن گذاشته است. وقتى